بخاطر خواهرم (3)

0 views
0%

…قسمت قبلهرسه تامون بغض کرده بویم و از حال همدیگه خبر داشتیم هنوز حرفای پدر داشت تو سرم رژه میرفت دلم میخواست مرده بودم ولی اینجور نمیشد.هزارتا سواله بی جواب داشتم ولی نمیدونستم از کجا شروع کنم.یه نگاه به مادر کردم و با بغضی که داشت خفم میکرد گفتم-چرا به من میگی پسرم؟به ستاره نگاه کردم گفتم-تو چرا به من میگی داداشی؟مامان گریش گرفته بود گفتاین چه حرفیه علی؟-منچه حرفیه؟من پسرتم؟اینجا چه خبره؟-ستارهداداشی بخدا همه چیزو برات توضیح میدیم فقط تورو خدا آروم باشدیگه داشتم خفه میشدم تحمل هیچی رو نداشتم بلند شدم و سرم رو از دستم درآوردم پرتش کردم یه گوشه و درحالی که مامانو ستاره التماس میکردن که بمونم و مانعم میشدن از اتاق اومدم بیرون که دیدم رضا و فاطیما دم در ایستادن.نمیدونستم باید چیکار کنم اولین حرفی که به ذهنم میرسید نشخوار میکردم .رضا منو گرفت و گفتعلی کجا؟آروم باش-منولم کن برو کنار-فاطیماعلی…علی توروخدابه فاطیما نگاه کردم و گفتمتو هم میدونستی آره؟-فاطیمابخدا از یه سال پیش هر وقت خواستم برات توضیح بدم نذاشتی حتی بعد از شیش ماه هم که گفتی بیام تو مغازه خواستم همه چیزو بگم باز تو نذاشتی و…-منخفه شو فقط خفه شو تا نکشتمتپرستار اومد و گفت چه خبره اینجا بیمارستانه-منچه خبره؟خبره بدبختیه منه خبره بیچارگیه منه خبره…حال خودمو نمیفهمیدم با دستام محکم میکوبیدم تو سر خودم که رضا اومد محکم منو گرفت و مامانو ستاره و فاطیما هم که گریه زاری میکردن و حرف میزدن ولی من هیچی نمیشنیدم فقط گوشام سوت میکشید.پرستار رفت و سریع حراست رو خبر کرد اونام اومدن منو گرفتن و خواستن ببرن بیرون که یه مشت زدم تو صورت یکیشون و عین گوه پهن شد رو زمین اون یکی هم خودشو کشید عقب و گفت من میرم با پلیس تماس بگیرم-منکس کش منو از پلیس میترسونی؟برو تا ننتو…رضا در دهنمو گرفت و گفت علی ساکت هیچی نگو و منو کشون کشون برد بیرونه بیمارستان-مامانتوروخدا مواظبش باش آقا رضا کار دسته خودش ندهفاطیما و ستاره اومدن دنبالمون که فاطیما گفت منم میام رضا…-منلازم نکرده گمشو از جلو چشامرضا باز در دهن منو گرفت حالت تهوع داشتم و زانوهام سست شده بودرضا درحالی که منو میبرد بیرون گفتمگه نمیبینی حالش خرابه د برو اونور دیگه.ستاره خانوم شما هم نیاید لطفا.رضا منو سوار ماشینش)206مشکی(کرد و گازشو گرفت.تو راه خیلی آروم تر شده بودم توی خلصه فرو رفته بودم ساعتو نگاه کردم 5صبح بود یعنی من یه روز کامل تو بیمارستان خواب بودم.سکوت عجیبی بود و رضا داشت اتوبان با سرعت کم حرکت میکرد.بلاخره طاقت نیاردم و با لحنی آروم و غرق در سوال گفتم-رضا-جونم داداشی-توهم میدونستی؟-به رفاقتمون قسم تو بیمارستان خاله نسترنو فاطیما همه چیرو تعریف کردن واسم-همه چی یعنی چی؟رضا پیچید توی فرعی و تا خواست جواب بده دوتا چرخ بغل ماشین که سمت من بود رو برد تو جدول طوری که سرم خیلی آروم خورد به شیشهتوی اون بهم ریختگی و آشفتگیم بدجوری خندم گرفت و بلند قه قهه میکردم.-رضاای پدر عجب کیری خوردم خیر سرم گواهی نامه دارم-یعنی خوشم میاد تحت هیچ شرایطی آدم نمیشی کس مغز-حالا هی بخند-خب ریدی برادر ریدیاز ماشین پیاده شدیم رضا زنگ زد راننده بدبختشونو از خواب بیدار کرد تا پرادوی باباشو بیاره تو این فرصت هم من رفتم یه بسته سیگار گرفتم با اینکه بدم میومد ولی چندتا نخ با رضا کشیدم.راننده اومد یه نگاه به ماشین کرد گفت-آقا رضا حالا من با چی برم؟رضاخب با ماشین من دیگه-آخه اینکه تو جدوله؟-رضاخب خنگول زنگ بزن بیان درش بیارن بعدم ببرش تعمیرگاه-بله چشم-بی بلارضا اومد نزدیک من گفتمیگم علییییییهروقت یه درخواست داشت)یعنی همیشه(اسممو اینجور صدا میزد-هان؟نمیخوای بگی که من برونم با این حالم؟بدون گواهی نامه-فقط تا خونه آخه میترسم باز سه بشهسوویچو گرفتم و بدون حرف تا خونشون که نزدیک هم بود رفتیم.یعنی خونه که نبود بهتره بگم قصر.رضا مادر نداشت یعنی وقتی به دنیا اومده بود مامانش فوت میکنه و باباشم که به بهانه های مختلف و سفر خارج کشور رضا رو میسپرد دست مادر بزرگش که تو خونشون زندگی میکرد البته توی طبقه پایین خونشون.وارد خونه شدیم و رفتیم تو هال من رو مبل دراز کشیدم و رضا رفت یه لیوان آب آورد اومد-منرضا-اول اینو بخور با این قرصآب و قرصو خوردم و گفتمحالا بگو من کی امبا این حرف خودم دوباره بغض نشست تو گلوم-هرچی باشه میخوای بشنوی؟-آره-پس بذار کامل بگم و تو حرفم نزن-د بنال دیگه اه-باشه باشه آروم باش.ببین تو وقتی بدنیا میای یعنی وقتی خاله نسترن تورو از آقا ناصر حامله میشه چجور بگم…باز قفل کرده بودم چشمام داشت از کاسه میزد بیرون-چیییییی؟-آره پدر و مادر واقعیت خاله نسترن و آقا ناصرن.بعد از اینکه تو بدنیا میای آقا ناصر بخاطر یه سفره کاری مجبور میشه بره خارج توی این مدت…-چرا هی لال میشی؟د بگو چی بوده؟دارم میمیرم-توی این مدت احمد شریک آقا ناصرهمینی که فک میکنی باباته میاد و به… میاد…یعنی چیزه میاد )رضا هروقت عصبی میشد بدجوری لکنت زبون پیدا میکرد(میاد به مامانت…میاد و با چند نفر به خاله نسترن تجاوز میکنه و ازش فیلم…میگیرن بعدشم که آقا ناصر برمیگرده مدام احمد مزاحم خاله میشه و بهش میگه باید از شوهرت طلاق بگیری و خانم من بشی من عاشقت شدم باید باهام ازدواج کنی وگرنه فیلمتو پخش میکنم اگه هم بخوای به پلیس بگی یا به ناصر،فیلمو میدم اونایی که اون شب باهام بودن پخشش کننخاله هم بعد از کلی خواهش و التماس از ترس آبروی خودش و شوهرش تورو برمیداره و یه شب که باز آقا ناصر میره خارج،از خونه میزنه بیرون بعد میره سراغ احمد و به زور باهاش ازدواج میکنه به شرطی که تا یه مدت برن خارج زندگی کنن.احمدم قبول میکنه و قاچاقی میرن ترکیه بعد سه سال برمیگردن تهران….دیگه داشتم غش میکردم پایان تنم تشنج داشت و میلرزید ولی میخواستم کامل بدونم دورو برم چه خبرهبا چشمای پر اشک پرسیدم پس ستاره چی؟-احمد که از خانم قبلیش جدا شده بوده دادگاه تا پنج سالگی حضانت ستاره خانوم رو به مامانش میده بعد که از ترکیه برگشتین اون پنج سال تموم میشه و ستاره میاد با شما زندگی میکنه.این وسط هم یکی از شریکای احمد که باهم کلاهبرداری میکردن همه چی رو بالا میکشه و میره خارج…به یه درد دیگه رسیده بودم و اون این بود که ستاره خواهر واقعیم نیست داشتم دق میکردم دیگه و لیوان آبو برداشتم تا آخر خوردمش و بعد هم محکم کوبیدمش تو دیوار رضا هم سرش پایین بود و هیچی نگفت-پس پدرم چی؟چرا هیچ کاری نکرد؟-خیلی دنبالتون میگرده ولی وقتی میفهمه که خاله نسترن رفته خارج با احمد،فکر میکنه که بهش خیانت کرده و این اتفاق رو از بد یومنی قدم تو میدونه واسه همین از دوتاتون بیزار میشه بعد دوسال هم با خاله ی من ازدواج میکنه که خالم هم شوهرش تو تصادف مرده و فاطیما هم حاصل ازدواج اولشه.بخدا علی خودم حال خودمو نمیفهمم که الان دارم اینا رو بهت میگم هنوز هضم نکردم این اتفاقاتو.فاطیما هیچوقت به تو خیانت نکرده وقتی باباش یعنی بابای تو میفهمه که با تو رابطه داره این داستانه خیانتو سرهم میکنه و به فاطیما میگه که ازین روش باید از تو جداشه.ولی فاطیما قبول نمیکنه و به اجباره آقا ناصر به یکی از دوستاش میگه که این خبرو به تو برسونه….توی این حال بد و خرابم درحالی که حس میکردم دنیام به آخر رسیده یه نور امید تو دلم روشن شد و اونم فاطیما بود.پس عشق من به اون هنوز تموم نشده پس اون خیانت نکرده و کسیه که میتونم هنوزم عاشقش باشم-منرضا تو اینا رو میدونستی؟-به ارواح خاک مادرم دیشب فهمیدم-پس ستاره چی؟-ستاره چی؟دستمو توی موهام کشیدم و با کف دست دوتا کوبیدم تو پیشونیم و گفتمستاره از کجا میدونسته؟-اینو دیگه نمیدونم بخدا-بابام یعنی همون ناصر حقیقتو فهمیده؟-دیشب که تورو آوردن بیمارستان ستاره خانوم میاد و همه چیزو واسه آقا ناصر تعریف میکنه آقا ناصر هم دیشب اومد بیمارستان و بعد با خاله نسترن رفتن توی یه اتاق و بعده سه ساعت دوتاشون با گریه زاری اومدن بیرون.آقا ناصر اومد بالا سرت و پیشونیتو بوسید کلی کنارت موند و نوازشت میکرد و اشک میریخت بعدشم یه ساعت قبله اینکه به هوش بیای رفت ولی به کسی نگفت کجا میره.عمه هم کلی نگرانش شده اونم همه چیزو فهمیده…من دیگه اشک امونم نمیداد و داشتم دق میکردم رضا هم بغض کرد و گفت داداشی توروخدا گریه زاری نکنمن باز اشکام زیادتر شد-علی گریه زاری کنی بخدا منم گریه زاری میکنمبغلش کردم و رضا هم زد زیر گریه زاری دوتامون بلند و از ته دل داشتیم به حاله من زار میزدیم به حاله این سرنوشته شوم.انقدر اشک ریختیم و زار زدیم تا دوتایی تو بغل همدیگه خوابمون گرفت….با صدای در به خودم اومدم-جوونسالمی؟زنده ای؟چند ساعته اون تویی؟-ببخشید پدرجان داشتم خون هارو پاک میکردم الان میام-خدا شفات بدهبا این حرفش خندم گرفت ولی تا خندیدم حس درد عجیبی توی سرم کردم دستمو که به سرم زدم دیدم کلی ورم کرده.از میرزا لباس گرفتم و هرچند کوچیک بودن ولی پوشیدمشون تا لباسام خشک بشن.نشستم و باهم دیگه صبحونه خوردیم و بعد هم گفتخب آقا خوشگله حالا نمیخوای بگی چکارت کردن؟اینجا چکار میکنی؟-راستش خودمم درست نمیدونم چی شده یعنی خیلی گیج شدم.با رفیقم اومده بودم دنبال پدرم که چند نفر جلمونو گرفتن درگیر شدیم که یکیشون با چوب از پشت سر زد تو سرم دیگه نفهمیدم چی شد تا شما اومدی بالا سرم.-خدا به خیر بگذرونه.قیافشون یادته؟.نه ولی….-اگه بیینی میشناسی؟-آره فکرکنم-خب غذاتو بخور امروزه رو استراحت کن فردا میریم ببینیم خدا چی میخواد.میخواستم مخالفت کنم ولی خستگی شدید و عجیبی داشتم.قبول کردم و بعد صبحونه جا پهن کرد برام که بخوابم.منم یه تشکر کردم و سریع رفتم زیر پتو…ادامه…نوشته سردرگم.شرررر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *