به پشت سرش و پسر خوشتیپی که دنبالش میکرد، زیر چشمی نگاه انداخت.از ۵ دقیقه ی پیش که میخ چشمای مشکیِ کشیده و مرموزش شده بود، فهمید داره دنبالش میاد…واقعا داشت تعقیبش میکردهدفش چی بود؟شماره دادن و این چرت و پرتا، یا از طرف اون بود؟نمیشد برگرده و متوجهش کنه که فهمیده، ممکن بود واقعا از طرف اون باشه و بد میشد…به کافه ی سرراهش رفت و بی هدف نشست. پسر هم مثلا نامحسوس وارد شد و نشست.شیما هم از عشوه ی متعاقبا نامحسوس کمک گرفت.یه فنجون قهوه سفارش داد و پسر هم چیزی سفارش داد، معلوم بود سعی میکنه بی تفاوت نشون بدهگوشیش رو درآورد و روی فیلم برداری گذاشت، و طوری که وانمود کنه داره تماس میگیره، دوربین رو رو به پسر تنظیم کرد و ازش فیلم گرفت.قهوه رسید، گوشی رو پایین آورد و فیلم رو استپ کرد، وقت عشوه بودلب هاش رو آروم باز کرد، با زبون تر کرد و به لبه ی فنجون رسوند.جرعه ی کوچیکی نوشید، فنجون رو دور تر برد و کمی لب پایینش رو داخل دهان کشید و رها کرد. خیره به پسر، فنجون رو روی میز گذاشت.پسر بی تفاوت و کلافه و عجول پاش رو تکون میداد…نه این پسر عاشق و شماره بِده نبودپس از طرف اون تعقیب میکرد؟آره مطمئن بودبقیه ی قهوه رو مثل آدم خورد و سریع بلند شد.پسر رو دید که هشیار از جا پرید.زودتر بیرون رفت و خودش رو تو پیچ و واپیچ یه پاساژ گم کرد.شکاکِ دیوونهمتوجه پوزخند روی لبش نبود.تو لابی یکی از طبقات پاساژ نشست تا به اون پیام بده اما نهدلش میخواست قیافه اش رو موقع شنیدن حرفاش ببینهحسین کلافه و عصبی تلفن رو قطع کرد لعنتیحتی یه ذره هم تحریک نشده بودنازی با اون صدای لوند و عشوه ها، حتی نتونسته بود به یه صیغه ی کوتاه مایلش کنه اصلا براش لذتی وجود نداشت.تمام فکرش پیش شیما بود، لعنتی کجا میخواست بره که انقدر آرایش کرد؟ انقدر ادکلن زد که هنوزم بینیش پر بوددعا میکرد سیامک زنگ بزنه و بگه با دو تا از دوستاش که دخترن، رفتن پاساژ چیزی ک دقیقا شیما بهش گفته بود…اما تلفنش زنگ خورد و سیامک گفت تو خیابون گمش کردمگوشی رو به دیوار پرتاب کرد. خُرد شد انگارکتش رو برداشت پوشید، سوییچش رو هم برداشت.گوشی با صفحه ی شکسته روهم برداشت.چرخیدن تو خیابونا بی فایده بود، به سمت خونه روند.دیدن کفش های شیما جلوی در، آرومش کرد.جای زنگ زدن، کلید انداخت و وارد شد. بوی عطرش…به طرف اتاق شیما رفت و براش مهم نبود در چه حاله، در رو بی هوا باز کرد…طبق معمول تو آینه موچین هم دستش…شیما نمیخوای یاد بگیری در بزنی؟در رو بست، روی تختش نشست.فقط میخواست بدونه کجا بوده… پس خریداش کجان؟سعی کرد با لبخند و هیجان دروغی بپرسه- چیا خریدی؟ ببینمشیما موچین رو روی میز گذاشت. برگشت و دست به سینه و خیره بهش گفت- ازین به بعد، اگر کسی رو برای تعقیبم فرستادی، سعی کن انقدر خوشگل و جذاب نباشه.هنگ کرد از کجا فهمیده بود؟ابروهاشو به نشونه ی اخم و نفهمیدن به هم گره کرد اما چند لحظه طول کشید تا تونست بگه چرا چرت و پرت میگی؟پوزخند شیما کم کم به اخم تبدیل شد، در رو بهش نشون داد و گفت از اتاقم برو بیرونسعی کرد بی خبر و عصبی وانمود کنه- اول بگو این چرت و پرتا چیه؟ مرده کیه؟حسین برو بیرون ادا در نیارصداش بالا رفت- ادا؟ میگی با دوستات میری پاساژ، میری خرید یا دید زدن پسرا؟ مادر پدر تورو دست من سپردن که بری دید زنی؟میدونست حق با شیماست، اما اینکه سیامک رو دید زده بود واقعیت بود دخترم مگه هیز میشه؟شیما از روی میز گوشیش رو آورد، صفحه رو باز کرد و یه فیلم آورد سیامک بودنگاهش رو از فیلم برداشت. دختر کوچولوی زرنگو شاید هیزفشار عصبیش رو به فک فشرده اش سپرد. گوشی هنوز سیامک رو نشون میداد.نگاهش به کمی کنار تر، به یقه ی باز تاپ و خط سینه های شیما افتاد. نمیتونست نگاهش رو بردارهناخودآگاه لبش رو گزید.صدای آروم اما جیغ مانندِ شیما به خودش آوردش- مادر پدر دست بد کسی سپردنم برادرم بهم نظر دارهاز کلمه ی داداش حالش بهم میخورد. از بار مسئولیت دروغیش حالش بهم میخورد لعنتیشیما با ادامه داد داری رسما خواهرتو دید میزنیمیخواست بهش بگه خفه شو اما ادامه ی حرف شیما که گفت یه ساعت واسه رفیق خوشگلت عشوه اومدم نگام نکرد که برادر خودم داره تو خونمون دیدم میزنه، فقط دستورِ زدنِ یه تو دهنی محکم بهش دادبعد از افتادن شیما و درد دستش فهمید که محکم زدهداشت دیوانه میشد.از اتاق بیرون زد.البته که میدونست شیما از قصد عصبانیش میکنه.موهای فر سرش رو چنگ کرد و کشید. مغزش کار نمیکرد.سیگار؟نه…چیز قوی تری نیاز بود…چی آرومش میکرد؟ فقط لب های شیما تو ذهنش می اومدلب هاش حسین زد تو دهنشدلش ریختلباشزود وارد اتاق شد. شیما زانوهاشو بغل کرده بود و سرش روشون بود. هق هق میکرددلش زیر و رو شد.کنارش زانو زد و دست زیر چونه اش گذاشت و سرش رو بالا آورد. با چشمای خیس، اخم و بغض کرده بود…لبش کمی ترک داشت و خون کمی روش جمع شده بود.انگار که قلب خودش زخم شده بود…ناخودآگاه لبش رو گزید.پاشو یخ بذار روشبروکجا برم آخه؟هرجاهرجا کجاس آخه قربونت برم؟مثلا پیش دوست دختری چیزی، داداشاین کلمه قلبشو سوراخ میکرد… شیما هم از قصد میگفتچونه اش رو محکم تر گرفت، به معنی نه سر تکون داد و نگاهش به لب های شیما بود. سر جلو برد، زخم لبش رو بوسید اما عقب نرفت.حبس شدن نفس های شیما رو فهمید. بوسه رو ادامه داد.دست های شیما روی سینه اش نشسته بود برای پس زدن. زیادی ضعیف بودنلب هاشون گرم بود.شیما بیشتر پسش زد و بالاخره عقب رفت…نرمی لب هاش…تو مرز تحریک شدن بود… کاش میشد تو خودش غرقش کنه…گفت نیستم و رفت که یخ برای التهاب لب های نفسش بیاره.تو محوطه ی دانشگاه بود که گوشیش زنگ خورد و اسم نورا اخم هاش رو تو هم برد. با اکراه جواب داد.- سلام مادر نورا- سلام دخترم خوبی؟ داداشت خوبه؟دخترم… داداشت…لبش رو گزید و سوزشش یادش آورد که زخمهحسین…نفهمید چی جواب داد، فقط فهمید اردوی راهیان نور فردا عازمه و باید زودتر حاضر بشه. برای تحکیم خیلی از عقاید و دیدگاه ها خوبهمتنفر بوداز نورا از پدرش.. از حسین..از خودشزود خداحافظی کرد. نورا فقط زنگ زده بود مطمئن بشه بیشتر ازین با حسین تنها نمیمونن بیشتر از این دو روز…دو روزی که پایان سعی اش رو کرد حسین رو آزار بده. اما بوسه ی دیروز… کاشموقع بوسه تو موهاش چنگ زده بود نمیدونست چه مرگشه…حتی پدرش نخواست باهاش حرف بزنهبغض کرده چادر مشکی و اجباریش رو جلو کشید.دلش مرگ خواست.مین های زمینای راهیان نور کجاش بودن دقیقا؟در شرایط عادی دو جلسه غیبت میکرد استادا ول نمیکردنواسه راهیان اما فقط لبخند میزدنکلاس آخر رو هم پیچوند. دلش تنهایی و گریه زاری میخواست.مثل همه ی وقت های تنهاییش…مثل پایان گریه زاری های مکررش…وقت هایی که دلش مامانش رو میخواست. مامانش که موهاش روشن بود و رژ قرمز میزد.بعد محکم بوسش میکرد و گونه هاش رژی میشد. گاهی اوقات آهنگ میذاشت و میرقصید. فقط برای شیما، که شاد باشه و بالا و پایین بپره.برخلاف پدرش که همیشه با دست و غضب رژ روی لب مامانش رو پاک میکرد، دلش میخواست همیشه اون رنگ روشن و زیبا روی لب های مامانش باشه.مادرش رژ میزد، مو روشن میکرد و پدرش تسبیح به دست استغفرالله میفرستاد. میگفت قرتی و بی بندو باری نباش خانم راضی نیستم آرایشتو مردم خیابون ببینن، آهم میگیرت خانم لجباز و خیرهنمیدونست آه پدرش بود یا دست تقدیر، اما اون موهای طلایی و لب های سرخ، وقتی فقط ۸ سالش بود سهم خاک شدن…دلش رقص اون موهای طلایی رو میخواست.به خونه رفت. کسی نبود. باید ساکش رو برای اجباری ترین اردوی عمرش میبست، شاید همیشه دوست داشت یکبار بره، اما اجبار پایان لذت سفر رو زهر کرده بود.دلش مامانش رو خواست. مادر خودش نه نوراموبایلش رو درآورد و آهنگی که مامانش باهاش میرقصید رو پلی کرد.با همون تونیک زرد زیر مانتو و شلوار مشکی چشم هاش رو بست و درست شبیه مامانش رقصید.رقصید و مرواریدهای اشکش از شادی یا غم جاری شدن.حس اینکه مامانش داره تماشاش میکنه موهای تنش رو سیخ میکرد، و در عین حال شیرین بود.کاش مامانش جلو بیاد و بغلش کنه…بیاصدای گردش کلید توی قفل رو شنید، اما محل نداد. نه میخواست حال خوشش خراب شه، نه چیزی براش مهم بود، اما اشک هاش شدت گرفتن. دیگه حضور مامانش رو حس نمیکرد…صدای شیما گفتنِ مبهوت حسین رو شنید، اما چشماشو باز نکرد.وقتی دست های حسین دورش حلقه شدن، فقط خودش رو رها کرد و قبل از سقوط، تو آغوشش فرو رفت…دست های حسین نوازشش میکردن. روی موهای کوتاه دخترونه اش دست میکشید. تازه و از لج نورا کوتاه کرده بود.صدای بم حسین که گفت خرماییای قشنگمو خراب کردی دمِ گوشش، تا پهلو و سمتی از باسنش رو مور مور کرد.نمیخواست از اون حال بیرون بیاد. میخواست تو بغل حسین بمونه. نوازش های حسین به کمرش رسیده بودن.یک ساعت شد؟ دو ساعت؟همچنان نوازش میشد و تو آغوشش بود. کاش ساعت توقف کنه دست های حسین اما به باسنش داشت میرسیدفرصت طلبپسرِ شهید و دست زدن به باسن نامحرم؟ محرم؟ههحالش خوب نبود.لب های حسین روی گردنش اومده بود و معلوم بود هوس…شیما عقب کشید و گفت- پسرِ شهید، سیّد حسین بپا گناه نکنیحسین نه اخم کرد و نه حرفی زد.رفت اشپزخونه، آب خورد و دوباره نزدیک اومد و جدی گفت- چت بود؟ گریه زاری میکردی؟ میرقصیدی؟ چیزی خوردی؟میدونست منظور حسین رو، اما گفت- نه. ناهار نخوردم. میخوام واسه فردا ساک ببندم.شب ببند. الان بریم بیرون ناهار بخور. چیزمیزم …خمشو نداری بخوریابروهای شیما بالا پرید- چه حرفا میزنه سیّد حسینمون روح پدرت شادحسین وقتی بدون هیچ چشمداشتِ مالی، بدون اینکه عضو هیچ حزبی باشه، رفت جنوب و واسه نمردن و تعرض نشدن به هموطناش شهید شد، همیشه روحش شاد میمونه؛ ما به فکر شادی خودمون باشیم بهترهلال شدحسین به مانتوش اشاره کرد تا بپوشه و برن.شالش رو سر کرد و بدون چادر راهی و سوار ماشین حسین شد.فقط دانشگاه رو با چادر میرفت، اونم به خاطر اسم پدرش که همه می شناختننذاشت و اجازه نداد که به چادر اجبارش کنن. نمیخواستبیشتر از حجاب اجباری، از بحث روش بدش میومد.البته حجاب براش محدود به بیرون نبودتو خونه هم بودتو خونه، روسریجلوی برادرش هم روسری باید سر میکردچون برادرش نامحرم بود. نامحرمِ محرمهمش کار نورا بودشیما رو دوست نداشت..نمیخواست عروسش دختر یه زنِ سربه هوا باشهعروس چادری و گل منگلی میخواستوگرنه حسین از چندسال پیش، درست وقتی خودش ۱۳ سالش بود و حسین ۱۸سالش، بهش گفته بود دوستش داره.. که عاشقشه…و همین دلخوشی زندگی سردش بود…اما از یه روزی به بعد همه چیز خراب شد، حتی خودشاز همون روز که شیما ساده لوحانه رفت و به هوای اینکه نورا مثل مادرشه، بهش اعتماد کرد و حرفای حسین رو بهش گفت.و بعدش اوضاع خونه از این رو به اون رو شد.حسین دو هفته غیب شدبعد هم شیما یه روز از مدرسه برگشت و دید تاپ و شلوارکای نازش تو کشو نیستنو چندتا کادو رو تختشهمثل احمقا فکر کرد تاپ و شلوارک جدیدناما بازشون کرد و تونیکای بلند و گشاد، شلوارای گشاد و روسری ها گیجش کردنهیچکدوم هم قرمز نبودنهمه بزرگونه و سر وسنگین۱۳ سالش بود اما فهمید قضیه از چه قراره…فهمید بعد ۲هفته حسین قراره برگرده خونه، اما همه چیز عوض بشه…تازه معنی حرفای مهربونانه و پندآموز اخیرِ نورا رو فهمید معنی جدیّت و اخم های اخیر پدرش رودنیا روی سرش خراب شد وقتی حسین دیگه نگاهش نمیکرد…تو تنهاییاش از حسین یه ناجیِ عاشق و مهربون ساخته بود، اما بعد از گفتن به نورا همه چیز خراب شد…یعنی حسین واقعا دیگه دوستش نداشت؟افسردگی گرفت و انقدر اشک ریخت که محبت های حسین دوباره کم کم شروع شدن؛ مخفیانه و کم…اما نگاه های پدرش، نورا، رفتارهای ضد و نقیض و دمدمیِ حسین، عذاب وجدانی که نمیدونست درسته یا نه، ازش یه دختر لجوج و مغرور و درونگرا ساخت.دختری که مثل احمق ها پایان باورها و تصویر رویایی پدرش رو سوزوند و خودش رو…نابود کردبا چکیدن اشکش یادش افتاد تو ماشین حسین نشسته، حسین با دیدن اشکش متعجب گفت- چت شده آخه؟ هی گریه زاری میخوای نری راهیان؟ خب نروفین فینی کرد و گفت نه، میرم. فقط گرسنمه بعد میرم ساکمو میبندم.حسین سر تکون داد و گفت- چی دوس داری؟ فست فود یا غذا؟ آش چطوره؟نمیدونم. فرقی نداره. فقط نزدیک باشه.شیشه رو پایین داد. دلش هوا میخواست.. باد…حسین کنار یه فست فود نگه داشت و گفت پیاده نشوکمی بعد پیتزا گرفت و سوار شد و راه افتاد.به سمت شیان میرفت. میدونست شیما شیان رو دوست داره..دلش میخواست باز هم گریه زاری کنه اما شیان همیشه آرومش میکرد. جاده خاکی و اون جایگاه مخصوصش تو شیان، همیشه غم هاش رو کم میکرد..پیاده شدن و روی صندلی محبوبش نشست. حسین هم با پیتزا و نوشابه ها اومد و کنارش نشست.برخلاف تصورش از گرسنه بودن فقط دو تکه تونست بخوره.دلش یه جوری گرفته بود که انگار شیان هم بی تاثیر بود.خیره به کلاغ هایی که بی هدف شاخه به شاخه میپریدن، دوباره یاد خودش و خریت هاش و تنهایی و مامانش افتاد.اشک هاش بی صدا پایین افتادن و حسین با دیدنشون بطریِ نوشابه دستش رو کنار گذاشت و دست هاش رو تو دست گرفت. نامحرم بود؟ نبود؟ مهم بود؟شیما از ظهر گریه زاری میکرد. میدونست چشه از راهیان و این چیزا متنفر بود.. نمیخواست بره…اما حسین انقدر قدرت نداشت که بگه نروحالا هم هیچی نخورد و باز داشت گریه زاری میکرددست هاش رو گرفت. سرد بود.کاش میتونست ببرتش جایی که هیچ چیز باعث اشکش نشه…اما…امّاهایِ لعنتیقطره ی اشک کوچولوش رو با دست گرفت، صورتش مثل صورت نوزاد لطیف بود، انگار که ۲۰ سالش نبود…دستش رو روی گونه اش نگه داشت.این دختر، همه ی جونش بود…عمرا اگر میتونست بذاره مال کسی بشه…حتی فکر کردن بهش برای دیوونه شدنش کافی بودخواستگارای سفارشی باباش برن به درک …یوثادستش رو از گونه ی شیما برداشت و موهای زیادی نرمش رو از صورتش کنار زد و روی لبش کشید- قربون لبای آویزون و لوست، گریه زاری نکن. میخوای فرار کنیم نری راهیان؟شیما همونطور لوس به منظور نه سر تکون داد.دل و دین حسین میلرزید.نباید سرش رو جلو میبرد و این لب های کوچولو و صورتی رو میبوسید؟جلو بردبوسید و عقب کشید.به اطراف نگاهی انداخت و خواست جلو بره که شیما گفت نهانگشت سبابه اش رو روی لب های شیما گذاشت و جدی گفتتو مال منی شیما به هر قیمتی شده مال من میشی من جلوی…ادامه ی حرفش رو با بوسه ای ک شیما به انگشتش زد، فراموش کرددست هاش رو محکم روی گونه های شیما گذاشت و با اخم و خیره به لب هاش جلو کشیدش، اما صدای مردی که جدی گفت تشریف بیارید پایگاه در خدمتتون باشیم عرق سرد به تنشون نشوندیک ربع بعد در حالیکه دلش سیگار میخواست توی اتاق جناب سروان منتظر نشسته بود تا تکلیفشون معلوم شهسروان داخل اومد و اولین سوالش، اولین تیر بود- نسبتتون چیه؟دهن باز کرد و گفت نامزدمه و همزمان شیما که از لحظه ی ورودشون یکریز اشک ریخته بود، اشک هاش رو پاک کرد و بی رحمانه گفت داداشمهپلیس با پوزخند گفت- نمیشه که برادر با نامزد خیلی فرق دارهشیما مصرانه گفت داداشمهمرد خندید و حسین دلش سیگار و یه سیلی به شیما میخواستحسین جدی گفت- نامزدمه.مرد خب شماره ی والدینتون رو بنویسید تا فرق برادر و نامزد رو متوجه بشیم…پریدن همون یک ذره رنگی که به صورت شیما مونده بود، حسین رو نگران تر کرد- آروم باش شیماشیما بی قرار به مرد التماس کرد- آقا زنگ نزنید لطفا به خدا برادرمه از وقتی بچه بودم برادر صداش زدم داداشمم میمونهحسین شیماشیما اگه زنگ بزنن به مادر نورا و پدر من چکار کنم؟ نمیخوام خونه باز جهنم بشه…آقا به خدا برادرمه…سکوت رو صدای هق هق شیما میشکست.حسین میبرمت از اون جهنم میریم… آروم باش فقط…و بعد سیگارش رو درآورد و رو به مرد مستاصل گفت- میتونم بکشم؟مرد مشکوک پرسید خواهرته؟حسین فندکش رو درآورد و با پوزخند گفت از پدر سوا، از مادر جدابعد از نشون دادن کارت شناسایی و کلی توضیح و فرزند شهید بودن و بسیج و کلی حرف با مرد، تونست بی دردسرِ بیشتر با شیما برگرده.تا خونه حرفی نزدن، فقط صدای فین و فین شیما بود.به خونه رسیدن و شیما بی صدا به اتاقش رفت.دل حسین بی قرارش بود، دین و ایمانش رو برده بود این دختر…بی حرف پشت سرش رفت، شیما رو به طرف دیوار هل داد و هردو دستش رو با یک دست بالای سرش نگه داشت و تا شیما اومد لب باز کنه، لب هاش رو روشون گذاشتهنوز نیم دقیقه هم نشده بود ک نفس حبس شده ی شیما بی قرار شد و همراهی کرد…صیغه که نمیشد بشه بی اذن پدر…گناه؟عشق ممنوعه اش رو میخواست خیلی میخواستدکمه های قابلمه ای مانتوش رو یکباره کشید و باز کرد دستش رو زیر تیشرتش برد. تنش لطیف ترین بود.تو بوسه مکث کرد و سراغ گردنش رفت، دلش میخواست کبود باشهاما خب دیده میشدبا تصمیمی آنی گردنش رو رها کرد، یقه ی باز تیشرتش رو پایین کشید و شروع به مکیدن بالای سینه اش شد، مقاومت ضعیف شیما رو نادید گرفت و به این فکر کرد که ‘چقدر سینه هایی که کبود میشن سکسی ان’روی تخت خوابونده بودش و نفس هاشون بی قرار بود. چشم های نیمه مست شیما، نگران هم مینمود.وقتی شروع به صحبت کرد فهمید که صداش بم و گرفته تر از همیشه اس- اون چشمای نگرانت رو درست میکنم فسقل خانومم، واسه ات با همه میجنگم.و با نگاه به سینه هاش، با شیطنت ادامه داد- ارزشش رو داریچشمکی زد و لب هاش رو بهشون رسوند و دوباره ناله های بی قرار شیما.. حسین کاملا از خود بی خود بود، مکیدن هاش صدای شیما رو بالا میبرد و صدای سکسیش تشنه تَرش میکرد…دکمه ی شلوار لی شیما رو باز کرده بود اما شیما داشت مقاومت میکرد، داغ تر ازین بود که تمومش کنه.با زمزمه های رومانتیک دم گوشش رامش میکرد…- خیلی میخوامت.. عقد و عروسی باهم… حوصله ی نامزدی و چرت و پرت ندارم. خب؟نورا دوستم نداره. من مذهبی نیستم، چادری نیستم، اون نمیذاره.. پدرم هم نمیذاره.. تو به من سر تری تازه تو فامیل همه خواهر برادر میبیننموناین چه حرفیه دختر درست نیست.. فامیل که به درک، بچه نباش. من باید درستش کنم که میکنم. مذهبی بودن هم به چادر نیست به دل پاک و مهربون و حیاس، که تو داری نفسم.. بی حیا منم که دلم میخواد یه لقمه چپت کنمو دوباره مشغول دکمه ی شلوارش شد. بازش کرد و دستش رو زیر لباس زیر برد و پاها و عضلات شیما سفت شدن. با نوازش و بازی انگشت هاش نرمش کرد..با رسیدن دستش به بین پاهاش، شیما لرزید و خودش رو کمی سفت کرد. دستش رو روی لیزی تحریک کننده اش لغزوند و صدای ناله و نفس های شیما بالا میرفت. کمی میلرزید…دستش رو پایین تر برد و خیسی بیشتر شد.شیما گفت همیشه خون نمیاد؟اولش منظورش رو نفهمید و بعد یکهو خندید- نمیخوام بازت کنم که… اون به وقتش فسقلم.شنیدم گاهی خون نمیادگفت اوهوم. حرف های شیما وسوسه اش میکرد جوری دستش رو داخل کنه که جیغش رو هوا بره و خون هم بیاد اما….شیما مادر نورا میبره معاینه؟ اون قبولم نداره.. من میترسم.حسین تو بذار اول منو به غلامیت قبول کنن، معاینه پیشکشمنو قبول کنن یا تورو سیدحسین؟ سعی نکن همه چیزو برعکس نشون بدی اونا منو در حد تو نمیدوننحسین تک خنده ای کرد و گفت یه جوری میگی که فک میکنم سید حسین فحشه و اینکه شایدم تو همه چیز رو برعکس دیدی فسقلچه همه چیز اونجوری نیست که تو تصور میکنیباهام مهربون نباشحسین کاملا تحریک شده اما شیما اشک تو چشماش بودخب از گندی که شیما زده بود بی خبر بودحسین چت شد یهو عزیزم؟من و تو مال هم نمیشیم. پس چرا اینکارارو باهم کنیم؟ چرا دلبسته بشیم؟ اصلا فسقلچه یعنی چی؟ چرا کاری میکنی به کلماتت وابسته شم؟ چرا کاری میکنی آرزو کنم جز تو هیچ صدایی اینطور صدام نزنه؟میرسیم شیما نگاه کن اشکاش آروم باشآرامشم مال من نمیشه، چجوری آروم باشم؟چرا نشه آخه دیوونه؟ میخوامت دختر… به خاطرت میجنگم…توام نمیخوایم حسین من… اصلا دختر نیستم نه تو میخوایم نه مادر نورا، نه بابام… هیچکس..حسین دستی رو که برای نوازش جلو برده بود عقب کشید. شیما چی میگفت؟ یعنی چی؟با کی؟…فکرش بهم ریخت…شوخی بود نه؟ میخواست امتحانش کنه؟چه مسخرهشوخی میکنی شیما؟ مسخره اسشوخی نیست خودم خواستم.. عواقبش هم با خودمه میدونم از چشمت میوفتم…نمیفهمید هدف شیما چیهگیج و عصبی پرسید- چرا دختر نیستی؟ چی شده؟ یعنی چی؟ کی؟؟آخرش رو تقریبا داد زدشیما ک اشک هاش بند نمیومد گفت- وقتی به تو نمیرسیدم، وقتی مال تو نمیشدم، پس کاری کردم مال هیشکی نشم خودم…و هق هق صداش رو قطع کرد.این دختر بچه ی احمق چیکار کرده بود؟ واقعا خودش؟ یا…خدایا…پتویی ک روی تنش کشیده بود و زیرش گریه زاری میکرد رو کنار زد و با روانی مشوّش لباس زیرش رو از پاش بیرون کشید، مقاومتش رو با دست مهار و پاهاش رو از هم باز کرد.اولین بارش نبود بین پاهای یه خانم رو میدید اما دختر بودنش رو از کجا باید میفهمید؟شیما همچنان گریه زاری میکرد، دستش رو به طرف وسط پاهاش برد و لبه های صورتی و کوچیکش رو از هم باز کرد.مقاومت شدید شیما، لرزش پاهاش، عصبانیت و بهت و گیجی خودش به کنار، شهوت بی موقع و مسخره اش به کناربیشتر عصبانی شد و عقب رفت، متخصص پرده که نبودفقط یه غنچه ی صورتی و کمی تیره تر از رون هاش رو میدید که وسطش انگار گوشت صورتی و خام و بدون پوست بود دقیقا جایی که وقتی با بیوه یا مطلقه های صیغه ایِ قبلا میخوابید، آلتش رو فرو میکردتنگ و ریز بود از کجا باید میفهمید؟اصلا مگه شیما همچون دختری بود؟بالاخره پاهاش رو ول کرد و شیما دوباره زیر پتو خزید.گفت داری بازیم میدی شیما؟نه.. نه.. فقط خریت کردمو باز گریه…حسین عقب رفت.فکرش کاملا خالی و کاملا پر بودسه روز گذشته بود و اردوی راهیان براش نه خوب بود و نه بد…فقط به گذران کُندِ عمری که نمیدونست چرا تموم نمیشه، کمک میکرد.سعی میکرد به هرچیزی فکر کنه جز حسین. ۳ روز بود صداش رو نشنیده بود. ۳ روز و چند ساعت؟میدونست سیدحسین معتقد و مذهبی، پسر شهید، پسر مادر نورا، هرگز نمیتونه همچین چیزی رو قبول کنه.مطمئنا حتی تصور کاری که شیما با خودش کرده، منزجرش میکرد و ناامید. شاید هم شک داره.. حسین شکاک و حساس و غیرتی و بددل بود…مطمئنا دیگه نمیخواستش، واسه ی همین بعد از اتفاقات رو تخت، با سکوت طولانی غیب شده بود…شیما حالش بد بود، سه روز بود نه دیده بودش، نه باهاش حرف زده بود؛ و به مزخرف ترین طرز ممکن، نزدیک پریودش بود.نزدیک پریود خودش غمگین و افسرده میشد و حالا فقط میخواست بخوابه و دیگه بیدار نشه. همه ی غم های عالم یکجا به قلبش هجوم اورده بودن. اشک هاش رو پس میزد.بغضش رو میخورد.مامان نورا مطمئنا دختر اون خانم قرطی رو دوست نداشت، باباش که انگار بی تفاوت ترین بود، مامانش زیادی زود تنهاش گذاشته بود، دلخوشیش حسین بود که اون هم انگار دیگه نمیخواستشاینکه اونهمه حس و عشق یکهو تموم شدن، براش باور کردنی و قابل هضم نبوداصلا مگه میشد؟ فقط به خاطر بکارت؟تمام باورهاش از عشق و دوست داشتن به لجن کشیده شده بود، و نزدیک شدن پریودش… و دلتنگی…چرا نمیمرد؟یاد حرف های دوست هاش می افتاد که میگفتن عشق واقعی مال داستان هاس، که پسرهای امروزی زود داغ و زود سرد میشن، که مردهایی که حرفشون سند بود، تو کتابن…هر عشق و رابطه ای یه تاریخ انقضا داره و بعدش نیست میشه، انگار که هرگز نبوده و نمیشناختی و وجود نداشته.و نیستی دلهره آورترین چیز برای بشریِ که جاودانگی خواهه…روز برگشتنش رسید. سفر خوبی میشد اگر حالش خوب بود. اما حالش بدترین بود… حسین حتی زنگ هم نزده بودمیدونست مادر نورا و پدر از سفر برگشته و خونه ان.دلتنگ حسین بود اما احتمالا خونه نبود… نمیومد..قبل ترها کمتر حساس بود، انقدر بی قرار نبود.چی به سرش اومده بود؟چرا نمیتونست مثل قبل بی تفاوت باشه؟نکنه واقعا عاشق شده بود؟دقیقا عاشق کسی که نباید میشداحتمالا حسینِ قبلا عاشق و اخیرا فارغ، دیگه تو خونه پیداش نمیشد.از اون خونه متنفر بود و پایان فکرش رفتن بود، خاله اش شمال بود و گاهی تابستون ها پیشش میرفت. حالا میخواست برای همیشه بره. وابستگی هاش به خونشون رنگ باخته بود. میرفت…یک هفته بود به خونه اومده بود، استقبال معمولی و همیشگی و بعدش دانشگاه و تنهایی و اتاقش.هنوز از حسین بی خبر بود.دلش میلرزید که بهش پیام بده یا زنگ بزنه، اما دلتنگیش رو لگد کوب میکرد. عاشقی که انقدر زود دل بکنه، همون بهتر بره…دلتنگی انگور سیاه بود، لگد کوبش میکرد، لگدکوبش میکرد، میذاشت سربسته بمونه و بعد، مستش میکرد اندوه…از همون روز اول راهیان، به خاله اش زنگ زد و گفت که برای همیشه میره پیشش، حداقل کمی بوی مامانش رو میداد. از اون خونه و حسین هم دور میشد. خاله اش هم دیگه تنها نبود.انتقالی به شهرستان خیلی راحت بود. البته که از اسم و رسم پدرش هم استفاده کرد و خیلی زود کارش راه افتاد.بعد از گرفتن تاییدیه، رفت به دانشگاهی که پدرش رئیسش بود. ساعت ناهار بود. همه میشناختنش و راحت وارد شد.میخواست بگه که میره. تصمیمی بود که گرفته بود و باید پدرش رو هم راضی میکرد. البته راضی نمیشد هم میرفتاما قبل از در زدن، صدای حسین و پدرش که بحث میکردن میخکوبش کردحسین شما باید زودتر به من میگفتی اما من هیچوقت اولویت نبودم دائم نهی ام کردید. حالا چکار کنم؟ معجزه؟پدر فقط راضیش کن نره، منصرفش کن از تو حرف شنوی داره.حسین- من الان ۱ ماهه باهاش حرف نزدم یهو زنگ بزنم بگم نرو شمال؟ بمون تو اون خونه و تنها دق کن؟دق کنه؟ اون دختر منه تو خونمم میمونه تا وقتی از خر شیطون پیاده شه شوهر کنه توام براش برادری کن نذار بره شهر غریب همین آقای راد یه پسر داره که چند وقته پر و پا قرص گفته شیما رو میخواد. مرده حزب اللهی ام نیست. قشنگ با شیما جور میشه. تو فقط راضیش کن نره شمال. همین.سکوت چند لحظه ای رو حسین با صدایی محزون شکست- نکنین اینکارو باهام. شیما منو دوست داره، با هیچکس جور نمیشهاگه باهات جوره چرا ۱ ماهه قهرید و پیدات نیست؟ نخیر شما اصلا جور نیستید اون خواهرته، فهمیدی؟ به نورا گفته که سر حجاب و تنها بیرون رفتنش قهر کردید دختر من همینه حسین شلوغ و سربه هوا… یه عمر نتونستم درستش کنم شیطنت داره. مثل مادر خدا بیامرزشه، باید با یه جوون امروزی ازدواج کنه. تو از هر کارش ۱۰۰ تا ایراد میگیری، تو شکاکی، میخوای اسیرش کنی همونجور که من مادرشو اسیر کرده بودم آخرم دق کرد از دستم حالا پشیمونم. نمیذارم دخترمم هدر بره. غیر ازین، اصلا من به فامیل چی بگم؟ یه عمر تو فامیل و آشنا خواهر برادر بودید یهو بشید خانم و شوهر؟ میخواید انگشت نمامون کنید؟من این یه ماه فقط کمی فکر کردم تا با خودم کنار بیام، با تفاوت عقیده هامون، اما حالا مطمئنم که شیما رو میخوام. اذیتش نمیکنم. فامیل هم همه میدونن شیما برام خواهر نیست اگه خواهر بود که جلوم روسری سرش نمیکردید تو خونه نه؟چشمم روشن زبون درآوردی بچه همون که گفتم. تو مغزت فرو کن شیما خواهرته. اصلا ولش کن. خودم سد راهِ رفتنش میشم، نمیخواد زحمت بکشی. حرف زدن با تو یاسین تو گوشِ … استغفراللهآره اصلا من خر اگه خر نبودم مثل چغندر واینمیستادم برا عشقم خواستگار معرفی کنید دوسش دارم پدر گور پدر فامیل و آشناپدر آره اصلا گور پدر فامیل، اما تو با این یقه ی کیپ و صورت تیغ نخورده، دقیقا یکی لنگه ی خودمی تفاهم میدونی چیه؟ خون اون دختر رو تو شیشه میکنی تا حالا ۱۰۰ بار نورا برات نگفته از علایق اون دختر؟ برا من گفته که چقدر شیما به خاطرت مخفی کاری میکنه میدونی چندتا جشن مختلط رفته و فکر میکرده ما نمیدونیم؟ نه نمیدونی چون مثل گذشته ی ابلهانه ی من سرت تو ختم قرآن و مسجد و حلقه های بسیجته اما شیما منزجره به هم نمیخورید نمیخوام دختر عزیز تر از جونم مثل مامانش پرپر بشه پسرشیما شوک زده بود.همیشه فکر میکرد پدرش اون رو کمتر از حسین میدونهاین حرف هاپدرش انقدر درکش میکرد؟ انقدر حواسش بهش بود؟پس چرا شیما نفهمیده بود؟حسین راست میگفت که خنگه بچه اسگفته بود هیچ چیز اونجوری که تصور میکنه نیستیک عمر از پدرش و نورا کینه به دل گرفته بودعین کبک سرش رو تو برف کرده بود و حواسش به هیچی نبودحرف های پدرش حقیقت های انکار نشدنی ای بودن…کی چشماش خیس شدن؟ولی حسین گفت میخوادشپس چرا ۱ ماه و ۴ روز عذابش داد با نبودنش؟تمام مدت شیما با خودش دوست نداشتن و فکر نکردن بهش رو تمرین کرده بود، حالا برگشته؟اصلا حسین باورش میکرد، که خودش تو اوج افسردگی و تنهاییش و به خاطر لجبازی بکارتش رو زده؟یا شک داشت بهش؟میذاشت آزاد باشه و لاک بزنه یا باز هم مجبور بود بدون وضو و الکی نماز بخونه که بی خدا حسابش نکنن؟پدرش سال ها باهاش درست و حسابی حرف نزده بود، اما حرف های امروزش، درعین تلخ و خشک بودن، از بس منطقی و درست بودن، که دِین یک عمر سکوتش رو ادا کنن…شیما در رو باز کرد و سلامش، حسین و پدرش رو مات کرد.دلخوریش از نبودن حسین با دلتنگیش کشمکش داشت، نمیدونست باز هم میتونه تو چشماش مهربون نگاه کنه یا نه، درست مثل این مدت که گوشیش رو برمیداشت تا بهش پیام بده. گاهی گله داشت، گاهی دلش تنگ میشد، گاهی دلش میخواست ازش سوال بپرسه، گاهی دلش میخواست مدل جدیدی که به موهاش داده بود رو براش بفرسته یا… اما هیچ پیامی نداد و پایان احساسش رو لگدکوب میکرد.با پایان دلخوری اما نتونست اصلا نگاهش نکنه، نگاه کوتاهی بهش انداخت و دلش دوباره براش تنگ شد.شیما مطمئن بود هیچکس تو دنیا نمیتونه اندازه خودش حسین رو دوست داشته باشه، بدون هیچ قید و شرطی، با پایان خوبی و بدی هاش… حتی با شکاک بودن یا یقه ی کیپشاما سهم هم نبودن.. دلش پیچید.شیما به سختی رو به پدرش گفت- تنها جایی که میتونه من رو از فکرایی که دارم و از حسین دور کنه، خونه ی خاله تو شماله… شوهر هم نمیخوام، عجله ای نیست، رو دستتون نمیمونم.حس کرد شاید حسین با این حرف پوزخند بزنه، خب میدونست دختر نیست، کمتر کسی حاضر بود قبول کنه..اما حسین همچنان مات نگاهش میکرد، میدونست برای چی متعجبهاین یکماه اثرش از یکسال رژیم بیشتر بود شیما به طرز واضحی لاغر و خسته نشون میداد.استاد ادبیاتشون میگفت عاشقای واقعی جسمشون کوچیک میشه و روحشون بزرگ خیلیا مثل شیما بهش خندیدن، اما حالا حس میکرد روحش بزرگ شده شاید ۱۰۰ سالش بودشیما امیدوارم حسین هم یه دختر خوب و محجبه و پاک پیدا کنه و خوشبخت بشه.بغضش رو به سختی خورد و عقبگرد کرد، حسین صداش زد، اسمش رو از زبونش شنید و اشکش چکید، سریع برگشت و رفت.به آرزوش رسید حسین برای آخرین بار صداش زد.دیگه چی میخواست؟یه ساک که برداره و بره…بعد از کلی گریه زاری و دلتنگی بالاخره خاله اش رفت و با دو فنجون چای زعفرون برگشت.خاله باز اشکش چکید خدا بیامرزه خواهرم رو، خیلی شبیهشی. هر چی خاکه اونه، عمر تو بشه دختر.تو دلش گفت دختر نیستم و به خاله گفت- کاش زنده بود، کنارم بود…خاله حالا مگه من زنده ام پسرام کنارمن؟ رفتن تهرون عید به عید هم به زور میان. دنیا که میای، بریدن بند ناف، اولین تمرین جداشدنه، زندگی همینه، جدا شدن از کسایی که از قلبت جدا نمیشن.اشک های شیما منتظر یه جرقه بودن، باریدن…خاله جونِ خاله، من که دختر ندارم، تو مثل دختر خودم. دیگه تنها نیستی.شیما میدونست تنها نیست کنار خاله. پدرش و نورا هم که اخیرا بیشتر باهاش جور شده بودن. اما هیچکس نمیدونست، تنها نبودن، یعنی اونی که کنارش میتونی لبخند بزنی کنارت باشه.شیما میدونم خاله، دوست دارم.سعی کرد لبخند بزنه اما فقط اشکش چکید.خاله نزدیکش اومد و دستش رو گرفت و فشرد.دلش زیرو رو شد، بعد از دست های حسین، مطمئن بود هیچ دستی نمیتونه بهش آرامش بده.راستی قانون جذب روی دلتنگی هم اثر داره؟ یعنی وقتی شیما دلتنگ بود، حسین هم دلتنگ میشد؟خاله- خیلی داری خودتو اذیت میکنی، نورا هم نگرانت بود. اما میگه باهاش اُخت نمیشی.آره خب ۱۳ سالم بود بهش گفتم حسین دوستم داره، خونه یهو جهنم شد از یه سوراخ نباید دوبار نیش خوردمطمئنی عزیزِ خاله؟ نورا اینجوری نیستا، دهنش قرصه. امتحانش کردم که میگم. شاید بابات خودش شنیده. من یادمه نورا زنگ زد و گفت حتی چند روز حسین رو از خونه بیرون کرده.پس…وایپس نبود حسین.. باباش؟یعنی نورا دوستش داشت؟باباش حسین رو بیرون کرده بوده؟چرا حس میکرد خیلی احمقه؟؟دست هاش رو روی صورتش و سرش رو به شونه ی خاله تکیه داد و هق زد.خاله خودتو سبک کن دخترم. نذار غمباد بگیری، اما بعدش خوب فکر کن. حس کاری با عقل میکنه که نابود میکنه. نابود نشو. مطمئنی عشقش واقعی بوده؟ اول ببین ارزشش رو داره؟واقعی نبود؟ بود همیشه حسش میکرد اما…حسین ارزشش رو داشت؟اصلا الان چکار میکرد؟ تنها نبود؟کاش تنها نباشه. کاش یکی کنارش باشه که قدرش رو بدونه، خوشحالش کنه، بتونه همه جوره باهاش بسازه و باشه.ارزش داشتن یا نداشتنش هیچ اهمیتی نداشت وقتی با عشق خالص نگاه کنی.حتی اگه یک طرفه باشه، حتی اگر کم بشه، یا تموم… تموم میشه؟شاید… اما مطمئن بود عشقی که از عمق قلبش به حسین داره، نه دروغه، نه میمیره، نه فراموش میشه.دلم براش تنگ میشه خاله. دل اون تنگ نمیشه؟ یهویی فراموش کرد؟ پس چرا من نمیتونم؟ میترسم بیاد، اما انقدر دیر که دلخوری نذاره قبولش کنم… گیجم…شاید اونم فراموش نکرده، شاید ناراحته، شاید هم یکی رو جات بیاره، اونوقتم دوستش داری؟فکر میکردم بدم میاد با کسی باشه، اما این مدت فهمیدم نه، انقدر دوستش دارم که دلم نمیخواد تنها باشه، که غم داشته باشه. نمیشه و نشد که من همدمش باشم، فقط خدا کنه تنها و غمگین نباشه.خاله نمیخوای تلاش کنی بهش برسی؟ یا نمیخوای با کس دیگه آشنا بشی؟ چیکار میخوای بکنی؟کس دیگه؟ نه خودمو مشغول میکنم، داستان مینویسم، کس و شعر میگم. تو هر کس و شعر و داستانم یه ردّپا ازش میذارم. جاش کسی رو نمیارم، میدونم کسی بیاد راحت تره فراموشی، اما رابطه بدون عشق برام مثل هرزگیه. تنهایی از هرزگی بهتره تلاش هم… تلاش دو سر داره. فکر کنم هنوزم با عقایدم نتونسته کنار بیاد. شک داره… شاید اگر منو میخواست نمیتونست اینهمه ازم بی خبر بمونه… من زندگیمو میکنم، عشقش هست…حتی اگه اون با کسی باشه، حتی اگه عشقش مرده باشه…راستی عشق واقعا میتونه بمیره؟چی میشه؟عشق ها وقتی میمیرن، کجا میرن؟پ.ن در مورد ادامه اش نمیدونم هنوز..نوشته Hidden.moon
0 views
Date: August 21, 2019