بخاطر خواهرم (6)

0 views
0%

…قسمت قبل-رضا رضا…با توام بیدار شو.چقد میخوابی هان؟دیدم تکون نمیخوره یه دونه زدم تو شکمش که پرید هوا.با وحشت به اطرافش نگاهی کرد و وقتی منو دید چند تا نفس عمیق کشید و سرشو ماساژ داد.بعد گفت-چرا اینجوری میکنی؟خیلی خونسرد و یخ زده جوابشو دادم-اینجا چیکار میکنی؟-علی باید یه…چیزی…بهت بگم-خب؟-فاطیما اومدهازین حرفش زیاد تعجب نکردم چون چیز تازه ای نبود توی این مدت چندبار دیگه هم اومده بود.-خب؟این چیز تازه ایه؟اصلا تو اینجا چه غلطی میکنی؟-ببین علی…بابا آخه اینبار فرق داره-حرف بزن دیگه-اینبار اومده که بمونه.الان دو روزه داره سراغتو میگیره.اومد پیش من کلی خواهش و التماس کرده که تو میدونی علی کجاست و به من نمیگی…دیگه خیلی کفری شده بودم مثل اینکه اینا ول کن من نبودن.تو همون حالتی که دوتامون نشسته بودیم گلوشو گرفتم و چسبیدم به دیوار.رگهای سرم از عصبانیت زده بود بیرون و داغ کرده بودم-د آخه لعنتی کی به تو گفت بیای اینجا هان؟چرا نمیرین دوتاتون هر غلطی دلتون میخواد باهم بکنین؟پاتو از زندگی من بکش بیرون رضا و الا به خاک مادرم بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن.به اینکه قرار بود یه زندگی جدید شروع کنم حسودی کردی.به اینکه پدر واقعیمو پیدا کردم حسودی کردی به زندگیم به نفس کشیدنم به عشقم حسودی کردی.مگه من اینا رو خواستم بی شرف؟هان؟کدومو الان دارم؟نگام کن؟چی دارم؟بجز یه تن لش که زندگی ریده بهش چی واسم مونده؟سه سال گذشت چشمای کثیفتو باز کن سهههههه سال.خب؟من قید همه چیو زدم فقط دیگه نمیدونم به چه زبونی بگم که نه میخوام اسمی از تو نه فاطیما نه هیچ کس دیگه بجز ستاره و پدرم تو زندگیم باشه.چرا مارو به حال خودمون نمیذارین؟گلوشو ول کردم و در حالی که بهش خیره شده بودم تند تند نفس میکشیدم گلوم میسوخت و صورتم سرخ شده بود به بدترین شکل ممکن کلافه بودم و عصبی دیگه نمیدونستم باید چجوری اینا رو رد کنم برن تا بتونم با خیال راحت زندگی کنم.لعنت به من لعنت به ته دلم که هنوز هوای اون فاطیما رو داشت….با حالتی شوک زده گفت-من فقط اومده بودم بخاطر….-آره میدونم بخاطر فاطیما اومدی بخاطر اینکه ازم دزدیدیش.چون میدونم هنوز عاشقشی چون هیچ دلیل دیگه ای بجز اون نمیتونه تورو به اینجا بکشونه.برو.خجالت نکش همش واسه خودت من چیزی نمیخوام-علی من…من دو هفته دیگه نامزدیمهبا این حرفش خشک شدم له شدم.ولی دیگه اونقدر اتفاق برام افتاده بود که بدترین چیزا هم روم تاثیری نمیذاشت.شوکه شدنم رو مخفی کردم،هرچی دروغ داشتم ریختم تو صدام،لبخندی زدم و گفتم-مبارکه…ولی این چیزیو عوض نمیکنه.پاشو برو که داره حالم ازت بهم میخورهبلند شدم و از خونه اومدم بیرون.رضا هم اومد دنبالم-علی…علی وایسا یه لحظه.بابا میدونم اشتباه کردم.خب وایسا دیگهبرگشتم و گفتم-چیه دیگه چی میگی؟چه مرگته؟با حالت بغض گفت-هیچی هیچی فقط بخدا عذاب وجدان داره دیوونم میکنه داره از بین میبردم.برگرد کنار فاطیما،خواهش میکنم-آهان پس واسه خودته که اینجایی…عذاب وجدان داری؟خب خوبه.امیدوارم همیشه داشته باشی.دیگه نیمخوام هیچوقت ببینمت.اینو گفتم و رفتم طرف میرزا که روی تاب نشسته بود.رضا هم راهشو گرفتو رفت.پیاده رفت.نمیدونم میخواست چجوری برگرده ولی واسم مهم نبود ترجیح میدادم بهش فکر نکنم.کنار میرزا نشستم وگفتم-حالا بهم میگین؟-چیو؟-خب دو روز پیش که گفتم چرا بهم کمک میکنین گفتین که بعدا که برگشتین میگین.حالا میشه بهم بگین چرا کمکم کردین میرزا؟چرا بهم جا و غذا دادین؟کمک کردین که پلیس بیاد و باقر و علیرضا و کل دارو دستشونو ببره؟باهمون لهجش که هنوزم نمیدونم کجایی بود گفت-میشه انقد منو شما خطاب نکنی؟بگو تو-آخه…باشه چشم.حالا میگی میرزا؟نفس عمیقی کشید،از جیبش یه پاکت سیگار بیرون آورد و یکی روشن کرد.با اولین کامی که گرفت گفت-خب؟چی دوس داری بشنوی؟از کجاش بگم؟از چهل سالگیم برات بگم کنار خانم و دوتا دخترم.از با عشق زندگی کردنم.سرطان گرفتن دخترم.مرگش.معتاد شدنم.از کجاش برات بگم؟قاطیه همینا شدم که دیروز گرفتنشون.وقتی خانمم فهمید خواست بره ولی انقدر قسم و آیه آوردم که ترک میکنم تا راضی شد.این تاب و سرسره واسه بچه هام بود.از ده بیرونمون کردن.پول و پله ی درست و حسابی بهم زده بودم اینجا رو ردیف کردم.میخواستم به قولی که به خانمم دادم عمل کنم.به اینجا که رسید اشک تو چشماش حلقه زد-بازیه کثیفی بود.نمیذاشتن.چیزایی ازشون میدونستم که اگه لو میدادم تا هفت پشتشون میسوخت.تهدید کردن که زنو بچمو میکشن.به پلیس….به…پلیس…..-میرزا اگه حالت خوب نیست ادامه نده توروخدا-نه جوون بعد اینهمه سال دلم میخواد بریزم بیرون….به پلیس خبر دادم.فرداش جلو چشمم زنو بچمو به آتش کشیدن.دیگه داشت آروم گریه زاری میکرد منم دلم خیلی گرفته بود.-هیچ خبری ازشون نشده بود،پلیس هم هرچی بیشتر میگشت کمتر پیداشون میکرد.ازون موقع تا حالا یه جنازه ی درحال حرکتم.شایدم یه بمب خاموش.دیروز که دیدمشون،فهمیدم که تونستی از تو لونشون توی همدان بکشیشون بیرون.خب منم که دیگه جونه انتقام نداشتم،بهتر بود پلیس میگرفتشون و شونه های ما خالی میشد.الانم که اعدام…اون روز وقتی دیدم کنار جاده افتادی یاد حاله خودم افتادم.به فکرم زد که شاید معتاد باشی،یاد زمان خماریم کردم که به داد خودم نرسیدم و حالم این شد.گفتم شاید بتونم به داد تو برسم.که خداروشکر تو پاکی….هردومون ساکت بودیم.میرزا فکرکنم داشت از خالی شدنش بعد از چند سال لذت میبرد،منم داشتم به این فکرمیکردم که انگار بدبخت تر از من هم وجود داره.دخترش سرطان گرفت،اعتیاد،از ده بیرونشون کردن،زنو بچشو جلو چشمش سوزوندن،ولی هنوز زندس هنوز هر روز میره سرکار.شاید هنوزم به زندگیش امید داره.تو همین فکرا بودم که سرمو تکیه دادم به زنجیر و آروم رفتم به گذشته هام………-علی-جونم آبجی؟-راستش چندتا سوال ازت دارم نمیدونم از کجا شروع کنمیکم چشمامو مالوندم از پشت شیشه ی اتوبوس نگاهی به بیرون انداختم و گفتم-فکرکنم هنوز چند ساعتی مونده عزیزم هرچی دلت میخواد بپرس منم جواب میدم-اوه اوه پدر مهربونآروم از بازوش نیشگون گرفتم و گفتمحالا دو روزه کمربند نخوردی میخوای دوباره کبودت کنم؟-ا زهرمار بی تربیت آدم با بزرگتره خودش اینجور حرف میزنه لوس؟-خب حالا اصلا کی گفته تو بزرگتری؟عقل باید بزرگتر باشه که مال من خیلی بزرگتره توام که اصلا ندارییکی زد تو سرم منم همش میخندیدم.دستشو گرفتم و دوتامون آروم شدیم.یواش یواش به صورتم نزدیکش کردم و دستشو بوسیدم دیدم ستاره هم خندید و سرمو بوس کرد.خیلی دلم براش تنگ شده بود.دیگه توی وجودم احساسی از اون روز پیدا نمیکردم.ازون روز که بدون لباس بود.فقط و فقط حس عشق داشتم به خواهرم.نسبت به کسی که بیست سال از زندگی پشتمو خالی نکرد…یه پیرزن از اون سمت که مارو دید گفت-ایشالا به پای هم پیربشین معلومه خیلی هوای همو دارینمنو ستاره یه نگاهی به هم کردیم و باهم زدیم زیر خنده انقد بلندکه همه برگشتن نگامون کردنبه همون پیرزن گفتم-نه مادر ما خواهر و برادریم-وا خدا مرگم بده ببخشید.آخه انقد باهم دیگه وول میخورین آدم فکرمیکنه تازه عروس دومادین-ستارهنه خانوم این برادر کوچچچچچیکمهبعد لپمو کشید و گفت-خیلیم خوشگله واسه همین انقد دوسش دارم-خدانگهتون داره مادر کاش بچه های منم انقد مثل شما بودن،شب و روز از میزنن تو سر و کله همآروم در گوش ستاره گفتم-ببین ازوناس که ولش کنی تا خود صبح میخواد حرف بزنه الان حوصلم سر میره دیگه نمیتونم جواب سوالای تو رو بدم هایه نگاه بهم کرد و لبشو گاز گرفت که مثلا زشته اون پیرزنه رو هم دیگه بیخیال شد.نگاهمون تو هم گره خورد-خیلی خب سوال اول-صبرکن صبرکن مگه مسابقس که سوال اول؟عین آدمیزاد بپرس همه رو دیگهدستشو برد بالا گفتالان جلو همه میکشمت جواب میدی یانه؟دستامو بردم بالا گفتم-باشه باشه تسلیم بفرما بپرس دیگه تو حرفت نمیزنم…البته سعی میکنم-خیلی خب…تو که به آقا ناصر قول داده بودی که اون جریانا رو به کسی نگی پس چرا به من گفتی؟هم صدای ستاره جدی شده بود و هم لحن من که میخواستم جوابشو بدم-من به کسی قول ندادم.درضمن تو باید میدونستی حق تو بود.تو هم به اندازه من تو این زندگی بودی تازه بیشتر-یعنی بجز منو تو و آقا ناصر هیچکس نمیدونه؟-نمیدونم ستاره،شاید دلش بخواد به فاطیما هم بگه شایدم زهرا خانوم بدونه.نمیدونم.-خب سوال بعدی اینکه…-چی؟-صبرکن صبرکن الان نوک زبونمه…چی بود…آهان آهان اینکه پریروز بعد ازینکه رفتیم ملاقات پدر بعد ازینکه من اومدم بیرون بهت گفت میخواد باهات حرف بزنه چی گفت؟-اول تو بگو به تو چی گفت؟-چیز خاصی نگفت.فقط گفت که بخاطر همه چیز متاسفه و دوست نداشته که اینجور بشه-خب پس واسه چی با گریه زاری اومدی بیرون؟-مثل اینکه قرار بود من سوال کنم ها؟-خب حالا فقط همینو بگو-چمیدونم خیر سرم مثلا پدرم بود انتظار داشتم وقتی واسه آخرین بار میرم ملاقاتش یه چیز خاصی بهم بگه…من…-آهان آهان باشه فهمیدم بخدا…من ازش پرسیدم که چرا اینکارو با مادرم کرده چرا بدبختمون کرده.گفت که اونموقع شریکش از یه طرف تحریکش میکرده که مامانو بگیره علیرضا هم از طرف دیگه یه شب که مستن میبردشون خونه پدر ناصر…که به خیالشون یه حالی کرده باشن بی شرفا.بعد که شریکش فلنگو میبنده میره خارج و همه چیزشو بالا میکشه علیرضا بهش میگه با این برنامه راحت میتونی خانم ناصرو بگیری و با فیلم و اینا دوتاشونو تهدید کنی و ازشون پول زیادی به جیب بزنی.ولی بعد ازینکه احمد با مادر ازدواج میکنه و اولین پولی که از پدر میگیرن علیرضا و باقر فرار میکنن باهم همدان….بعدش من کلی دادو بیداد کردم سرشو گفتم که باعث شرممه که چندیدن سوال تو خونه ی اون بزرگ شدم و اون مقصر مرگ مادرمه.هیچوقت نمیبخشمش-علی ازش متنفرم.اصلا من پدر ندارمستاره بغض کرده بود توی دلم به حالش زار میزدم چون هنوز نمیدونستیم که مادر داره یانه.تو راه ورامین بودیم.جای که احمد و لیلا مادر ستاره اونجا زندگی میکردن.-خب حالا دختر گلم گریه زاری نکنی یه وقت.قول میدم رسیدیم واست آبنبات بخرم-کوفت.تو اصلا حس نداری-خب آره دیگه.حالا سوال بعدی لطفا؟صداشو صاف کرد و گفت-به آقا ناصر چی گفتی وقتی که میخواستیم بریم ورامین؟-حقیقتو.اینکه فاطیما و رضا باهم بودن و الانم بیخیالش شدم و میخوام با خواهر یکی یه دونم برم ورامین دنبال مامانش-اونم قبول کرد؟به همین زودی؟اون که تازه پیدات کرده بود-اولا پیدات کرده بود نه و پیدامون کرده بود.ببین تو کوه قاف هم بری ما خواهر و برادریم نمیذارم ازم دور بمونی همینه که هست دوما هم نه به همین راحتی نبود کلی اصرار کردم.-خب باشه هرچی تو بگی منم بخدا از خدامه.یعنی بعد کلی اصرار قبول کرد که بذاره بیای؟-هه…نه-علی پس چی دیگه؟دیوونه کلافم کردیبه ساعتم که پدر واسم خریده بود نگاهی انداختم و گفتمفکرکنم تقریبا با هم برسیم .بابا هم تو راهه.ستاره از تعجب چشماش زد بیرون و همینجور زل زده بود بهمبا خنده گفتم-خب چیکارکنم دیگه-چیکارکنم و مرگ.چرا زودتر نگفتی که نریم؟-خب اگه میگفتم که تو نمیومدی-یعنی چی علی؟-خب حالا عصبانی نشو دیگه ستاره خب پدر گفت که حتما میخواد بیاد و نمیذاره تنهایی بریم شهر غریب.اصرارشم این بود که باهم بریم ولی من گفتم نه میخوام تو راه با ستاره حرف بزنم واسه همین بهتره که تنها بیایمدر حالی که سعی میکرد آرامششو حفظ کنه گفت-باید بهم میگفتی علی-خب اونوقت تو نمیومدی.اصلا ستاره عزیزم اون بابای هردومونه کمکمون میکنه-باشه-نه اینجوری نه بخدا الان قلقلکت میدم-وای نه علی توروخدا آبرمون میره باشه دیگه-ناراحت نیستی؟-خب یکم-نه نشد-باشه پدر نیستم نیستم بخدا نیستم-آهان حالاشد.حالا اگه دوست داری سوال بعدیتو بپرس-علی بپرسم؟سوال آخره ها ولی قول بده جوابشو بدی-باشه چشم قول میدم جواب بدم خانم مجری-لوس نشو دیگه دوس دارم بدونم اونروز که رفتی خونه. فاطیما و دیدی رضا اونجاس بینتون چی گذشتهاصلا تعجب نکردم چون کاملا مطمءن بودم که این سوالو میخواد بپرسه.واسه همین شروع کردم براش مو به مو توضیح دادن و تعریف کردن»در رو که باز کردم دیدم فاطیما افتاده رو زمین و درحالی که اشک تو چشماشه به من زل زده. حال خودمو نمیفهمیدم.اصلا نمیدونستم قضیه درست چیه رفتم جلو و اولین کاری که کردم یه سیلی محکم زدم تو روی رضا که افتاد زمین.بلند شد و یکم نگام کرد و اونم یه دونه محکم تر زد تو صورت من.نمیدونستم باید چیکارکنم مثل همیشه.هرچی که بود اون فاطیما رو زده بود باید حسابشو میرسیدم.خوابوندمش زمین و یه مشت زدم تو صورتش-منچه غلطی کردی هان؟-رضامن چه غلطی کردم؟یا تو که از راه نرسیده عاشق میشی؟آخه بیشعور تو مال این حرفایی؟یکی دیگه زدم تو صورتش که فاطیما گفت-علی نکن توروخدا ولش کن بره خودم برات توضیح میدم همه چیوبرگشتم و با چشمام که حالا از حدقه زده بود بیرون یه نگاه پر از حرص بهش کردم که دیگه هیچی نگفت-رضاآره ولم کن اصلا بهم محل نذار نگامم نکن چون از بس نامردی که خیلی زود همه چی یادت میره.کارایی که برات کردم یادت میره.نامرد نامرد….بلند شدم و رو صندلی اون کنار نشستم-پاشو…بهت میگم پاشوبلند شد و نشست روبروم دستی کشید تو موهاش و با یه چهره ی طلبکارانه گفت-خب؟چیه؟فاطیما هنوز هیچی نمیگفت و زل زده بود بهم-چیه؟این جا چه غلطی میکنی؟اون حرفا چی بود میزدی؟ببین یا درست جوابمو بده یا بخدا جسدت از اینجا میره بیرونرضا که حالا یکمی هم ترسیده بود گفت-چیه؟چیزی نیست.منم میخوام-چی؟-چرا…چرا همه چی باید یدفه ای واسه تو باشه.پس من که همه کار واست کردم این وسط کشکم؟-چرا چرت میگی؟بهت میگم با فاطیما چیکار داری؟-عا…عاشقشماین اولین باری بود که توی عمرم همچین حسی بهم دست میداد و تا قبل ازون هیچوقت انقد عصبی نشده بودم با این وجود نفسامو تند تند قورت میدادم یه نگاه به فاطیما کردم که حالا سرش پایین بود با بغض و حرص گفتم -اینجا چه خبره؟فاطی این داره چی میگه؟با توام نگام کن-رضااین؟با منی؟آره دیگه من همیشه باید خفه شم تو نقش اصلی باشی.آره داداش.آره داش علی.اون شیش ماهی که تو نبودی این هر روز سراغتو از من میگرفتتنم یخ کرده بود و دستام به وضوح میلرزید.این دیگه چه مصیبتی بود؟-خب؟-باهم درد و دل میکردیم یواش یواش هم به هم نزدیک تر شدیمفاطیما سرشو بالا آورد،تمام صورتش پر از اشک بود گفت-علی بخدا خیلی تنها بودم تازه اون قضیه رو فهمیده بودم که پدر ناصر…پدر واقعیم نیست.یکیو میخواستم که تنها نباشم…تو هم که هیچوقت نبودییعنی چی؟اینا چرا اینجور حرف میزنن؟چرا دوتاشون باهم منو به چشم یه نفر سوم نگاه میکنن؟تمام بدنم عرق کرده بود.طاقت هرچیو که داشته باشم طاقت اینو دیگه نداشتم.اشکام همینجور میریخیت پایین دست خودم نبود.-باهم بودین؟دیدم فاطیما دوباره سرشو پایین گرفت-باهم خوابیدین؟-رضاآرهاین دیگه تیر خلاص بود دیگه آخرش بود.قلبم توی گلوم داشت میزد.خواستم بلند شم و تا میخورن دوتاشونو بزنم ولی آخه چرا؟فاطیما؟فاطیه من؟کسی که همه ی زندگیم بود؟قرار بود با امید به اون زندگی کنم؟عشق من؟با خوابیدن با رضا میخواست تنهاییشو پر کنه؟اونم به اختیار خودش؟رضا رو بکشم؟ولی اون که به زور این کارو نکرده؟حتما دوتاشون میخواستن؟با هر زور و زحمتی بود بلند شدم.اشکامو پاک کردم.فاطیما اومد طرفم ولی با دستم بهش فهموندم که تکون نخوره.مثل کوه یخ شده بودم.کلیدای خونه و سوییچ ماشینو در آوردم از تو جیبم و گذاشتم رو میز.رضا هم ساکت بود و هیچی نمیگفت ولی ازون حالت طلبکاریش کم شده بودواسه آخرین بار یه نگاهی به هردوشون کردم و رو به رضا گفتمخیلی بی معرفتی.ذاتت خرابه.دست خودت نیست.بعد به فاطیما گفتم-کاش اینکارو نمیکردی.نفسم بودی.ولی بودی.دیگه نمیخوام باشی.بعدم راهمو گرفتم و برگشتم به در که رسیدم گفتمبه خاطر همه کارایی که کردین ممنون.و بعد رفتم فاطیما اومد دنبالم تا توی خیابون هم اومد.با گریه زاری گفت-علی وایسا توروخدا وایسا.علی…بخدا من بدون تو نمیتونم..علیولی من دیگه چیزی نمیفهمیدم برگشتم و بهش گفتم-اون موقع که تو بغل یکی دیگه بودی میتونستی.حالا هم بتون-علی غلط کردم…توروخدا اینکارو با منو خودت نکن-منو تو؟چرا چرت میگی؟دیگه چیزی نمونده…هیچی هیچی اینو بفهم ازت متنفرم حالم از جفتتون بهم میخوره اه ول کن دیگهرومو برگردوندم و به راهم ادامه دادم.همونجا تو خیابون نشست و دیدم که دستا جلو صورتشه و گریه زاری میکنه.«-حالا هم که دیگه میخوام کامل فراموشش کنم.اصلا واسم مهم نیس.میدونی ستاره…به ستاره که نگاه کردم دیدم خوابیده یه اخم بچه گانه هم رو صورتشه ناخودآگاه یه لبخندی زدم و پیشونیشو بوسیدم.سعی کردم یکم. فکرمو خالی کنم و استراحت کنم.هنوز چشمام گرم نشده بود دیدم گوشیه ستاره زنگ میخوره.زود از تو کیفش درش آوردم که بیدار نشه دیدم نوشتههمه ی عمرمخیلی شک کردم جواب که دادم صدایی نیومد و دوثانیه بعد قطع شد.داشتم گوشیو میذاشتم تو کیفش که دیدم موبایل خودم زنگ خورد خیلی جالب بود.موبایلو با خط جدیدشو پدر واسم خریده بود که فاطیما شمارمو نداشته باشه.نمیدونم چرا ولی وقتی فهمید که فاطیما رفته با رضا اونقدر عصبانی شد که همون لحظه بغلم کرد و گفت که فاطیما رو میفرسته جایه دیگه که من راحت تر باشم و هم اون.که راحت تر فکر کنیم.من؟من؟همش من؟یدفه ای همه چیز داشت میومد سمتم.نمیدونم…تو همین فکرا بودم که دیدم الانه که قطع بشه زود جواب دادم-الو بابا-آخ پسرم.یه بار دیگه بگو بابا-بابا-اگه بدونی قلب آدم چطور میلرزه وقتی اینو میفهمه از بچشخندیدم و گفتم-خب منم قلبم همینحوری میلرزه وقتی بهم میگی پسرم.کاری داشتی بابا؟-نه فقط خواستم بگم که یه ساعت دیگه مونده تا برسیم وبعد هم اینکه فاطیما مرتب داره زنگ میزنه و سراغتو از من میگیره.کلک خوب واسه خودت تو دلش جا باز کردی.زهرا هم حالتو میپرسید-به زهرا خانوم سلام برسونین.ولی بخدا پدر من دیگه نمیخوام دیگه حوصله دردسر ندارم مگه من چند سالمه بابا؟یه ثانیه آرامش میخوام که از اول زندگیم نداشتم بخدا نداشتم.-باشه باشه حالا تو آروم باش بعدا در موردش حرف میزنیم منم پشت فرمونم زیاد درست نیست حرف بزنم.فعلا خدافظ-خدافظکاملا حس پدر رو فهمیدم میدونستم خیلی دلش میخواد که منو فاطیما با هم باشیم لابد پیش خودش میگفت که دوتاشون بچه هامن واسه همدیگه خیلی خوبن.ازین فکرو خیالا خلاص نمیشدم سرمو گذاشتم رو شیشه و به جاده خیره شدم.آروم خوابیدم…بابا نگاهی به آدرس کرد و گفتخودشه همین کوچس بیاین بیاین.منو ستاره هم دنبالش رفتیم-ستارهآقا ناصر خودشه پلاک شصتو هفتیه لحظه پدر جا خورد سرجاش موند و به ستاره گفت-دخترم دیگه به من نگی آقا ناصرها.من باباتم.باشه؟ستاره که لپاش سرخ شده بود گفت-چشم…بابابابا آروم زنگ خونه رو زد.یه در چوبی داشت و چندپله هم به پایین میخورد.جای زیاد جالبی نبود.ولی فرق آنچنانی هم با محله خودمون نداشت.-ستارهوای علی قلبم داره میاد تو دهنمدستشو گرفتم-نترس عزیزم هرچی خدا بخواد-باشه ولی…در باز شد و یه پسر بچه که یه توپ دستش بود و دماغشم آویزون بود اومد دم در گفتبله؟-باباپسرم بابات خونس؟-اوووووف این ماشینه شماس؟-آره اگه بری پدر رو بگی بیاد میریم باهاش یه دور بخوریم-ولی من که پدرم نیست-کجاس پس؟-مردهبابا دستی کشید روی سر مرده و گفت-مامان چی مامانت هست؟-آره الان میرم صداش کنمخیلی دلم به حالش میسوخت تو این سن…مثل خودمچند لحظه بعد یه خانومه نسبتا جوون اومد دم در گفت-بفرما با کی کاردارین؟-سلام.ببخشید با لیلا خانوم کار داریم.دنبال آدرسش بودیم اینجا رو به ما نشون دادن-لیلا کیه؟-خانومه لیلا زارعی-هان شما فک و فامیلا لیلا این؟بهش نمیاد قوم و قیش اعیونی داشته باشه ها-بله با اجازه ایشونم دخترشهنگاهی به ستاره کرد و گفت-تو دختر لیلایی؟-آره خانوم.میدونین کجاس؟-والا چی بگم.راستش خدا بیامرز دوسالی میشه به رحمته خدا رفتهتا اینو گفت ستاره از حال رفت و من گرفتمش و با کمک پدر بردیمش داخل……..تو راه برگشت منو ستاره عقب نشسته بودیم و اون مدام گریه زاری میکرد.بابا هم داشت رانندگی میکرد و هیچی نمیگفتبازویه ستاره رو میمالوندم و گفتم-آجی توروخدا بسه دیگه-نگاه کن؟میبینی؟علی این نامه ها رو واسه من نوشته بوده اینا واسه منه.این عروسکا رو ببین؟من؟دیدی رو سنگ قبرش چی نوشته بود؟خواسته بنویسن که در فراق دخترم سوختم.چرا من زودتر نرفتم دنبالش؟چرا؟-آخه عزیزدلم ستاره جان احمد گفته بهت که مادرت مرده تو که تا قبل از اون ملاقات تو زندان که نمیدونستی زندس؟میدونستی؟-باشه ولی….-آروم باش عزیزم-باباآروم باش دخترم آروم باش به این فکر کن که از فردا زندگیه جدیدی رو باهم شروع میکنیم.اینجوری مادرت هم خوشحال تره…..از رفتنمون به ورامین دوماه گذشت تو این مدت منو ستاره رفتیم و خونه ی پدر ناصر پیششون زندگی کنیم.از ستاره در مورد اون تماس پرسیدم که مثل دوتا خواهر و برادر نشستیم و حرف زدیم و ستاره گفت یکی از همکلاسی های دانشگاهشه که یه ساله باهمن و منتظر فرصت مناسبه تا بیاد خواستگاری ولی ستاره بهش گفته که هنوز باید یکی دو سال بیشتر همدیگه رو بشناسن و اونم قبول کرده.تو این مدت با وجود پایان فشار هایی که روم بود با فاطیما توی یه خونه بودم.و اون از هر فرصتی که تنها میشدیم استفاده میکرد تا توضیحی بده ولی من کامل ازش رو برمیگردوندم.شب های زیادی از اتاقش صدای گیره میومد.و چند وقت بعد به اصرار خودش و همچنین رضایت پدر و زهرا خانوم واسه ادامه تحصیل به ارمنستان رفت…..پایان فصل اولنوشته سردرگم.شرررر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *