برادر کوچکم پرویز

0 views
0%

پرویز برادرم بهترین مرد دنیاست. از من 3 سال کوچکتراست. پایان روزهای بچگی امان با هم گذشته. زمانی که من سالهای اول دبستان بودم پایان روز در این فکربودم که زودتر مدرسه تعطیل شود و من به خانه بیایم و با پرویز باشم. زمانی که همبازیهایم برای بازی با عروسکهای پارچه ای که آن روزها مادرها برای ما درست می کردند به خانه ما می آمدند پرویزکوچولو هم باید با ما همبازی می شد.او گاهی در بازی ها نقش بچه را بازی می کرد و ما نقش مادر. گاهی بچه های دیگر از شرکت کردن پرویز در بازیهای ما راضی نبودند اما خوب می دانستند که اگر پرویز در بازی نباشد من هم بازی نخواهم کرد.در شهرکوچکی ی زندگی بسیار آرام و ساده ای داشتیم. خانه ها آن زمان همه باغچه داشتند و حوض و ما بیشتردرحیاط بازی می کردیم و انگار در پایان دنیا کوچکترین غصه ای وجود نداشت.زندگی دوست داشتنی بود. دور و برمان هم پر بود از فامیل دور و نزدیک. با این که انقلاب شده بود اثر آن در شهر کوچک ما زیاد دیده نمی شد. رابطه من و پرویز خیلی خوب بود و بی اندازه به هم نزدیک بودیم و بودن او در کنار من همیشه آرامش بخش بود تا این که من به دبیرستان رفتم و پرویز دوره راهنمایی اش را شروع کرده بود. و این درست زمانی است که موضوع این نوشته کوتاه آغاز می شود.گاهی وقتها حس می کردم که او بیشتر از گذشته و به شکلی متفاوت به من نگاه می کند. مخصوصا وقتی که درحیاط با تشت لباس می شستم او می آمد و به بهانه این که مانند همیشه می خواهد با من گپ بزند روبرویم لب حوض می نشست و هر وقت سرم را بالا می کردم می دیدم که دارد از قسمت باز بالای یقه ام سینه هایم را که حالا دیگر کاملا بزرگ شده بودند تماشا می کند.اوایل اصلا اهمیت نمی دادم ولی کم کم می دیدم که کار همیشگی اش شده تماشای من و از هر فرصتی برای دید زدن سینه های من یا ساق پاهایم استفاده می کند. هم برایم جالب بود و هم تازگی داشت و هم ناراحت بودم چون این کار به نظرم عادی نبود.ماهها به همین شکل گذشت او 13 سالش بیشتر نبود و من 16 سال داشتم. تابستان سال 1369 بود. تعطیلات تابستان در یک شهر کوچک برای یک دختر هیچ کاری جز در خانه نشستن و کتاب خواندن نبود. البته برای پسرها بازی در کوچه و خیابان بود اما پرویز انگار نه انگار می تواند برود با دوستانش بازی کند و هر کس سراعش را می گرفت به بهانه ای ردشان می کرد و پایان وقتش را درخانه با من می گذراند.بیشتر اوقات که مادربرای دیدن خاله ها ویا مادر بزرگ می رفت ما دونفر تنها بودیم و او لحظه ای از من جدا نمیشد. البته من بدم نمی آمد و از بچگی بودن او در کنارم یک عادت شده بود و دلچسب هم بود. بعد از ظهرها در شبستان طبقه پایین خانه که خنک بود می خوابیدیم و چرتی می زدیم. اما من کم کم پی برده بودم که پرویز تقریبا هیچوقت زمانی که من بیدار می شوم خواب نیست. گاهی هم می دیدم که شمدی که برای خوابیدن رویم کشیده بودم کنار رفته است. با این که با شلوار و بلوز و تقریبا پوشیده می خوابیدم مطمئن هستم که او شمد را کنار می زد که شاید اگر بلوز من بالا رفته باشد او قسمتی از بدن مرا ببیند.کارهایش به شکل خنده داری برایم سرگرم کننده می آمد. اصلا نمی فهمیدم که او چرا این کار را می کند و دیدن قسمتی از بالای سینه های من یا شکم من چه چیز جالبی برای او دارد. ولی با پایان وجود دوستش داشتم و گاهی وقتها دوست داشتم بغلش کنم و با پایان وجود فشارش بدهم و گونه های قرمزش را ببوسم درست مانند زمانی که بچه بود و مادرم او را بغلم می داد و من مانند یک عروسک او را به سینه ام می فشردم. حالا که به گذشته برمی گردم حس می کنم به او یک حس مادرانه داشتم.آن تابستان کما بیش این گونه گذشت ولی تنها چیزی که هر روز یکسان بود توجه بیش از اندازه پرویز به من و بدن من بود. ولی با باز شدن مدرسه ها سر هر دوی ما کمی گرم شد و من وقت کمتری در خانه با او داشتم ولی نگاههایش همچنان مرا دنبال می کرد و تقریبا به این کارش هم عادت کرده بودم.زمستان سال 69 بود و درماه آذر در آن زمان بیشترمردم کرسی بر پا می کردند. هنوز گاز لوله کشی به شهر کوچک ما نیامده بود و ما دوکرسی برقرار می کردیم یکی در اطاق طبقه پایین که پدرو مادرم در آن می خوابیدند و یکی هم در طبقه بالا که من و پروی آنجا درس می خواندیم و بعد هم هرکدام سرجایمان می خوابیدیم.کم کم حس می کردم که اواز هر فرصتی برای لمس کردن پاهای من با پاهایش استفاده می کند. می دانستم که این لمس کردنها اتفاقی نیست و عمدی است. اصلا بدم نمی آمد اما نگران شده بودم که این حرکات به کجا خواهد کشید. حس می کردم که کارهایی که او میکند کارهای درستی نیست. ولی نمی دانستم چه کار باید بکنم. تنها زمانی که او به خواب می رفت لمس کردنهایش قطع می شد.یک روز که زیر کرسی دااز کشیده و به آرنج دست چپم تکیه داده بودم و از پنجره حیاط برفی را نگاه می کردم حس کردم که انگشتهای پای او درست وسط رانهایم کمی بالا تر از زانوهایم را لمس میکند. برای اولین بار حسی عجیب و ناشاخته به سراغم آمد. یک حس خوب ولی کاملا غریب. نمی توانستم نگاهم را از پنجره برگردانم اما چیزی هم دیگر نمی دیدم. انگار در جایم یخ زده بودم.صدها بار به آن روز فکر کرده ام و هنوز هم نمی دانم که او پایش را جلوتر آورد و در میان رانهای من جایش داد یا من خودم بی اختیار کمی رانهایم را به جلو فشار دادم و پایش را در میان رانهایم جا داده بودم. تنها یادم هست که در همان حال که به بیرون خیره شده بودم بدون این که چیزی ببینم بی اختیاز نفس عمیقی کشیدم و صدایی مانند یک آه بسیارخفیف از میان لبانم بیرون آمد. و حس کردم که نازم نمناک شده است و یکی از زیباترین احساسهای پایان عمرم را تجربه کردم.جرات برگرداندن سرم و دیدن نگاه پرویز را نداشتم. همانطور خشکم زده بود و برای اولین بار با پایان وجودم حس کردم که دوست دارم پرویز بیاید مرا بغل کند و در آغوشش بفشارد. فقط بفشارد نه چیز دیگر نه حتی لمس کردن سینه هایم و یا نازم. فقط درآغوش کشیدنم و فشردن من در میا ن بازوانش تنها چیزی بود که پایان ذرات تنم آنرا می طلبید. همین. آنوقت خوشبختی و لذتی که داشتم کامل می شد.یادم نیست چه مدت در همان حال ماندیم و چیزی در درونم مانند حس شادی خوشبختی امنیت و آرامش هم زمان در جریان بود و انگار در دریایی از نور و روشنایی شناور هستم و صدای قلبم را که به آرامی می تپید و نفسهای آرامم را می شنیدم. تا این که پرویز پایش را از میان رانهای من بیرون آورد و از اطاق خارج شد و من بی اختیار آهی کشیدم که مطمئن هستم به خوبی هرکسی در آن اطاق بود می شنید.بعد از رفتن او من تازه به خودم آمدم. کاملا گیج بودم و نمی توانستم برای خودم توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده است. حس گناه می کردم که برادرم باعث شده که چنین حس ناشناخته ای در من سر بر دارد. برای یک لحظه چهره پدر و مادرم در جلوی چشمانم مجسم شد و حس شرم و گناهی وحشتناک پایان وجودم را گرفت. متاسفانه در آن روزها نه اینترنتی بود نه کسی بود که با او در این موارد حرف بزنی. دوستان و همکلاسی ها هم از من بی تجربه تر. فقط گیجی بود و سردرگمی. نه کتابی در این موارد در دسترس بود. فقط حس گناه داشتم. حس می کردم یکباره تنها شده ام و دیگر کسی مانند من نیست که از چنین کار غلطی خوشش آمده باشد. اتفاقی که افتاده بود مانند پتکی بر سرم کوبیده شده بود.آن روز گذشت و من با حس های متضاد غصه گناه شادی هوس آرزوی بغل شدن توسط برادر کوچک و دوست داشتنی ام و حس شرم دست به گریبان بودم. مانند خاشاکی برتندباد هر لحظه به سویی و حسی متفاوت پرتاب می شدم. روزهای گیج کننده ای را گذراندم و خودم را هرچه بیشتر با مدرسه و درسها مشغول کردم. می دیدم که پرویز هم حال خوشی ندارد و انگار او هم احساسات متضادی مانند من دارد. اما همچنان به نگاهها و لمس کردنهایش ادامه می داد اما خیلی به آرامی و انگار نگران من هم هست و انگار که او هم حس گناه می کند. رابطه ما تغییر زیادی نکرد. من او را بی نهایت دوست داشتم و می دانم که او هم مرا دیوانه وار دوست داشت و همین باعث می شد که عذاب و رنج گیچ کننده ای به من دست بدهد. و واقعا نمی دانستم چه باید می کردم.آن سال گذشت و تابستان سال 1370 رسید. مدرسه ها تعطیل شد و دوباره من و پرویز پایان مدت در خانه با هم بودیم. گاهی مادرم هم شاکی می شد و به پرویز می گفت از خانه ماندن خسته نمی شوی؟ اما او حتی اگراز خانه هم خارج می شد بلافاصله بر می گشت و بقیه روز را مانند سابه همراه من بود. سایه ای که بودنش دوست داشتننی بود. ولی من همچنان نگران عاقبت این حسی که بین ما به وجود آمده بود بودم. هیچ عاقبت خوبی برای چنین رابطه ای در ایران متصور نیست و در ایران پس از انقلاب جزایش می توانست مرگ باشد. من گاهی کابوسهای وحشتناک می دیدم و در بیداری هم دچار وحشت می شدم. من خواهر بزرگتر بودم و با� �د اوضاع را به شکلی کنترل می کردم که آسیبی به خودم یا او یا خانواده و فامیل نرسد.هرگز حتی یک کلمه راجع به این حس با هم صحبت نکردیم. وانمود می کردیم که هیچ چیز غیر عادی وجود ندارد اما هر دو به خوبی می دانستیم در درونمان چه غوغایی است.یک روز در خانه تنها بودیم. یادم نیست مادر کجا رفته بود. و بعد از ظهر طبق عادت همیشگی خوابیدیم و وقتی بیدار شدم طبق معمول او بیدار بود و خودش را مشغول خواندن نشان می داد. اما می دانستم که پایان مدت سعی در دید زدن من داشته. هم ناراحت بودم و هم خنده ام می گرفت. چون من اصلا حس این که بخواهم او را لخت ببینم نداشتم. تنها گاهی حس می کردم دلم می خواهد او مرا درآغوش بفشارد آنچنان محکم که نفسم بند بیاید.بعد از بیدار شدن درست یادم هست او باشوخی و غلغلک سعی می کرد مرا به اصطلاح بخنداند ولی هدف اصلی اش لمس کردن بدن من بود. اما من زیاد توی هوای شوخی نبودم. ولی حس کردم بد جوری خودش را به من نزدیک می کند.به شوخی هایش زیاد عکس العمل نشان ندادم و انگار او بیشتر کلافه شد و ناگاه بی اختیار با دو دستش سینه های مرا گرفت. برای یک لحظه از کوره در رفتم. و برای اولین بار وآخربن بار به او شدیدا اعتراض کردم و الان واقعا حس ناراحتی می کنم که او را سرزنش کردم که چنین کار خطایی با خواهر بزرگ خودش می کند. ولی واقعا در آن لحظه این حس را داشتم که این کار بسیار بسیار اشتباه است.از اطاق بیرون رفتم و خودم را به طبقه پایین رساندم و در اطاق را بستم و هزاران فکر وحس های جورواجور به سراغم آمد. اولین احساسی کاملا ناشناخته جدید حس لمس شدن سینه هایم برای نخستین بار بود. حس کردم که با این که کار او بسیار عصبانی ام کرده اما یک حس غریب و گرم و زیبا درونم را پرکرده است و دوباره حس کردم که نازم نمناک شده و حس خوبی دارم. گیج و منگ در آنجا با احساسات جورواجورو از جمله حس دلسوزی و ناراحتی برای پرویز و حس گناه که به او پرخاش کرده ام و حس خشم که چرا او این کار را کرده دست به گریبان بودم. شاید حدود نیم ساعت طول کشید تا آرام شدم و توانستم کمی بهتر به اتفاقی که افتاده بود و عکس العمل خودم فکر کنم.نمی بایست با پرویز آن رفتار را می کردم. و یک دفعه نگرانش شدم و به سرعت به طبقه بالا رفتم و او را دیدم که مغموم در گوشه اطاق نشسته و حتی با وارد شدن من به اطاق هم حرکتی نکرد و همچنان خیره به گوشه ای مانده بود.از او معذرت خواستم و در ته دلم آرزو می کردم که شجاعت این را داشتم که او را بغل کنم و ببوسم و بگویم که از رفتار خودم پشیمان هستم. اما بهتر دیدم که منطقی باشم و این کار را نکنم. آنقدر در آن لحظه حالم منقلب و گیج کننده بود که اگر او مرا بغل می کرد شاید کوچکترین اعتراضی به او نمی کردم.اما رفتار من تاثیری بر او به جا گذاشته بود که هیچ عکس العملی نکرد و انگار نه انگار که من از او معذرت خواهی کرده ام و این همیشه یاد آوریش مرا ناراحت می کند. چون او را از هر کسی در دنیا بیشتر دوست داشتم و دارم. او انسانی بسیار نازنین بود و هست.چند هفته ای او سعی می کرد که خودش را از من دور نگهدارد و یا سعی می کرد که به من توجه حنسی نکند. ولی حالا می فهمم هورمونها بودند که او را کنترل می کردند. اما با این همه او سعی زیادی می کرد که جلوی احساسات خودش را بگیرد.من هم همچنان حس گناه می کردم و خودم را بد تصور می کردم که حس جنسی به او دارم. دچار عذاب وجدان و حس گناهی بودم واو هم دست کمی از من نداشت تا یک روز که یک اتفاق کوچک باعث شد نگاه ما کمی راجع به این مسئله و زشت دانستن آن تغییر کند و برای اولین بار پس از بیش از یک سال نفس راحتی بکشیم و کمی حس گناهمان کمتر شود. داستان این بود که در آن سالها تعداد زنانی که در خانه خیاطی می کردند و لباس می دوختند مخصوصا در شهرهای کوچک زیاد بود. در شهر ما زنی میانه سال بود بسیار شوخ و مهربان که هم لباس می دوخت و صورت بند می انداخت و هم شیرینی خانگی می پخت. من پارچه ای گرفته بودم که او برایم یک بلوز و دامن بدوزد. او بعد از اندازه گیری و دوختن لباس معمولا آنرا به خانه مشتری می برد که ببیند خوب اندازه هست یا نه و آیا تغییراتی لازم دارد یا نه یعنی پروف آخرش بود قبل از این که آنرا پایان کنند و تحویل بدهد.این خانم سمبل زندگی و سرشادی و مهربانی بود. وقتی که می خندید لبها و چشمها وتمامی اعضای صورتش میخندیدند. از درون انسانها کسی خبر ندارد اما من همیشه فکر می کردم که او سرخوش ترین فردی است که تا آن زمان شناخته بودم. همه او را دوست داشتند و کسی نبود که از خوبی و محبت او صحبت نکند.روزی که او برای پروف کردن بلوزم آمده بود پرویز هم طبق معمول خانه بود و هر دوی ما در اطاق مشترکمان در طبقه بالا بودیم و خانم خیاط با بلوز به همان اطاق آمد و بعد از این که برایش چایی آوردم و مقداری از هر دری گپ زد و شوخی کرد و خندید و جوک گفت. بلوز را به من داد که بپوشم تا او ببیند که همه چیز اندازه هست یا نه.من منتظر بودم که پرویز از اطاق بیرون برود که من بلوز را امتحان کنم. اما او همانجا نشسته بود و خیال رفتن نداشت. انگار خنده و جوک خانم خیاط هم به او جرات بیشتری داده بود. بالاخره گفتم از اطاق برو بیرون تا من لباسم را عوض کنم. او هم با پررویی گفت نمی رود و تنها رویش را بر گرداند و گفت نگاه نخواهد کرد. خانم خیاط هم به شوخی گفت اگر ببینه چیزی از آن کم نمیشود و پرویز هم خندید.خلاصه با اصرار خانم خیاط و قول پرویز که حاضر شد رویش را برنگرداند تا من بلوز بپوشم بلوزم را بیرون آوردم و بلوز جدید را هنوز نپوشیده بودم که خانم خیاط دستم را گرفت که نتوانم بلوز را بپوشم و در حالی که از خنده اشک در چشممهایش جمع شده بود به پرویز گفت آقا برادر نگاش کن. خواهر مثل برگ گلت را حسابی تماشا کن. هنوز خنده های او ودندان طلایش به یادم مانده است.پرویز هم بر گشت و بالا تنه لخت مرا دید و با خنده هردو مرا نگاه می کردند و خانم خیاط مرتب تکرار میکرد دختر جون ازش که چیزی کم نمیشه. پسره دلش را نسوزون. بذار ببینه. من سعی در پوشیدن بلوز داشتم و او هم مانع می شد و پرویز هم انگار قند توی دلش آب می کنند می خندید وچشمهاش چهارتا شده بود. کاملا معلوم بود که از دیدن بدن نیمه لخت من در دنیای دیگری به سر می برد.تمام این اتفاق کمتر از شاید ده یا 20 ثانیه طول کشید اما برای نخستین بار به من این حس را داد که این نمی تواند آنقدر که من فکر می کنم هم بد و زشت و غیر عادی باشد. خانم خیاط با خنده تکرار می کرد بگذار نگاه کنه از ش که کم نمیشه. مرده دلش آب میشه. من هم آنچنان دچار غلیان احساسات شده بودم و انگار که سبک شده بودم و دیگرحس می کردم که حالا دیگریک نفر سومی هم هست که حس ما را می داند و در آن اشکال زیادی نمی بیند. آن روز گذشت و من و پرویز در مورد غلط بودن حس مشترکمان به نوعی آرامش رسیدیم. با این که می دانستیم برای رابطه ما آینده ای وجود ندارد ولی دیگر از بودن این حس حس زیاد بدی نمی کردیم. خنده های آن خانم خیاط انگارآبی بود گناه افکار ما را شست و آب کشید و حلال کرد.من اما چون بزرگتر بودم مسئولیت خودم می دانستم که نگذارم شرایط از کنترل خارج شود. درست است که حالا یک نفر سوم هم غیر مستقیم به ما حالی کرده بود که حسمان نسبت به هم زیاد هم ایراد ندارد و به ما نوعی آرامش داده بود اما این چیزی را عوض نمی کرد. نه جامعه ایران در این قرن چنین را بطه ای را می پذیرد. نه خانواده ما می توانست آنرا قبول کنند و عملا حس ما در این جهان نفرین شده بود و هست و برای سالها اگر نه دهه ها پذیرفته شدنی نیست.بعد از آن هم پرویز به شیطنت هایی که خارج از کنترلش بود ادامه می داد و من هم با آن که از لمس کردنهایش و توجه اش به خودم لذت می بردم و در خیالم او را درآغوشم می فشردم و لبانش را می بوسیدم اما با پایان توانم سعی می کردم که کوچکترین کاری که او را تشویق کند انجام ندهم. سالی دیگر این چنین گذشت و بالاخره من دیپلم گرفتم و دانشگاه قبول شدم و به تهران رفتم و رابطه ما کمتر شد اما زمانی که یکدیگر را می دیدیم عشق و گرمای آن در وجود هردوی ما زبانه می کشید. ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم و حاضر بودم پایان عشق و هوس حنسی سوزانم را سرکوب کنم که به خودم و پرویز و خانواده امان آسیبی وارد نشود.هر بار که به خانه بر می گشتم او به بهانه دیدنم مرا می بوسید و من تنها با بوسه ای خواهرانه جوابش را می دادم. ولی به او دوست داشتن و عشقم را نشان می دادم که بداند رومانتیک دوستش دارم اما هیچ کاری نخواهم کرد که مشکل ساز بشود برای همه امان.او بعد از گرفتن دیپلمش و وقتی که دانشگاه قبول نشد با کمک پول اندکی از پدرم راهی ترکیه و بعد آلمان و بعد از رنجهای فراوان در کانادا ساکن شد. من فکر می کنم که او برای فرار از حس عشق و کششی که به هم داشتیم از ایران رفت. همانجا هم با دختری بسیاردوست داشتنی ازدواج کرد و اکنون درآنجا با همسر و بچه های نازش زندگی می کند.منهم بعد از پایان دانشکاه ازدواج کردم و اکنون درتهران همراه همسرم که مردی بسیارخوب است و بچه هایم زندگی می کنم.پرویز درهمه سالی که از ایران رفته تنها دوبار به ما سرزده. هربار که او را دیده ام حس می کنم که تنها مردی که بی قید و شرط عاشقش هستم هنوز پرویزاست و با این که من به همسرم همیشه وفادار خواهم بود اما هیچوقت جامعه را برای دیکته کردن که چه کسی را می توانیم دوست بداریم و چه کسی را نمی توانیم دوست بداریم نمی بخشم.من حس می کنم که اگر من با پرویز به هم می رسیدیم خوشبختی واقعی را می توانستیم تجربه کنیم برای همیشه. اما در دنیای فعلی جایی برای این گونه عشقها وجود ندارد. گاهی فکر می کنم که چرا عشق بین برادر و خواهر که این همه انرا تقبیح می کنند و بد می دانند درست و طبیعی حس می شود. پنداری که تنها عشق طبیعی دنیاست. حس دوست داشتن بدون قید و شرط و عشق و دوست داشته شدن بدون خودخواهی.از زمانی که پرویز از ایران رفته من و او همیشه تلفنی با هم در تماس بوده ایم و حالا هم با اینترنت و تلگرام همیشه و تقریبا هر روز در تماس هستیم. و غیر مستقیم و در لفافه قربان صدقه هم می رویم و عشق پرویز همیشه مانند آتشی است که در سردترین و تاریکترین روزها و شبهایم مرا گرم می کند.من همیشه عاشق او بوده ام و می دانم که او هم دیوانه وار عاشق من است ولی هیچوقت مستقیما راجع به احساسمان صحبت نکرده ایم. ولی صحبت کردن با یکدیگر هنوز هم مانند هوایی است که برای تنفس و زنده ماندن به آن نیاز داریم.اکنون که دارم به 50 سالگی نزدیک می شوم هنوز در بدترین زمانها وقتی با او حرف می خانمم حس می کنم که عشقی عمیق و پرقدرت درونم را گرم نگهمیدارد و هیچ چیز قادر به شکست دادن من نیست. حس دوست داشتن و دوست داشته شدن حتی اگر هرگز هم به یکدیگر نرسند نعمتی است که نصیب هر کسی نمی شود. من همیشه سپاسگزار خدا بوده ام که عشق و دوست داشتن پرویز را به من داده است. اگر داشتن یکدیگرهم برایمان امکان پذیر بود دنیا برایمان بهشتی می شد همیشگی و ماندنی.حتما شنیده اید که می گویند در دنیا خوشبختی وجود ندارد. اما من می توانم ادعا کنم و قسم بخورم که پایان لحظاتی که با پرویز گذرانده ام همراه با خوشبختی واقعی بوده و اگر در این دنیا عشق ما هم مانند پایان عشقهای دیگر مورد نفرت و طعن قرار نمی گرفت و ما می توانستیم در کنار هم زندگی کنیم من یک خانم به پایان معنی خوشبخت می شدم. اما امروز با آن که همه چیز دارم و همسرم مردی بسیار خوب است اما دلم همیشه جای دیگر است و همیشه در خیالم با پرویز است که عشق بازی واقعی ام را دارم.مطمئن هستم که پرویز این مطلب را خواهد خواند چون مطمئن هستم که از زمان به وجود آمدن اینترنت او هم مانند من برای یافتن جواب برای احساسات بین ما و بهتر شناختن این رابطه در اینترنت جستجو کرده است و اگر این مطلب را بخواند و از جزئیات نوشته من به آسانی خواهد فهمید که این نوشته در مورد من و اوست چون اسم حقیقی اش را هم استفاده کرده ام. و در این نوشته چیزی وجود ندارد که او نداند. ما در این همه سال پایان احساسمان را در سکوت با هم رد و بدل کرده ایم و فکر نمی کنم چیزی مانده باشد که او یا من راجع به یکدیگر و عشق ابدی امان ندانیم.امیدوارم که این نوشته به شکلی باقی بماند و آیندگان بدانند که ما چه آسان عشق واقعی امان را به خاطر تفکرات امروزی جامعه در خود کشتیم و و مانند شمع سوختیم و خاکستر شدیم تنها به خاطر این که کسانی و تفکراتی برای تمامی مردم دنیا تصمیم گرفته اند و با زور به ما تحمیل کرده اند که کدام عشق درست و کدام عشق غلط است. من در این لحظه هیچ چیز زیباتر از عشقم به پرویز برادرم ودوست داشتن او نمی شناسم و با آنکه گاهی از دوری او حس خفگی می کنم اما باز هم شکرگزار خدای هستم که چنین عشقی در درونمان هست که در پایان لحظات زندگی مانند آتشی در سرمای زمستان ما را گرم می کند و اگر دنیای دیگری یا زندگی دیگری باشد تنها آرزوی من بودن در کنار اوست و تنها در آغوش اوست که من حس خوشبختی کامل خواهم کرد.نوشته ناشناس

Date: December 12, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *