سلام به همه خوانندگان محترم این داستانی که میخام تعریف کنم واقعی هس خلاصه نوشتم عبرتی بشه برا دخترای ساده ای مثه من الان هم متاهل هستم22سالمه دوران مجردی وقتی17سالم بود اتفاق افتاده من دختر مثبت ودرسخونی بودم قیافم واندامم خوبه. ی دختر بودم و چهار تا داداشش داشتم همشون برخلاف پدر و مادرم که خیلی آدمای متدین و سنتی هستن خیلی اهل دختر و همجنس بازی و خلاصi همه کاره بودن البته پنهونی. تو ظاهر همه رو اسمشون قسم میخوردن از بس خودشون همه خلافی میکردن رو من خیلی حساس بودن حتی نمیذاشتن از در بیرونو نگاه کنم.خواستگارای زیادی داشتم به زور میگفتن ازدواج کن میگفتن دختر زیاد خونه بمونه دردسر میسازه خلاص کارای اونا باعث شد من عقده ای بشم ی روز گفتم برام گوشی بخرید هرچی کردم نخریدن. یه همسایه داشتیم چن سال از من بزرگتر بود فقط با اون رفت امد داشتم اونم وقتایکه برادرام خونه نبودن دوست دوس پسرش منو دیده بود پیشنهاد دوستی داد منم خیلی کنجکاو شدم باهاش دوست بشم به شدت حس کمبود محبت میکردم منم به شرطی که برام گوشی بخره باهاش دوست شدم همش پشت گوشی حرفای سکسی میزد منم واقعا حالم خراب میشد حتی نمیفهمیدیم سکس چیه وچطوره ؟بعد ی ماه به من گفت بیا ببینمت منم نمتونستم ببینمش چیکار باید میکردم به من گفت نیایی باهات کات میکنم وازاین حرفا تو عاشق من نیستی منو ونمیخای ….منم ی زندایی داشتم بااون صمیمی بودم بهش گفتم به مادرم بگه مریضم میرم دکتر مهتا هم بامن بیاد داداشام هم باغر زدن قبول کردن قرار گذاشتیم تو بازار همدیگرو ببینیم رنگ لباسامونو به هم دیگه گفتیم ومنتظرشدیم دیدم دوتا پسر میاد یکیش تقریبا26ساله قد بلند سفید لاغر ی پسرتقریبا40ساله کچل همراهشه فهمیدم پسر قدبلند همون بهنام هس قیافش متوسط بود لباش عین لبای دخترا پروتزی بود ولی نمدونم چرا قیافش خیلی منفی بود اصن به دلم ننشت بخصوص وقتی که دیدم اون مرد کچل رو همراهش اورده اون بیشتراز بهنام منو نگاه میکرد گفت بریم کافی شاپ من قبول نکردم اونجا فقط درحد ی احوالپرسی دیدار کردیم من اومدم خونه حالم بشدت بد بود زنگ زد خیلی از من تعریف کرد گفت عاشقم شده خیلی منو دوست داره از تیپم وقیافم خیلی تعریف کرد ولی من از همون روز تلفنو خاموش کردم جوابشو ندادم ی جورایی ازش خوشم نیومد بخصوص وقتی بهش گفتم چرا دوستت اونجور به من نگاه میکرد هیچی نگفت شدیدا ناراحت شدم حس کردم روم خیلی بی غیرته فردای اون روز دیدم تلفن خونمون زنگ زد من برداشتم دیدم اونه قطع کردم سه بار زنگ زد من برنداشتم برادرم با سرعت به سمت گوشی رفت من رنگم زرد زرد شد گفت این کیه منم گفتم نمدونم گوشیا ازصبح اینطورن از ترسم اون رفت آشپزخونه رفتم سیم گوشی رو کشیدم بعدش رفتم گوشیمو روشن کردم دیدم داره تهدید میکنه اگه جوابمو ندی همه چی رو به برادرات میگم شمارتونو از دوستت گرفتم خلاص از ترسم دست وپاهام به لرزه افتاد دوباره باهاش شروع کردم خیلی رومانتیک شده بود همش قربون صدقه ام میرفت اونقدچرب زبونی کرد منم خام شدم تا حالا کسی چنین حرفای محبت آمیزی نگفته بود چن وقتی بود همش به من میگفت بیاببینمت دارم میرم سربازی به دروغ به من گفته بود20سالمه منم خیلی جرات پیدا کردم دیگه از ترس دراومده بودم گفتم فوقش میفهمن چنتا کتک میخورم صبح مدرسو رو پیچوندم تلفن خونه رو هم کشیدم ی وقت زنگ نزنن خونه باهاش قرار گذاشتیم اومد همونجا گفت ماشین خرابه باتاکسی میریم رفتیم ی جای دورافتاده اونجا پیاده شدیم من خیلی ترسیده بودم وسط راه گفتم گوه خوردم غلط کردم خیلی ترسیده بودم خواستم برگردم دستمو گرفت قسم خورد کاریم نداره گفت عاشقمه میخاد باهام ازدواج کنه برد منو تو ی خونه ی خانم هم توخونه بود باسرو وضع بهم ریخته تازه ازخواب پاشده بود بالباسای راحتی وخیلی باز اومد پیشوازمون خونشون هم خیلی بهم ریخته بود گفت ببخشید تازه بیدارشدم گفت خانم برادر بهمن هستم منم گفتم بهمن؟؟؟؟؟فهمیدم اسمشم به من دروغ گفته یکم نشستیم بهنام همش خانمم خانمم میکرد منم خوشم میومد بعد بهنام با پررویی گفت پاشو بریم اون اتاق منم ازخجالت گفتم نه نمیرم به زور دستمو کشید برد اتاق ی اتاق کوچک بود رفت تو تخت درازکشید منم رو زمین نشستم خیلی خجالت میکشیدم فک نمیکردم کاربه اینجا بکشه همش میگفتم پاشو منو ببر خونمون یا حرفای بچگانه وعاشقانه میزدم درحالیکه اون فکرش همش پیش سکس بود گوشیمو گرفت چک کرد خیالش راحت شد من جزاون باکسی نیستم ولی خودش گوشیشو نداد بعدش ی قرآن اورد دستشو زد قرآن گفت من قصدم ازدواجه وازاین حرفا ی دفعه منو از زمین بلند کرد انداخت رو تخت منم عین ی تیکه چوب خشک بودم به زور دکمه های مانتو در اورد موهامو باز کرد ریخت پشتم گرفت بغلش منو دستی به سینه هام زد منم خودمو عقب میکشیدم یکم مکث کرد همونجوری دوتامون خوابیده بودیم به سقف خیره شده بودیم دستمو گرفت گذاشت رو کیرش خیلی بزرگ وکلفت وسفید بود لخت شد منم رومو برگردوندم گفتم تا لباساتو تن نکنی من نگات نمیکنم منو لخت کرد خودش شلوارشو پوشید منم زیر پتو رفتم شروع کرد لبامو خوردن دهنش بوی سیگار میداد این بیشتر ناراحتم میکرد اروم اروم اومد شروع کرد سینه هامو خوردن به شدت می مکید طوریکه درد میگرفتم به زور پرتش کردم عقب هی میخاستم لباسامو تن کنم تامیخاستم بلند بشم کمرو میگرفت نمیذاشت رومو برگردوندم تا نبینمش خیلی خجالت میکشیدم دیگه مقاومت نکردم از پشت بغلم کردکیرشو گذاشت کونم از جلو هم با کوسم بازی میکرد هرچی میکرد کیرش نمیرفت کونم اونقد خودمو جمع کرده بودم حتی لای کونم هم نمیرفت خوابید رو من و لاپایی میزد منم همش گریه زاری میکردم میگفتم الان تو میره پردم پاره میشه فک میکردم الان میره کوسم آبشو کمرم خالی کرد برگشتم کیرشو دیدم که خیلی بزرگه میگفت بیا باهاش بازی کن منم امتناع کردم زیپشو کشید یکم خوابید پیشم به زور از دستش در رفتم گفتم دیره وفلان اومدم خونه عذاب وجدان داشتم بعدش همش از من درخواست سکس از کون وکوس میکرد ولی خداروشکر تو مدرسه گوشیمو گرفتن برادر کوچیکم فهمید اونم یکم دعوام کرد منم گریه زاری کردم که گول خوردم وآخرین باره فقط درحد حرف زدن و اس دادن بودن رابطمون بینمون بمونه چون اونای دیگه میفهمیدن خونمو میریختن اونم به خیر گذشت ولی بازم ول کنم نبود همش پیغام میفرستاد نفرینت میکنم وخوشبخت نمیشی بیا باهم فرار کنیم ولی من توبه کردم سراغ دوست پسر نرفتم الان خوشبخته خوشبختم فک کنم لطف خدا بود که بااون پسر نموندم وگرنه خدا میدونست چه بلایی سرم میومد الانم هردفعه تو چهارراهها میبینمش معتاد هم هس کارش هم اغفال دختراسنوشته مهتا
0 views
Date: June 13, 2019