بخاطر خواهرم (5)

0 views
0%

…قسمت قبل-جوون…جوون؟نمیخوای پاشی؟ساعت 7سحره هایکم خودمو تکون دادم و چشمامو به زور باز کردم نمیدونم چرا انقد خسته بودم رومو برگردوندم میرزا نشسته بود جلوم و داشت غر میزد که چرا بیدار نمیشم آروم گفتم-پدر خیلیه خوابیدم؟-والا مو که پدرت نیستم ولی اگه به یه شو و سحر خواب میگن خیلی،آره خیلیه خوابیدیساعت هفت صبح بود تقریبا 24ساعت خوابیده بودم.چی باعث شده بود که انقد پکر و بیحال باشم؟ای خدا چرا جز اون اتفاق چیزی یادم نمیاد دارم دیوونه میشم؟-الو دایی باز که خوابیدی-بیدارم میرزا بیدارمبلند شدم و دستو صورتمو شستم اومدم دیدم بیچاره برام سفره چیده منم بی تعارف دلی از عزا در آوردم چون داشتم از گشنگی تلف میشدم.-جوون مو میرم سر زمین باس یونجه بار کنم واسه گاوا عصر برمیگردم واس ناهارم هرچه خواستی هست عصر که برگشتم میریم پی کاره تو-بله چشم-پس فعلا یا علیبلند شد و داشت میرفت که گفتم-میرزا-ها؟-چرا به من کمک میکنی؟شما که منو نمیشناسی؟نیشخندی با مهربونی زد و چین و چروک صورت پیرش بیشتر معلوم شد و درحالی که سعی میکرد فارسی حرف بزنه گفت-قصش درازه پدر ایشالا برگشتم برات میگم-میخواین منم بیام باهاتون؟اگه کمکی چیزی؟دوباره لبخندی زد و گفت-نه جوون تو استراحتتو بکن مارا یاریه تو احتیاج نیستاینو گفت و رفت منم بلند شدم و خودمو تکونی دادم باز پای راستم درد میکرد.اومدم بیرون و یک آن دهنم از تعجب باز موند.خدای من اینجا کجاس؟نکنه من مردم و اینجا بهشته؟پس چرا من دیروز اینا رو ندیدم؟)معلومه دیگه من دیروز که جنازه بودم(کنار خونه ی میرزا چندتا درخت کاج بود و سمت راستش حدود دویست متر دور تر خونه ی بقیه ی اهالی ده بود ولی چرا میرزا جدا بود؟؟؟رفتم و چرخی زدم که دیدم یه رود خونه پشت خونه ی میرزاس با صدای بلندی هم در جوش و خروش بود ولی به طرز عجیبی بعضی جاهاش حالت مرداب داشت و واقعا تمیز بود.گلهای صورتی رنگ توی این قسمتا بود.انگار آب رو از طلا ساخته بودن وقتی اشعه ی زیبای خورشید به آب میخورد.چند درخت کنار اون کاملا بهشت رو واسه من مجسم میکرد.یه سمت دیگه کناره خونه نزدیکای رود یه تاب بزرگ و سرسره و الاکلنگ بود آروم در حالی که داشتم به سمت تاب میرفتم از منظره لذت میبردم و تو ذهنم نقاشیش میکردم.رفتم رو تاب نشستم و یواش تکونش دادم سرمو چسبیدم به زنجیری که ازش آویزون بود و…-علی جونم…علی پاشو دیگه چقد میخوابی)من که تو این داستان همش خوابم(-هوم-پاشو دیگه عزیزمهمونطور که چشمام بسته بود گفتم-خب تو از روم پاشو که منم بلند شم-ا زرنگی؟تازه تخت به این محکمی گیر آوردم ماله خودمه پانمیشم-منظورت منم؟-نه نه بیخیال حالا چشماتو باز کن-………چند بار لبامو بوسید ولی من هنوز خوابم میومد و فقط به فکر خواب بودم-علی پاشو دیگه پدر ناصر داره میاد اینجایهو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن و در عرض یه ثانیه همه چیز یادم اومد و فاطیما رو کنار زدم از رو خودمو نشستم.دستی تو موهام کشیدم و بهش خیره شدم-آی این چه حرکتی بود دیوونه؟آدم اینجوری زنشو بیدار میکنه؟-گفتی کی داره میاد؟-هیچی پدر الکی گفتم خب هرکاری میکنم تو پانمیشیسرم درد گرفته بود حالم اصلا خوب نبود یه نگاه به خودم کردم که کامل لخت بودم و به طرز عجیبی کیرم راست شده بود فاطیما هم کامل لخت بود بین پاهاش خون خشک شده.روی تخت هم خونی شده بود البته کم ولی کیر من کامل قرمز بود.-علی-چیه؟-ناراحتت کردم؟-نه عزیزم چیزی نیستدوباره گفت-علی-هوم؟-نه اینجوری نه-سرمو آوردم بالا با تعجب گفتم-چی؟-نگو هوم نگو چیه ازین چیزا نگو-پس چی بگم؟-خب…خب هیچی ولش کن همینا خوبهمیدونستم منظورش چیه دلم براش میسوخت ولی بیشتر برای خودم.زخم خورده بودم بدجوری هم خورده بودم.ولی نمیخواستم با فاطیما بد باشم اونم وقتی اینا رو فهمیده حالش بهتر از من نبوده اونم مثل من یه قربانیه و میخواد به من تکیه کنه به منی که خودم آوار شدم.ولی با دیدنش؛با دیدن اون چهره ی معصومش و عشقی که تو چشماش برق میزد دوباره به زندگی امیدوار میشدم.من دوسش داشتم.عاشقش بودم نمیخواستم تو هیچ شرایطی ناراحت باشه.آخخخخخ آخ که چقد من احمق بودم که با یه حرف از طرف دوستش زدم زیر همه چی.نرفتم ببینم خودش چی میگه…دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت-علی…علی با توام کجا رو نگاه میکنی؟-جونم؟جونم عزیزم؟چشم هرچی تو بگی صدات میکنملپاش توی یه ثانیه سرخ شد و اومد تو بغلم.دوباره تحریک شده بودم اونم اول صبحی ولی بیخیال شدم و بدن نرم و سفیدشو تو آغوش گرفتم-علی میسوزه-چی؟-خب چیز دیگه…-آهان.خیلی درد داری؟-نه اونجورا نه ولی تو خیلی وحشی هااز حرفش خندم گرفت بلند شدم و بغلش کردمبا همون لحن مهربون همیشگیش گفتچیکار میکنی؟-خب بریم حمومدیگه چیزی نگفت و سرشو تو سینم قایم کرد.آوردمش و خوابوندمش توی وان حموم.خیلی آروم پایان بدنشو شستم و خونا رو پاک کردم به کسش که رسیدم آروم تر انجام دادم و تمیزش کردم دیدم یکمی تحریک شده خودمم بهتر ازون نبودم.یاد رضای بیچاره افتادم که یه روزه منتظره و فکرایی که تو سرم رژه میرفتن.سریع دوش گرفتیم و اومدیم بیرون و صبحونه رو تو بغل هم خوردیم هنوز من گیج بودم-فاطی حالا من چیکار باید بکنم؟تو وقتی این خبرو شنیدی چیکار کردی؟یهو دیدم حالت چهرش عوض شد رنگش پرید و اخماش رفت تو هم.خیلی تعجب کردم و گفتم-ببخشید ولش کن خودم یه کاریش میکنم-نه…میدونی…چیز…علی،بابا ناصر تورو قبول میکنهصدامو بلند کردم-19ساله من تو بدبختی زندگی میکنم حالا باید بمونم تا منو قبول کنه؟میخوام که قبول نکنه.اصلا کی گفته اون بابامه؟من پدر ندارم.من کسیو که یه عمر به خاطر فکرای مسخرش منو ول کرده نمیخوامفاطیما که حالت چهرش رنگ ترس گرفته بود گفت-خیله خب آروم باش بذار من حرفمو بزنم-حرفی نمونده فاطی من اونو به پدری قبول ندارم-پس میخوای چیکار کنی؟مگه تو…یکم لحنمو آروم کردممن چی؟-مگه تو…تو منو نمیخوای؟-این چه حرفیه خب معلومه میخوام-پس میخوای چیکارکنی؟گوش کن ببین چی میگم عزیزم الان اول میرم پیش اون مادر بدبختم آدرس پدر رو…یعنی همون احمد لعنتی رو گیر میارم کلی باهاش کار دارم بعدم اون عوضیایی رو که اون شب…حرفمو قطع کردچی؟کدوم شب؟چی شده؟-همونا که به مامانم-……..-آره.یکی یکی باهاشون تصویه میکنم.خیلی کارا باید بکنم.فاطی؟درحالی که خشکش زده بود گفتبله؟-یه قولی بهم بده-چه قولی علی؟-اینکه الان بری خونه خودتون تا من نیومدم پیشت نیای بیرون.بعدم…-علی بعدم چی؟چرا هی حرفاتو نصفه میذاری؟-اگه میشه یه چند روز ماشینتو بهم قرض بدهچند لحظه سکوت کرد و با یه لحن مظلومانه ای گفتعلی بخدا اگه بیای با پدر حرف بزنی قبول کنین همدیگه رو دنیا رو به پات میریزه باورکنیه لحظه ازین حرفش خیلی بهم برخورد.مگه من چی خواستم؟من خواستم سایه ی پدرم یه پدر سالم بالا سرم باشه از بچگی انقد بدبختی نکشم روزایی نباشه که از بی پولی ناهار و شام سیب زمینی پخته بخوریم.اه لعنتی از اسمشم دیگه حالم بهم میخوره.حرفش خیلی برام سنگین بود ولی سعی کردم به روم نیارم-نخواستم پدر دیگه حرفشو نزن-علی باورکن منظوری ندارم فقط…-فقط چی؟فقط من همچین پدری نمیخوام.پدری که نیاد دنبال زنو بچش ببینه مردن یا زنده نیاد ببینه راسته یا دروغ-خب باشه بعدا حرف میزنیم توروخدا انقد عصابنی نباش.اومد توی بغلم و چندبار صورتمو بوسید منم نوازشش میکردم-علی من خیلی میترسم-جای هیچ نگرانی نیست عزیزم من حواسم به همه چی هست فکر کنم اونقدرا بزرگ شدم که بتونم تصمیم درستو بگیرم.اینو گفتم و لبامو گذاشتم رو لباش و دوباره به یه حس دلنشین رسیدم.-خیلی خب عزیزم برو حاضر شو منم پایین منتظرم-چشمتو ماشین منتظر بودم تا بیاد ولی همش ازینکه میخوام ماشینشو بگیرم خجالت میکشیدم حس خوبی نداشتم ولی لازم بود چاره ی دیگه ای نداشتم.اومد سوار شد و من رسوندمش خونشون.یه قصره بزرگ که موقع خداحافظی وقتی نگاش کردم انگار غم دنیا رو دارن قطره قطره بهم تزریق میکنن.فاطیما با هزازتا خواهش و اصرار که مواظب خودم باشم و کلی ترس و لرز خداحافظی کرد و من فقط آرومش میکردم یکی نبود خودمو آروم کنه دوباره نگاهی به خونه انداختم آب دهنمو جمع کردم خواستم که بندازم جلو در ولی پشیمون شدم و حرکت کردم.تو راه به خیلی چیزا فکر میکردم به اینکه چرا؟اینقد زود یه دفعه انگار بمب منفجر شد تو زندگیم بمبی که چاشنیش ستاره بود.اگه اون…با سرعت خیلی زیاد تو راه بودم نزدیکای خونه قلبم داشت از جا کنده میشد نمیدونستم دقیق میخوام چیکار کنم.من؟تو این سن کم؟کارایی که میخوام بکنم؟آیندم؟ای وای…گوشیمو در آوردم و شماره رضا رو گرفتم جواب نداد دوباره گرفتمبا یه صدای خواب آلود گفتهوم-رضا؟کجایی؟-کجا باید باشم…)خمیازه(-خونه ما.اون مرتیکه اومده؟مثل اینکه تازه یادش اومده باشه چه خبره گفت-علی؟بابا کجایی سرویس شدم کل دیروز تا الان بیدار بودم هی گفتم الان میاد یه دقیقه دیگه میاد؟کارو زندگی رو ول کردی کجا اصلا نمیگ…-رضا رضا گوش کن ببین چی میگم حالا سر فرصت توضیح میدم برات من نزدیکای خونم یه دقیقه دیگه میرسم از احمد خبری نشد؟مامانو ستاره خوبن؟-آره خوبن نه اونم نیومده هنوز منتظرم زودتر…حرفشو قطع کرد حدس میزدم ممکنه چی شده باشه-رضا؟الو؟رضا چی شد؟…د حرف بزن-علی خودشه…اومد اومد مرتیکه زود بیاتماس قطع شد منم از حرص گوشیرو محکم کوبیدم رو صندلی و پدال گازو تا ته فشار میدادم آخ احمد اگه دستم بهت برسه دندونامو محکم رو هم فشار میدادم.رسیدم سر نبش خونه از دیدن این تصویر دهنم خشک شد احمدنشسته بود روی سینه ی رضا و داشت با مشت میزد تو سر و صورتشبا پایان سرعت داشتم میدویدم سمتش و قلبم به شدت میتپید تا رسیدم موهای احمدو از پشت سر گرفتم و پرتش کردم کنار جدول. رضا رو دیدم که سرو صورتش خونی شده بود بلندش کردم-حالت خوبه رضا؟-این مرتیکه دیوثو خودم میکشمشاومد بره طرفش که دستشو گرفتم و مانعش شدم احمد هم تو این فاصله بلند شد و خودشو تکوند و لباساشو مرتب کردرضاولم کن بذار دهنشو سرویس کنم علی یکیشون یکی دیگه باهاشه اون از پشت سر زدم افتادم این عنتر اومد روم وگرنه جفتشونو درسته قورت میدادمبیخیاله رضا شدم اصلا حرفاشو نمیشنیدم گوشام سوت میکشید رفتم طرف احمد با کمال وقاحت داشت زل میزد تو چشمام و یه پوز خند کثیف بین اون ریشای بهم ریختش بود.دستامو پشت سرم گذاشتمو و چسبیدم به هم قبلا از این که هرکدوممون بخواد چیزی بگه آب دهنمو جمع کردمو پرت کردم تو صورتش اونم واکنش نشون داد و با دستاش صورتشو تمیز میکرد و یواش زیر لبش حرف میزد-خاک بر سرت احمق من باباتمبا این حرفش دیگه تا مرز جنون پیش رفتم.پامو یکم بردم عقب و یه لگد محکم زدم لای پاش.از درد یه داد بلند زد باز من دیوونه شده بودم حال خودمو نمیفهمیدم خم شد و خواست بشینه رو زمین که با مشت محکم خوابوندم زیر فکش پهن شد رو زمین از درد داشت زجه میزد-رضاعلی خودشه اومد اومدبرگشتم دیدم چنگیزه یه یکی کثافت تر از احمد که باهم دنبال جنس میرفتن نمیدونستم رضا رو زده کجا در رفته ولی باز اومده بود داشت میرفت طرف رضا که رضا یه مشت محکم زد تو صورتش اونم تو جوابش یکی رضا رو زد من داشتم میرفتم طرفش رضا خواست دوباره بزندش که رضا رو حول دادم. عقب و پریدم رو چنگیز خوابوندمش رو زمین چندتا محکم زدم تو صورتش و با نوک انگشتام زدم تو سیبه ی گلوش که بیهوش شد میدونستم چیزیش نمیشه ولی رضا ترسیده بود.-وای علی چیکار کردی؟کشتیش؟-نترس چیزیش نمیشه بپر ماشینو بیار اینجاسوویچو بهش دادم و خودم چنگیزو کشون کشون بردم انداختم کنار احمد که داشت به خودش میپیچید یه لگد توی پای احمد زدم که دیدم اشکش در اومد دیگه.دوتاشون چیزی جز پوستو استخون نبودنچندنفر از تو خیابون میگذشتن که میموندن و نگاه میکردن فکر کنم از ترس جرءت نزدیک اومدن نداشتن میدونستم ممکنه به پلیس خبر بدن واسه همین چنگیزو احمدو انداختم تو صندوق عقب و ماشینو بردم تو خونه که دیدم مامانو. ستاره زود اومدن بیرون.رضا هم دم در منتظر بود.-الهی فدات بشم مادر کجایی تو مردم از نگرانینگاهه مظلومانشو دیدم و تموم چیزایی که شنیده بودم دوباره تو ذهنم زنده شد.دویدم و مامانو محکم بغل کردم و زدم زیر گریه زاری ستاره هم مونده بود کنار آروم اشک میریخت ولی هیچی نمیگفت.-مامان…مامان تو چرا هیچی نگفتی…چرا اینکارو باهات کردنمامان که فهمیده بود من همه چیزو یا لااقل در مورد خودش فهمیدم خشکش زد تپش قلبشو حتی از تو بغلش حس میکردم.خودشو ازم جدا کرد و زل زد تو چشمام.دستمو گرفت آورد بالا و بوسید منم زود خم شدم و تند تند دستاشو میبوسیدم بعد بدون اینکه حتی یه کلمه حرف بزنه خیلی سرد و آروم برگشت و رفت تو اتاق و درو پشت سرش قفل کرد.-علی…بدون اینکه چیزی بگم نگاهمو به ستاره دوختم-میخوای چیکار کنی؟با بغز گفتمچیکار باید بکنم؟-میخوای…میخوای بکشیش؟قفل کرده بودم.ستاره بازم مثل همیشه دستمو خوند.نمیخواستم بگم چیکار میکنم ولی خودش فهمید.-نمیدونم.شاید.تا اینو گفتم دستامو گرفت و با گریه زاری گفت-علی…علی من میدونم تو هرکاری بگی میکنی ولی تورو قرآن اینکارو نکن تو فقط 19سالته.توروخدا بیخیال شو تحویل پلیسش بده ولی خودت اینکارو نکن.توروخدا علی التماست میکنم.دیگه طاقت حرفاشو نداشتم صورتشو بوسیدم-مراقب مادر باش حالش خوب نیست بهش بگو انتقام همه چی رو میگیرم.خیلی حرفا واسه زدن هست ولی اول باید…بایدحرفمو خوردم و سریع اومدم تو حیاط و ماشینو روشن کردم ستاره هم دنبالم بود و میزد تو شیشه و التماس میکرد منم با اینکه دلم داشت تیکه تیکه میشد اومدم بیرون و به رضا اشاره کردم با ماشین بیاد دنبالم ستاره چند قدم دوید دنبالم و بعد رفت داخل…یکم جلوتر که رفتیم پیاده شدم و رضا هم همینطور.-علی میخوای چیکار کنی؟اینا خفه نشن اون تو؟-نترس چیزی نمیشه.میخوام حساب همه رو یک سره کنم.-چی؟-هیچی.میگم رضا پسرخالت چی بود اسمش هان سعید یه گاراژ داشت چند روز پیش رفتیم پیشش؟بدون اینکه چیز اضافه ای بگه موبایلشو در آورد و زنگ زد به سعید بعدم به من گفت برم اونجا تا بره کلیدو برداره و بیاد.رفتم کنار گاراژ و منتظر موندم تا رضا بیاد.یادم افتاد قرار شده خبر کارامو به فاطیما بدم واسه همین زود شمارشو گرفتم چند تا بوق خورد تا مشغول شد دوباره گرفتم که اینبار برداشت-الو سلام عزیزم-…….-فاطی؟بازم سکوت-فاطی گلم چرا حرف نمیزنی؟صدامو نشنیدی تا حالا؟از صدایی که به گوشم خورد شوکه شدم یه لحظه خون به سرم هجوم آورد-علیصدای آقا ناصر بود یا همون باباچیزی نگفتم نمیتونستم که چیزی بگم.تمام بدبختی ها و بی پولی ها تو زندگیم مدام از جلو چشمام میگذشت این که توی سن بلوغ و دبستان و دبیرستان و هر کوفت دیگه ای فقط باید حسرت داشته های دیگرانو میخوردم.سریع قطع کردم و شقیقه هامو ماساژ دادم.که با کمال تعجب دیدم داره زنگ میزنه با خط فاطیما.شک داشتم که خودشه یا فاطیما اومده که زنگ بزنه.جواب ندادم دوسه بار دیگه زنگ خورد تا مجبور شدم جواب بدم-الوبازم سکوت فهمیدم که آقا ناصرهبا یه صدایی که بغض خفیف توش موج میزد گفت-علی…باباییداشتم خفه میشدم تا حالا هیچ کس منو اینجور صدا نکرده بود چه واژه عجیبی بود واسمباباییمیخواستم قطع کنم ولی نمیتونستم ازش متنفر بودم ولی باز کاری نکردم-علی پسرم باید باهات حرف بزنم.یه فرصت فقط یه فرصت کوتاه بدهچه لحن عجیبی داشت.صدای پدرانه.تا حالا فقط دوبار دیده بودمش.یه بار فاطیما عکسشو نشونم داده بود یه بارم که به اصرار رضا مهمونی خونوادگی داشتن منم رفته بودم همون مهمونی که توش با فاطیما آشناشدم همون مهمونی که عاشق شدم…با یه حالت عجیبی که تا قبل از اون توی خودم سراغ نداشتم با موجی از صدای عصبانی ولی مظلومانه گفتم-تاوان داره.دیدن من تاوان داره.-بابا نمیدونم تو این لحظه چی باید بگم ولی هرچی تو بگی قبول تاوان همه چی رو میدم همه چی رو.روزی صدبار دادم ازین به بعد هم میدم.فقط یه جا بیا ببینیم همدیگه رو یه ساعت.یه ساعت ببینمت همه چیزو برات میگم-فاطیما کجاس؟-خواییده سرش درد میکرد پسرمتا گفت پسرم خشم و نفرت همه وجودمو گرفت و با داد گفتم-دیگه هیچوقت و هیچوقت و هیچوقت به من نگو پسرم.امشب ساعت 9….)آدرس جایی رو که شبا میرفتم و با آسمون و ستاره ها حرف میزدم بهش دادم یه جای بلند که یه تپه ی پوشیده از چمن داشت وقتی میرفتم رو اون همه شهر معلوم بود)منتظرتونم دیر نکنید آقای عزتیبعد سریع قطع کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم باورم نمیشد با کسی که پدرمه داشتم حرف میزدم.چند دقیقه بعد رضا اومد و کلید و بهم داد و گفت تا فردا هفت صبح میتونم نگهشون دارم اونجا.نمیخواست بره ولی مجبورش کردم که بره و یکم استراحت کنه.ماشینو بردم داخل سه تا صندلی آوردم و رفتم تا در صندوقو باز کنم به محض اینکه بازش کردم چنگیز پرید بالا و دستمو گاز گرفت احمدم که همونطور جنازه مونده بود.بقدری محکم گاز گرفت که چند قطره خون از دستم روی زمین چکید.با اون یکی دستم محکم زدم تو سرش اونم با اینکه یکم گیج شد ولی سریع نمیدونم از کجا یه سرنگ بیرون آورد و زد توی رونم دوباره محکم تر زدم تو سرش که یه داد بلند زد و خفه شد.سوزنو بیرون آوردم به دستم نگاه کردم بیشرف تا مغز استخونم تیر میکشید انگار سگ هار گازم گرفته بود.رفتم شستمش خیلی درد میگرد با هر بدبختی بود از تو اتاقک یه تیکه پارچه گیر آوردم و بستم دورش.اومدم و دوتاشونو کشون کشون بردم نشوندم رو صندلی و با سیم محکم بستم خودمم رو بروشون نشستم.احمد آروم آهو ناله میکرد ولی چنگیز باز داشت تو چشام زل میزد نمیدونم این حیوون جون چی داشت؟ازین حالتش بدم اومد خودمم ترسیده بودم یه سیلی محکم زدم تو صورتش که سرشو انداخت پایین.تو اون لحظه اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم؟نشستم. و صندلی و رو به احمد گفتمپدر جان.بابای مهربونم خوبی؟یه نیش خند زد-بابا جون یه سوال اون شب که داشتین مادر منو بیچاره میکردین بجز تو کیا بودن؟دوباره نیش خند زد که اینبار نتونستم جلوی خودمو بگیرم دردی که مادرم کشیده بود وقتی که چند نفر بهش تجاوز کرده بودن….رفتم یه انبر دستی آوردم و گذاشتم رو گوشش و فشارش دادم که دادش بلند شد.گفتم-کس کش بی شرف یا همین الان همشونو میکشونی اینجا یا با همین تیکه تیکه میکنم جفتتونو.دوتاشون لال مونی گرفته بودن چنگیز چند بار سرشو به دو طرف تکون داد و آب دهنشو که خونی بود تف کرد رو زمین و گفتولش کن ولش کن من میگم بهتانبر رو انداختم رو زمین و رفتم نشستم روبروشون قدرت فکر کردن رو تا حدود زیادی از دست داده بودم یه نگاه به احمد کردم با یه لباسه داغون و سر و صورت سیاه،ریش و صورت زشت و چندش.پیش خودم گفتم این پدر من بوده مثلا؟اصلا چطور تونستم اینو تحمل کنم این همه مدت؟مادر؟ستاره؟فکرم دیگه قد نمیداد که چیکارباید بکنم فقط خشم بود و عصبانیت…نگاهمو به چنگیز دوختم و خودش فهمید که باید حرف بزنه.آروم و با کمی ناله گفتمن بودم،احمد،با علیرضا و باقردوباره خونم به جوش اومد داشت اسم کسایی رو میاورد که اونشب لعنتی به مادرم تجاوز کرده بودن.با کف دست چندتا محکم زدم تو میشونیم و گفتمد بگو کجان اون دوتا بی همه چیز چرا هی لال میشی لامصب؟دیدم احمد آروم و با ناله گفتحیف نون.حیف اون همه زحمتی که واست کشیدمبلند شدم که برم سمتش و باز بزنمش که چنگیز داد زدمیگم میگم صبر کن میگم الانچند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم بعد آروم دوباره نشستم-آخه بی شرف تو چه کاری واسم کردی غیر ازینکه ریدی تو گذشته و آیندم هان؟د بگو بی همه چیزولی احمد هیچی نگفتچنگیز خیلی آروم و با نفس نفس زدن آدرس اون دوتا رو گفت.دوتاشون اطراف شهر بودننمیدونستم دیگه چی باید بگم یا ازشون چی بپرسم.اون لحظه هیچی به ذهنم نمیرسید.بهشون خیره شده بودم احمد سرش پایین بود و چنگیز بهم نگاه میکردتصمیم گرفتم دوباره برم خونه پیش مامانو ستاره.بلند شدم و موهای چنگیزو کشیدم سرشو آوردم بالا گلوشو فشار دادم و گفتمببین بی شرف میرم و زود برمیگردم اگه بخواین گوه اضافی بخورین خونتون پای خودتونه هرچند الانم نباید زیاد به زنده موندن امیدوار باشید.اینو گفتم و از گاراژ اومدم بیرون و درشو با دوتا قفل بستم.تو راه دوباره فکرم درگیر همه چیز شده بود که با زنگ موبایل به خودم اومدم.شماره ستاره بود یه لحظه با دیدنش یاد اون روز افتادم که لخت دیدمش اما فقط یه لحظه و دوباره سرمو تکونی دادم و جواب دادم-الو علی-الو سلام جونم؟دیدم داره گریه زاری میکنه-ستاره؟ستاره؟د حرف بزن آجی،جونم به لبم اومدگریش بیشتر شد و گفت-علی،مامان…مامان بیا بیمارستانسرم داشت گیج میرفت زود زدم کنار،تموم بدنم میلرزید نمیخواستم بشنوم که چی شده دیگه تحملشو نداشتم-چی؟چی میگی؟چی شده؟-علی فقط بیا فقط بیا-کدوم بیمارستان؟-فیروزگراینو گفت و قطع کرد-یا خدا….یاخدا خودت کمکم کن.خدا مادرم چیزیش نشده باشه خدا خدابا سرعت خیلی زیاد و در حالی که قلبم داشت میومد تو دهنم تا موقع رسیدم به بیمارستان اینا رو داشتم با خودم تکرار میکردم.بدو بدو رفتم داخل نفسم بالا نمیومد.اینور اونورو نگاه کردم و رفتم جلو تر تا ستاره رو دیدم که نشسته رو دو زانوش روی زمین و داره گریه زاری میکنه تا منو دید بلند شد،دوید و خودشو انداخت تو بغلم.و با گریه زاری فقط میگفتعلیمنم اشکم در اومده بود-چی شده؟مامان چش شده؟از خودم جداش کردم و سرشو بالا گرفتم-ستاره….با توام د بگوبا گریه زاری و درحالی که داشت دماغشو بالامیکشید گفتتو که رفتی مادر رفت تو اتاق.هرچی در زدم باز نکرد از بالای در نگاه کردم دیدم افتاده رو زمین…علی….زنگ زدم آمبولانسعلی مامان…..داشتم از حال میرفتم زانوهام سست شده بودآروم و با گریه زاری نشستم رو صندلی که دیدم دکتر اومدستاره سریع رفت سمتش و حال مامانو پرسید.من همونطور سرجام خشکم زده بود-حمله ی قلبی بوده.اصلا وضعیت مناسبی نداره الانو اتاق عمل هم آماده نیست هرچه زودتر باید به یه بیمارستان دیگه منتقل بشه.آروم بلند شدم دستی تو موهام کشیدمو شماره فاطیما رو گرفتمخودش جواب داد-سلام علی جونم خوبی؟-سلام فاطی…ببین میشه با بابات حرف بزنم؟دیدم چیزی نگفت زود گفتمفاطی توروخدا چیزی نپرس فقط همین الان گوشیو بده باباتچند لحظه موندم و بعد آقا ناصر جواب داد-الو علی جان؟باز نفسم بند اومد و همه زورمو میزدم که به خودم مسلط باشم.بغضمو قورت دادم و گفتم-سلام.ببین آقا ناصر من الان….مامانم بیمارستانه باید ببرمش جای دیگه.پو…پول میخوام-چی؟نسترن؟چی شده؟کجایی الان پسرم؟اسم بیمارستانو گفتم و قطع کردم دلم بدجوری میلرزید و لبام خشک بود.خیلی آروم چشمامو بستم.نمیدونم چقد تو اون حالت بودم ولی به خودم که اومدم فاطیما رو دیدم که داره گریه زاری میکنه و سرمو میبوسه-علی…علی جونم خوبی فدات شم؟بغضم دیگه ترکید و بلند زدم زیر گریه.پاشدم و محکم فاطیما رو بغل کردم و زار زار مثل بچه ای که بهش شیر ندادن گریه زاری کردم.-فاطی مامانم….-چیزی نیست زندگیم بخدا خوب میشه.بابا و ستاره بردنشتو همون حالت گفتمپس چرا من نفهمیدم؟کجافاطی توروخدا بریم زود باش بریم.دستشو گرفتم و باهم رفتیم اون رانندگی میکرد و اشک میریخت و من صندلیو داده بودم عقبو دستم روی دست فاطیما بود.هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.فقط داشتم خدا خدا میکردم که حال مادرم خوب بشه فکرشو که میکردم زانو هام میلرزید بدجور…رسیدیم و من سریع رفتم داخل.یه بیمارستان خصوصی بود.فاطیما آدرسو از پرستار پرسید و اون بخش سی سی یو رو نشونمون داد.ستاره رو دیدم که نشسته پشت در و داره گریه زاری میکنه ولی آقا ناصر خبری ازش نبود.فاطیما رفت پیش ستاره و من هم کنار در ایستاده بودم و سرمو میمالوندم.که دیدم مادر فاطیما هم اومد.اونم بغض کرده بود نمیدونست چی بگه فقط حال مامانو پرسید.به منو ستاره نگاه میکرد،کنار ستاره نشسته بود و با فاطیما داشتن ستاره رو دلداریش میدادن.چند لحظه بعد آقا ناصرو دیدم که داره میاد سمت ما.دیگه واقعا پاهام بی حس شده بودن و دستمو گرفتم به دیوار که نیوفتم.اومد و صاف روبروم وایساد سرمو پایین گرفتم واقعا نمیدونستم چیکار باید کنم.با یه لحنه خیلی ناراحت و کسل گفتپسرمدیگه دلم طاقت نیاورد و رفتم تو بغلش و محکم بخودم فشارش دادم و اشک میریختمو داد میزدمبابا پدر پدر بابا….بابا هم گریش گرفته بود اما کم.-جانم؟جانم پسرم؟جانم؟-بابا چیکارکنم؟مامانمچند دقیقه ای تو این حالت بودم تو آغوش کسی که پدرم بود.کسی که….هرچی که بود یه تیکه گاه بود که واقعا بهش احتیاج داشتماز تو بغلش از تو آغوش گرم پدرانش بیرون اومدم نمیدونم چرا انگار حس کینم نسبت بهش داشت ازبین میرفت دست خودم نبود…مامان فاطیما رو دیدم که با یه حالت مظلومانه بهم زل زده بود-مامانم چطوره؟دیدم پدر سرشو پایین گرفت و گفت ایشالا خوب میشه.دارن عملش میکنن-خوب میشه؟بابا؟دوباره بغلم کرد و گفت آره خوب میشه خوب میشه ایشالا.پنج ساعت گذشت و هرثانیش یک سال بود واسه هممون.فاطیما کنار من بود و خودشو چسبونده بود بهم و مدام موهامو نوازش میکرد و بهم امید میداد که همه چی درست میشه.مامانش کنار ستاره بود و پدر هم داءم به این طرف و اونطرف میرفت.که در اتاق عمل باز شد و دوتا دکتر و یه پرستار با هم اومدن بیرون درجا هممون بلند شدیم و رفتیم طرفشزهرا خانوم مادر فاطیما گفتچی شد دکتر حالشون چطوره؟دکتر نفسشو داد بیرون و گفتحمله ی قلبی بود که ظاهرا ایشون سابق هم ناراحتی قلبی داشته ما هر کاری تونستیم کردیم چهل درصد از یکی و تقریبا نیمی از رگ دیگشون که به قلب منتهی میشد مسدود شده….به هرحال باید منتظر بمونیم تا به هوش بیان و علایم حیاتیشون رو چک کنیم.خداروشکر حالشون تا روز های آینده به مرور زمان بهتر میشه.هنوز حرفشو تموم نکرده بود که صدای یکی از پرستارا اومد که بلند گفتدکتر دکتر بیاین ضربان قلب پایین اومدهیهو سه تاشون باهم رفتن داخل و درو بستن من خواستم برم دنبالشون که فاطیما اومد جلوم و گفت نه علی توروخدا همینجا بمونبا هر زوری بود رفتم داخل و پرده رو کنار زدم که یکی از پرستارای مرد اومد سمتم که ببردم بیرون-نمیشه آقا پسر زود برو بیرون کی بهت گفت بیای داخلدستشو پس زدم و به حرفاش گوش نمیدادم فقط به مادرم خیره شده بودم که یه لشکر دکتر دورش بود و داشتن باهم بحث میکردن سرم داشت میترکید و چیزی از مردنم باقی نمونده بود.-ولم کن پدر مادرمه ولم کن لعنتییکی از دکترا همین پرستارو صدا زد که بره دستگاه شوک رو بیاره اونم بیخیال من شد و رفت از گوشه اتاق بیاره.گوشام سوت میکشید فقط صدای خفیفی میشنیدم که میگفت-دکتر میگم نمیشه ما همین الان عملو تموم کردیم با شوک جونشو از دست میده بخیه ها پاره میشن خونریزی میکنه-چشماتو وا کن ضربانش داره به صفر میرسه اگه کاری نکنیم از دست میدیمشیا خدا اینا داشتن در مورد جونه مادره من نسترنه من حرف میزدندستگاه شوک رو آوردن و دیدم که تو اون صفحه ی لعنتی ضربان به صفر رسید و خط ممتد به چشمم خورد خط مرگ خط پایان خط آخردستگاه رو آماده کردن.اینا صداهایی بود که به گوشم میخورد و هرکدومش منو له میکرد و از حال میبرد200شارژبوووووووم220شارژبووووووومشده بودم عین یه فیلم سینمایی که دارم خودمو تکرار میکنمچند لحظه بعد300شارژ….دوباره 300…دوباره…..دوباره……از سینه ی مادرم خون میومد و پرستارا تمیزش میکردن-دکتر دیگه بی فایدس کافیهاز رو زمین بلند شدم و یه نگاهی به دکترا که هیچکدوم نگاهشون به من نبود انداختم و بعد نگاهمو دوختم به مادرم.-علی…پسرم پاشو ناهار بخور عزیزم…علی مادر بیدار شو دیگه باید بری مدرسه….علی مادر واسه چی گریه زاری میکنی؟یعنی چی؟یعنی همه اینا رفت؟نسترن من؟نه این نمیشهداد زدمنههههههههه توروخدا ادامه بدین توروخدا نذارین تموم بشه این زندگیه منه نه.و بعد همه جا سفید شد سفیده سفید…..-مامان؟مامانم؟ما اینجا چیکار میکنیم مامانی؟-چیه پسرم خوشت نمیاد؟ببین چقدر همه جا سفیده؟ببین چه قشنگه پسرم؟-مامانی بیام تو بغلت؟-آره عزیزدلم بیا بیا آغوشه مادر فقط واسه توءه وجودم-مامان راسته میگن تو مردی؟-من که الان پیشتم پسرگلم.ولی یه کوچولو دیگه باید برم-مامان کجا؟من دوس ندارم بری-پسرگلم باید برم.برم پیش خدا.ولی قول میدم خیلی زود دوباره همدیگه رو ببینیم.زود به زود بهت سر میزنم یادت نره من همیشه تو قلبتم همیشه ما باهمیم.یادت نره پسرم باشه؟-باشه مادر قول میدم هیچوقت یادم نره…..مامان مادر مامانهمه چیز سیاه شد…..نوشته سردرگم.شرررر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *