س.من نیما22سالمه.میخام هرچی واسم اتفاق افتاده بدون هیچ کس شعری بگم.حوصله چرت وپرت ودروغم ندارم.سال سوم دبیرستان بودم توراه مدرسه همیشه یه دخترراهش تانزدیکای مدرسه مابامن یکی بود.چندوقت گذشت ومن حسی بهش نداشتم.یروزباتاکسی داشتم میرفتم طرف مدرسه دیدم اونم واسه تاکسی وایساده راننده وایساداونم اومد نشست کنارم.تواینه چشمم به چشاش افتادازاونجابودکه یدفه بیچارش شدم.دختره هم ارایش میکردواندام کشیده ای داشت.ولی ریزه میزه بودبعدازچندهفته شایدم بیشترکه دنبالش بودم بالاخره یروزتوتاکسی شمارموبهش دادم.یه هفته منتظرزنگش بودم ولی خبری نشد.داشتم میترکیدم ازعصبانیت.وایسادم توراه مدرسه اومد جلوشوگرفتم گفتم چرازنگ نزدی بهم گفت مگه قراره هرکی شماره دادبهش زنگ بزنم.اشک توچشام جمع شدوگفتم خیلی نامردی ورفتم مدرسه.اونروزدوستم اسی هم باهام بود،فرداش گفت بیادوباره بریم دنبالش گفتم ولش کن کس مادرش،چندروزگذشت تادیدم یه شماره بهم زنگیده ومنم خواب بودم.بهش زنگیدم اولش یکم سرکارم گذاشت بعدگفت همونه که توتاکسی بهش شماره دادم.داشتم بال درمیاوردم.چندماه باهم بودیم اولش نمیومدسرقرار.باهزاربدبختی راضیش کردم که فردابیادتوپارک اونم قبول کردفردامن توپارک منتظرش بودم که اومد.دختری چادری حسابی ارایش کرده ولی خداوکیلی خوشگل بود.داشت ازترس میمردگفتم نترس من هستم ازچی میترسی.خلاصه بعدنیم ساعت دستشوگرفتم تودستام.هرکاری کردم نزاشت یه لب ازش بگیرم.هیچی گذشت خلاصه دیگه خیلی صمیمی شده بودیم طوری که اگه یروزصدامونمیشنیدبهم میریخت.هرچی بهش میگفتم خونمون کسی نیست بیابشینیم حسابی بحرفیم میگفت نه.بعدازچندهفته رابطش باهام کمی سردشد.فهمیدم کسی دیگه توذهنشه.منم هرجورشده گفتم بایدانتقام خودموبگیرم.اون روزتوپارک یه دفترشعرکه خودش نوشته بودبهم داد.منم بهش گفتم فلان روزبیادرخونمون تادفترتوبهت بدم میترسم خرابش کنم پیش توباشه بهتره.اونم گفت باشه.ولی بهش نگفتم خونمون خالیه تابیاداومد منم رفتم دم درگفت دفتروبیارگفتم بیاتوکسی نیست رنگش پریدوگفت نه بروبیارش.گفتم زشته توکوچه من ابرودارم بیاتوخلاصه اومدتو.رفتیم زیرزمین دفتروبهش بدمترسیده بود.گفتم نترس عزیزم.هرجوری که کس شعربلدبودم ارومش کردم.دست زدم به سینه هاش زدرودستم گفتم دیوونه اینجاکه کسی نیست بزاریکم باهم حال کنیم.ساکت شد.فهمیدم اونم ازخداشه.محکم گرفتمش.چادرشودراوردومنم دکمه های مانتوشوبازکردم نزدیک10دیقه فقط لب گرفتیم.لبام دیگه حس نداشت گفتم بسه سوتینوبازکردم دیدم وای سینهای کوچیک وسفید ونازش داشت دیوانم میکرد شروع کردم به خوردن وای نمیدونی چه حالی میداد.شلوارمواوردم پایین وگفتم کیرموبخورولی نخوردهرکاری کردم.گفتم تاکسی نیومده بایدبکنمش.شلوارشواوردم پایین شورت سفیدپوشیده بودکشیدم پایین حوصله خوردن نداشتم میترسیدم کسی بیاد.ولی کس سفیدوتپلی داشت.به حالت سجده خابوندمش اب دهنموزدم به کیرم بهش گفتم کونتواب دهن بزن لیزبشه اونم زد.سرکیرموگذاشتم سوراخ کونش یدفه فشاردادم جیغ زد.گفتم روانی جیغ نزن صدامیره بیرون.باورکنید5یا6بارکردم کونشودراوردم داشتم ارضامیشدم.ریختمش توکونش.همونجوری گرفته بودمشوولش نمیکردم حسابی فشارش میدادم.گفتم تاکیرمونخوری نمیزارم بری مجبورشد.مثل ادمای مریض چندباربازبون کشیدروکیرم.دیگه ارضاشده بودم میل جنسی نداشتم.ولش کردم لباساشوپوشید.خاست بره گفت خیلی پستی.گفتم بروتادوباره نکردمت کونی.زدبیرون ودیگه هنوزم ندیدمش ولی انتقام خودموازش گرفتم.به نظرمن ازدخترکثافت ترخداخلق نکرده هرکی دوست دخترداشته باشه وتیغش نزنه بیچارس.این بودداستان من ولی خداوکیلی یه کلمش دروغ نبودمثل بعضی پسرای سوسول خالی بنداهل چاخان نیستم.عزت زیادباینوشته نیما
0 views
Date: November 25, 2018