بانوی عشق (1)

0 views
0%

روزا خیلی خسته کننده شده بود، سر وکله زدن با اون همه آدم ، دقت بیش از حد رو تمامی المانهای موثر بر داراییهای بانک و در عین حال تلاش مداوم برای جلب رضایت مشتریان بانک به بهترین شکل ممکن.دیدن مداوم این جمله یادآوری که رو میزم چسبونده بودن مشتری ولی نعمت ماست ، ما در تلخترین لحظات زندگی شخصی همواره زیباترین لبخند خود را به مشتریان بانک هدیه میکنیم ، لبخند ما نه تنها در صورت ما که در هر جزیی از رفتارمان به چشم میخورد……کار من تو قسمت ارزی یه بانک خصوصی هست ، نوع کارم طوریه که باید با آدمهای گردن کلفت و خیلی ثروتمند که تراکنشهای ارزی دارن در تماس باشم ، مشتریانی که برای بانک بسیار مهم هستند ، من باید در عین اونکه به کوچکترین منافع بانک اهمیت بدم باید بهترین برخورد ممکن رو با این حضرات داشته باشم …….همسرم از یک خانواده نسبتا متمول بود به شکلی از طریق همین شغلم باهاش آشنا شدم ، خوب من از یه خانواده معمولی بودم و خودم هم در هر حال یه کارمند بودم.آناهیتا خودش اولین بار بهم پیشنهاد ازدواج داد ، از اول هم شک داشتم بتونم باهاش زندگی کنم ولی اون میگفت من با هر چیزت کنار میام و….رفتیم خواستگاری ، راحت میشد گفت ثروت خانوادگی اونها 200 یا 300 برابر مابود ، فردای خواستگاری رفتم پیش پدر آنا ، بهش گفتم وضعم چیه ، گفتم من فقط یه کارمندم و خانوادم هم که یه خانواده کارمند تو پایین شهر هستند، من میدونم آنا یه دختر فوق العاده از همه نظر هست ولی من نمیتونم اون نوع زندگی که بهش عادت داره رو براش مهیا کنمو…پدر آنا اومد دستش رو رو شونم گذاشت و گفت من برای دخترم یه شوهر میخوام که آدم باشه ، بقیه چیزا مهم نیست ، الان مطمئن شدم که میخوام دامادم بشی.چند بار دیگه هم با آنا صحبت کردم و زیروبم زندگیمو براش شکافتم ولی خوب بعد از همه این جریانات عقد کردیم…..برای خرید و بعد هم مراسم عروسی و بقیه ملزومات ازدواج آنا بدجور بهم فشار میاورد ، همه پس اندازم رو خرج کردم تا آنا به خونم اومد.آنا علیرغم اتمام حجت اولم اما یکسره خرج میکرد از هرچیزی بهترینشو میخرید بی توجه به اینکه من دارم یا نه.یه روز با آنا جرو بحثم شد ، شروع کرد سرکوفت زدن بهم که تو عرضه نداری برو ببین مردای دیگه چیکار میکنن و شروع کرد به ردیف کردن فامیلاش جلوم که اینو ببین و اونوببین و …..حتی آنا تو سکس هم فقط به خودش توجه داشت، فقط زمانی راضی به سکس میشد که خودش بخواد و خواست من اصلا براش مهم نبود10 ماه از شروع زندگیمون میگذشت که یه شب بهم گفت مردایی مثل تو که نمیتونن زنشون رو تامین کنند به درد آشغال دونی میخورن، بهم گفت اشتباه کرده باهام ازدواج کرده و حالا میخواد تمومش کنه،ازم مهریه نخواست چون میدونست همین حالا هم به خاطرش تا خرخره تو قرض بودم ، آنا رفت مثل همه پولدارایی که میشناسم بی توجه به طرف مقابلشون ، وقتی میخواند میان و وقتی میخوان میرن.آدم ضعیف هم تو این گردونه راهی نداره جز له شدن ، رفتار و حرفای آنا و خانوادش شخصیتم رو خورد کرده بود، اما حالا من حداقل تمومش کرده بودم و لازم نبود رفتاراشو تحمل کنم.تو تموم این مدت با همه سختیهایی که داشتم باید هر روز قبل از شروع کارم منشور اخلاقی احمقانه بانک رو مطالعه میکردم و 10 ساعت با آ دمایی از جنس آنا سر و کله میزدم ، به احترامشون از جام بلند میشدم ، مدام لبخند میزدم ، از الفاظ پرطمطراق برای خطاب کردنشون استفاده میکردم، وقتی اونا عصبانی بودند و حتی بهم توهین میکردند باید ازشون عذرخواهی میکردم ، حق رو به اونا میدادم و تعهد میکردم رضایت اونا رو جلب کنم،باید مدام به آینه کوچک مسخره ای که رو میزم چسبونده بودن و روش نوشته بود لبخند نگاه میکردم تا مطمئن بشم لبخند تو چهرم هست.کمتر کسی میدونه من چی میگم،خانم علیان یکی از همکارا بود ، از شوهرش به دلایلی که نمیدونیم جدا شده بود ، زنی به غایت حد مذهبی در عین حال بسیار زیبا و متین دارای هوش بانکی خیلی بالا و رفتاری که هم با دیگران صمیمانه بود و هم به کسی اجازه زیاده روی در مراوده رو نمیداد.هر روز وقتی کارم تموم میشد خوشحال از اینکه دیگه لازم نیست به کسی لبخند بزنم اخمامو میکشیدم و گاز ماشینو میگرفتم میرفتم خونه تا صبح سگی بعد…..برف شدیدی میومد از قضا کارم اون روز یکم بیشتر طول کشید ، رفتم پارکینگ که دیدم ماشین بی صاحاب روشن نمیشه ؛ خانم علیان هم همزمان رسید بهم پیشنهاد کرد برسونتم بعد از یکم تعارف قبول کردمبرف طبق معمول ترافیک بدی درست کرده بود و صحبت بینمون گل کرد ، نمیدونم چرا ولی درددلم براش باز شد ، از کارایی که آنا باهام کرده بود گفتم و از درد تلخی که تو قلبم بود……مثل یه سنگ صبور همه حرفامو شنید ، راستش اولین بار بود به یه نفر این همه از زندگیم گفتم ، خیلی سبک شده بودم اینو به خودشم گفتم ، بهم قول داد مثل یه خواهر هرچی شنیده رو حفظ میکنهرسیدیم خونه من پیاده شدم و مریم رفت.فردا تو واحد یه جعبه بسته بندی شده بهم داد ، شب که رفتم خونه بازش کردم ، چند تا کتاب و سی دی بود با یه برگه به خط مریم آقای دولتخواهزندگی یه گذرگاه موقته، خوش به حال کسی که تو این گذر کوتاه خودش رو مشغول تیرگیها نکنه ، تو دنیا اونقدر روشنی هست که مجالی برای تیرگی نیست ، تیرگی وقتی مستولی میشه که ما خواب رو به بیداری ترجیح میدیم.حرفهای دیروز شما متاثرم کرد شاید چون یاد گذشته خودم افتادم ، من هم لحظاتی مشابه رو گذروندم اما اول از خدا بعد هم از این کتابها کمک گرفتم برای برگشت به زندگی عادیم، امیدوارم به شما هم کمک کنه.واقعا هم کمک میکرد برای اولین بار تو عمرم نماز خوندنو شروع کردم و یواش یواش داشتم آروم میشدم.رفتارمون تو اداره مثل قبل ساده بود و مریم اجازه هیچ تغییری تو رفتار رو نمیداد.تقریبا 10 روزی گذشته بود و من دوتا از کتابا رو خونده بودم ، یه شب هم برای تشکر و هم برای اینکه دوست داشتم دوباره با مریم خارج از جو اداره حرف بزنم ، بهش تلفن کردم،مریم یه واحد آپارتمانی کوچیک داشت و توش تنها زندگی میکرد.زنگ زدم و کلی ازش تشکر کردم بهش گفتم خانم علیان راستش اون روز که باهاتون درد دل کردم دروغ نیست اگه بگم بیست درصد ناراحتیهام وقتی از ماشین شما پیاده شدم باهام نبودن، من دو تا از کتابا رو خوندم ولی اون نوشته شما اثرش روم از همیشه بیشتر بود، شبا که میخوام بخوابم یاد نوشته شما میفتم که الان تیرگی مستولی میشه و صبحها که بیدار میشم یاد حرف شما میفتم و میگم تیرگی باید بره چون من بیدارم با هم یک ساعتی حرف میزدیم ، اونم برام از زندگی قبلیش گفت از اینکه شوهرش تو کار نزول بوده و مریم به همین خاطر ازش جدا شده…..شب که میخواستم بخوابم بهش یه پیامک دادممیخوام بخوابم ، امشب دیرتراز هر شب دیگه تیرگی داره چیره میشه اما قبلش صادقانه میگم ، مصاحبت با شما اونقدر سبکم کرد که شاید تو یکسال اخیر هیچوقت قبل از خواب اینقدر فکرم راحت نبوده، احتمالا امشب بعد از مدتها راحت میخوابممریم خوشحالم ، اما فراموش نکن که آرامش حقیقی رو خدا به انسان میده، آرامش حقیقی رو از خدا بخواه، شب بخیرفرق خانم با خانم کجاست ، یک خانم میتونه همسرت باشه و ذره ذره وجودت رو با رفتار و حرفاش خرد کنه و یک خانم میتونه همسرت نباشه اما عمق آرامش رو با شخصیتش بهت بده.روزا میگذشت رفتار ما تو اداره مثل سابق رسمی بود اما خارج از اداره تقریبا هرشب با هم تلفنی صحبت میکردیم و پیامک میدادیم اما کاملا یه شکل رسمی .این پایان قسمت اول داستان بود.نکته خیلی جالب تو این سایت این هست که یه عده عادت دارند ته داستان شروع به فحاشی کنند ، هرچند آدم بی فرهنگ و عقب افتاده همه جا هست اما بسیار ناراحت کننده است که افرادی که احتمالا از داستانا خوششون میاد نظرشون رو ابراز نمیکنن و میدون رو برای این افراد تهی مغز خالی میذارند.اسم اینها داستان سکسی هست و نه خاطرات سکسی ، من میبینم یک عده اینجا تبدیل میشن به خانم مارپل تا ثابت کنند که مثلا به فلان دلیل این داستان واقعی نیست.اگر قرار بود همه داستانا واقعی باشند تو دنیا نه رمانی نوشته میشد و نه فیلمی ساخته.دوستان منبیاین از این فرهنگ آخوندی بیرون بیایم و به جای حماقتی که مانع از تولید میشه ، سعی کنیم تا تولید کنیم و بسازیم.اینجا کار ما تولید محصولات سکسی هست از جمله داستانهای پورنو ، اینهم یه گوشه از تولید و اقتصاده ، هر چند از نگاه شما ممکنه این یه تولید مضحک باشه ولی واقعیته ، شما که این داستانها رو میخونید مشتریان این بازار هستید پس این بازار تو ایران بالقوه وجود داره و نگاهی به شمار مراجعات به مثلا همین سایت علیرغم همه مشکلات عبور از فیلترینگ نشون از بزرگی و جذابیت این بازار داره و ما این محصول مورد تقاضا رو تولید و به شما تحویل میدیم ، با این تفاوت که از شما پولی دریافت نمیشه و نویسندگان مقیم ایران نسبت به شما ریسک بالاتری رو هم تقبل میکنند.اینها که گفتم نه به معنی تعطیل شدن انتقادهاست که من شخصا از انتقاد به نگارش یا المانهای مرتبط به داستانهام صمیمانه استقبال میکنم تا بهتر بشم ، اما شما لازم نیست برای انتقاد کردن فحاشی کنید.پس دوست گرامی منصف باش و دیدی فراخ داشته باش.ادامه…شهرام

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *