باغ بزرگ (۳)

0 views
0%

قسمت قبلیه چند روزی از هم خجالت می کشیدیم و دور و بر هم آفتابی نمی شدیم. یه روز که فرید رو تنهایی تو دانشگاه دیدم دعوتش کردم به یه چایی و یه کمی با هم حرف زدیم. بهش گفتم هر وقت دلش خواست بیاد باغ و هر کاری دلش خواست بکنه ولی دیگه با رویا کاری نداشته باشه حتی فکری هم درباره رویا نداشته باشه اونم قبول کرد و گفت که خود منم همینو می خوام.عصری با رویا هم در مورد این مسئله حرف زدم و بهش حالی کردم اگه رابطه ما دو جفت از حد خودش فراتر بره دیگه رابطه ما دو تا هم تموم می شه. رویا که به دقت به حرفای من گوش می کرد گفت که دیوونه من یه موی تو رو به صد تا بهتر از فرید نمی دم و پاشد پرید تو بغلمو…………همیشه توی تنهایی و فکر و خیالم رویا رو بهترین زوج واسه خودم می دونستم و همیشه به عنوان همسری ایده آل در تصورات آینده ام در کنارم می دیدمش. رویا هم واقعا دوست داشتنی و مهربون بود و همیشه تو هر موقعیتی منو درک می کرد.دو سه روز بعدش با رویا تو محوطه دانشگاه قدم می زدیم و به برجی که توی (آبرسان) می ساختن و تو مرحله اسکلت بندی بود داشتیم نگاه می کردیمو در موردش بحث می کردیم که قراره نماشو چطوری بسازن. در بین صحبت دیدم کسی داره صدام می کنه فرید و سپیده بود که از پشت می اومدن وایستادیم و بعد از سلام و احوال پرسی تصمیم گرفتیم بریم باغ و یه گشتی بزنیم. ماشینو کوچه بغلی هلال احمر پارک کرده بودم تا اونجا 4 تایی صحبت کنان رفتیم و منم از مغازه پایین هلال احمر مرغ و گوشت و …… گرفتم تا بساط ناهار و شاممون براه باشه.ماشینو آتیش کردیم روندیم فرید جلو نشسته بود و دخترا هم عقب تو مسیر فقط می گفتیم و می خندیدیم همه شاد بودیم.فقط من چون جلوی رویا سیگار نمی کشیدم (از روی احترام نه ترس) یکم بی تابی می کردم که زودتر برسیم. فرید و سپیده دو شب پیش ما موندن که شب اول اتفاق خاصی نیفتاد ولی شب دوم دیدم که فرید خیلی حشری هست واسه خاطر همین گفتم که منو رویا بیرون می خوابیم یه تختی وسطای باغ بود کنارش یه آتیشی درست کردمو دو تایی رفتیم زیر پتو. شبای شهر پر از دود و صدا هست نه ستاره ای دیده می شه نه نفسی می شه کشید ولی شبای بیرون شهر پر از ستاره و قشنگیه. رویا سرشو روی بازوم گذاشته بودو داشت ستاره هارو نگاه می کرد که داشتن واسمون چشمک می زدنو درباره ستاره ها باهام حرف می زد و منم موهای سیاه و خوش بوش رو با انگشتام شونه می کردم به حرفاش گوش می دادم. از تو اتاق داشت یه صداهایی می اومد بععله سپیده و فرید کارو شروع کرده بودن و صدای آه و اوف سپیده رو می شد شنید. رویا از روم یه نیم خیزی کردو با لبخند یه چشمک بهم زد که موهاشو گرفتم و کشیدمش رو خودم و یه ماچ آبدار ازش گرفتم ولخت شدیم واقعا که جذاب بود این اولین تجربه من تو محیط بیرون بود صدای شاخ و برگ درختا مثل یه سمفونی بود که 240 تا هنرمند داشتن واسمون اجرا می کردنو ستاره ها با پایان توان می درخشیدند تا شب تاریک مارو روشن کنند.از اون شب به بعد هفته ای یکی دو شب فرید و سپیده پیش ما بودن و هر شبی که اونا می اومدن باغ سکس داشتیم ولی نه جدا از هم بلکه کنار هم توی یه اتاق یا روی یه تخت. ولی قول و قرارمون این بود که بعضی از باید هارو رعایت کنیم.روزها و ماهها گذشت و من و رویا با فرید و سپیده مثل جزئی از هم شده بودیم و از اعضای خانواده به هم نزدیک تر بودیم.دیگه آخرای ترم مهر بود و رویا داشت فارغ التحصیل می شد و قرار ازدواجمون بعد از تموم شدن درس رویا بود. شب آخرین امتحانه رویا بود و رویا واسه فردا عصر بلیط گرفته بود که برگرده شهرشون. یه آتیش خیلی بزرگی روشن کرده بودیم و دورش نشسته بودیم که رویا گفت بچه ها شاید این آخرین شبمون با همدیگه تو باغ باشه پس خودتونو آماده کنید واسه آخرین سکسبعد از شام من رویا رو بغل گرفتم و فرید هم سپیده رو رفتیم داخل خونه باغ و شروع به کار کردیم هر دو جفت یه بار ارضا شدیم و بعد از یه کمی استراحت پا شدیم یه چایی خوردیم که رویا گفت بچه ها یه پیشنهادی دارم ولی دوست دارم همتون قبول کنید. پیشنهاد رویا این بود که جفتا عوض بشه تا من اومدم حرفی بزنم سپیده پرید وسط حرفم که من حرفی ندارم فرید تو هم قبول کن فریدم گفت که من از خدامه ولی من مخالفت کردم و گفتم که نمی شه ولی سپیده پرید بغلم و شروع کرد به لب گرفتن ولی من ممانعت می کردمو پسش می زدم (بعدا فهمیدم که فرید و سپیده می خواستن ضربدری بشه واسه همین ترسیده بودن به من بگن که سپیده به رویا گفته بودو اونو راضیش کرده بود) برگشتم به طرف رویا و فرید که دیدم چنان با ولع زیادی دارن از هم لب می گیرن که انگار هیچ کدوم تا حالا لب ندیدن ….. توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم اگه سپیده رو پس می زدم تو این معامله دوسر سوخت می شدم. با عصبانیت و ناراحتی سپیده رو بغلش کردم که سپیده شروع کرد به خوردن لب و گردن من. سپیده و رویا واقعا دخترای خوشگلی بودن ولی با هم از زمین تا آسمون تفاوت داشتن. رویا سبزه بود و کمی لاغر ولی تو این مدتی که با هم سکس داشتیم هیکلش جا افتاده بود و مثل زنا شده بود ولی سپیده چون بچه تبریز بود بدنش سفید سفید بودو درسته هیکلش هم اندازه هیکل رویا بود ولی گوشتی و پر بود و یه ادکلن بخصوصی داشت. داشتیم از هم لب می گرفتیم که آروم آروم اومدم پایین و سینه های سپیده رو تو دستم گرفتم سینه هاش گرد بود و سفت با نوک کوچیک صورتی. هر چه قدر سینه هاشو می مالیدم و می خوردم سفتتر سفت تر می شد که سپیده چنان به نفس نفس افتاده بود که نزدیک بود قلبش وا ایسته واسه همین سینه هاشو ول کردمو شروع کردم به لیسیدن بدنش. همه جاشو واسش لیس زدم نشستم وتکیه دادم به دیوار که سپیده به حالت سینه خیز اومد وسط پاهامو آلتمو گرفت دهنش و واسم ساک می زد برگشتم به طرف رویا که دیدم فرید وسط پاهاشه و رویا چنان تو حس رفته که کم مونده فرشو از جاش بکنه سپیده در حین ساک زدن داشت منو نگاه می کرد که با سر بهش فهموند که بسه و بیاد بالا اومد باز لب تو لب شدیم. چون هممون یه بار ارضا شده بودیم و همیشه همدیگرو لخت می دیدیم دیگه زیاد تحریک نمی شدیم و داشتیم با حوصله پیش می رفتیم. دستای سپیده رو گرفتم و آروم سر آلتم نشوندمش بهشتش صورتی خوش رنگ بود با لبه های گوشتی که هوش از سر آدم می پروند آروم آروم داشتم تلمبه می زدم که فریدم رویا رو خوابوند زمین و کرد داخل بهشتش و شروع کرد به تلمبه زدن چندین بار حالت هامونو عوض کردیم و تو مدل های مختلف سپیده رو کردمش که صدای فرید رو شنیدم که داشت رویا رو راضی می کرد که از عقب بکنه. من که دوس نداشتم واسه همینم اصلا رویا رو از عقب نکرده بودم. از یه طرفی هم مال فرید کوچیکتر از آلت من بود حتی نصف کلفتی آلت منو نداشت واسه همین اصلا به روی خودم نیاوردم رویا هم دو سه باری منو صدا کرد ولی چون محلش نذاشتم به فرید گفت که بکنه فرید هم رویا رو به بغل خوابوند و یه تف زد وسط پاهای رویا و یه تف سر آلت خودش و به زور و زحمت فرو کرد توش چون رویا بار اولش بود خیلی درد می کشید و داد و هوار می کرد . منم که داشتم سپیده رو به حالت 4 دست و پا می کردمش برگشت به طرف منو گفت نمی خوای از پشت بکنی بهش گفتم مگه تا حالا دادی که گفت مگه ندیدی راستش بعضی وقتا می دیدم که صدای سپیده بیشتر شده و داره داد می زنه نگو فرید از پشت می کرد و منم دقت نمی کردمو سرم تو کار خودم بود… خلاصه چون آلتم خیس خیس بود یه تف روی سوراخ عقب سپیده انداختم و تو همون حالتی که بودیم آروم سرشو تو کردمو داشتم فشار می دادم که بقیه اش هم تو بره ولی مگه می شد سپیده داشت داد می زد و می گفت که این خیلی کلفته دارم می سوزم پاره می شم …. بهش گفتم من که اسراری ندارم اگه بخوای نکنم که گفت نه خیلی حال می ده بعد از دو سه دقیقه واسش عادی شده بودو داد وفریادش تبدیل به آه و اوخ شده بود رویا هم مثل سپیده داشت فقط حال می کرد بعد از چند لحظه فرید گفت دارم مییییییییییییییییام و ریخت رو کمر رویا و با ارضا شدن اون سپیده هم ارضا شد و شل شد منم چون خیلی تحریک شده بودم دیگه در نیاوردم و آبمو همون سوراخ عقب سپیده ریختم.هممون حسابی خسته شده بودیم که هر کدوم یه گوشه ای گرفتیم خوابیدیم. صبح با صدای زنگ گوشی رویا از خواب بیدار شدم یه ساعت به امتحان بچه ها مونده بود. من امتحان نداشتم ولی اون سه تا با هم یه امتحان داشتم رفتم به زور بیدارشون کردمو اونا هم سریع لباس پوشیدنو سوئیچ رو دادم به رویا که برن به فریدم گفتم که شما بر نگردین با رویا کار دارم.بعد از رفتن بچه ها لباس پوشیدم و رفتم داخل باغ هوا سرد بود و مثل اکثر صبح ها مه رقیقی همه جارو گرفته بود آتیش خاموش شده بود و دود می کرد بوی زغال خیس و دود غلیظی که ازش بیرون می اومد طراوت و ظرافت خاصی به محیط می داد. یه چند تا هیزم انداختم روی زغالا و یه کم نفت ریختم و روشنش کردم تا یه چایی واسه خودم دستو پا کنم. داشتم شعله آتیش رو نگاه می کردم و غرق در فکر های جورواجور بودم. می خواستم افکارم رو جمع و جور کنم اما نمی شد هی به خودم می گفتم بچه ها بهم خیانت کردن… ولی منم که بیکار نبودم هر کاری رو با هم کردیم درسته راضی نبودم ولی منم با سپیده خوابیدم خوب این به اون در…. ولی نمی تونستم از خطای رویا چشم بپوشم پیشنهاد مال اون بود اگه اون همچین حرفی نمی زد هیچوقت این اتفاق نمی افتاد. خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی به جایی نرسیدم. بعد از سه ساعتی دیدم که صدای بوق میاد رفتم در باغ رو باز کردم دیدم رویاست تنهایی اومده بود با قیافه شاد و خوشحال. اومد داخل و تا از ماشین پیاده شد پرید بغلم و از بابت دیشب ازم تشکر کرد ولی وقتی اخم و بی تفاوتی منو دید یهو سست شد و آروم رفت بطرف خونه باغ رفتیم داخل خونه ولی من اهمیتی بهش ندادم و تخته رسممو برداشتم و شروع کردم به خط خطی کردن کاغذ. رویا با عصبانیت بهم گفت لعنتی چی شده چرا حرف نمی زنی که منم بهش گفتم دیگه هرچی بین ما بود تموم شد دیگه به آخر خط رسیدیم…. رویا نتونست جلوی خودشو بگیره و زد زیر گریه زاری های های گریه زاری می کرد.بهش گفتم وقتی داشتی نقشه می کشیدی عصری چشمک تحویل فرید می دادی باید فکر اینجاهاشم می کردی فکر می کردی من خوابم ولی اشتباه می کردی تو شهوت رو مقدم تر از عشق قرار دادی. عشق رو فدای شهوت کردی ولی خودت خوب می دونستی که فقط و فقط واسه من عشق مهمه. رویا با گریه زاری گفت اشتباه می کنی این من نبودم که این نقشه رو کشیدم سپیده و فرید بودن که می خواستن. یه سه ماهی می شه که سپیده هی بهم خواهش و التماس می کرد. ولی من قبول نمی کردم دیروزم از روی خریت قبول کردم. با خودم گفتم که شاید آخرین شب با هم بودن باشه و دیگه این اتفاق پیش نیاد. ولی آه گرم اون تو فولاد سرد قلب من تاثیری نداشت. عصری با چشم گریون سوار ماشینش کردم و بردمش ترمینال و سوار اتوبوس شد همینجوری که اشک می ریخت ازم خداحافظی کرد. سوار ماشین شدم و برگشتم تو راه گوشیمو خاموش کردمو سیمکارتشو در آوردم و واسه همیشه انداختمش توی داشبورد. توی راه یه آهنگ غمگین گذاشته بودمو و پشت سر هم اونو گوش می دادمو سیگار می کشیدم. اشکام داشت آروم آروم از روی گونه هام سر می خورد می افتاد پایین خودمم نمی تونستم جلوی گریه زاری کردنمو بگیرم.دوباره من مونده بودم یه باغ درندشت. باز هم تنها بودمو تنهایی داشت به زوالم می کشید. یه روز بیشتر نتونستم بدون رویا بودنو تحمل کنم واسه همین فردای اون روز روندم تبریز ولی نمی تونستم با این وضع و حال به خونه برگردم روندم راسته کوچه و خونه دوستم احمد. یه هفته اونجا موندم ولی چه هفته ای بود. یه هفته مست مست اصلا دوست نداشتم به حالت عادی برگردم. یه چند روزی این ور اون ور سرگردون بودم که ترم جدیدم شروع شد. شاید سهم من تنهایی بود. موندن دل بستن به من نمی اومد قسمت منم رفتن و دل کندن بود. دانشگاه بی رویا لطف و صفایی واسم نداشت.سه ترم بعد هم من درسمو تموم کردمو فارغ التحصیل شدم.سه سال بعد از اون ماجرا وقتی با خواهرم شیرین سر صبحی می رفتیم سر کار رویا رو جلوی آپارتمانم دیدم (رفته بود باغ و بعد از کلی پرس و جو آدرس خونه پدر رو پیدا کرده بودو از اونجا آدرس منو گرفته بود) با خودم می گفتم حتما اشتباه می کنم و یه خیاله ولی وقتی به طرفم اومد دیدم که راسته و منم بیدارم اونو به عنوان یه دوست به خواهرم معرفی کردمو و سوار ماشین رویا شدیم و رفتیم یه چرخی زدیم. شیرین رو جلوی مطبش پیاده کردیمو توی راه به عنوان دو تا دوست خیلی صمیمی با هم صحبت می کردیم. قلبم داشت از خوشحالی از سینم بیرون می افتاد. رویا بهم گفت که توی این سه سال حتی یه شبم نشده که بی فکر تو بخوابم راستش خود منم اینجوری بودم و همیشه مثل اسمش یه رویا توی زندگیم بود. اصلا نفهمیدیم که روز رو چطور شب کردیم. اونقدر خوشحال بودیم که از گذشت زمان هیچ خبری نداشتیم. رویا رو شب بردم خونم و اونم جلوی خواهرم شیرین گفت که اگه بیژن بخواد می خوام واسه همیشه پیشش بمونم. من هیچ حرفی نزدم سر به زیر بودم و شیرینم در کمال ناباوری هیچی به روی خودش نیاورد و پاشد خداحافظی کرد و رفت خونش ….پ.ن دوستان عزیز اگه جای گنگی تو داستان بود می تونین داستان (خواهر مهربان و برادر…) رو بخونین تا دیگه هیچ سوالی نداشته باشید. این دو سری داستان قسمتی از زندگی من بود که امیدارم همه خوششون بیاد. خدا نگهدار[email protected]

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *