برده خانم سلیطه ام مونا

0 views
0%

دو سال پیش بود که با دختری 27 ساله ازدواج کردم، دختری به اسم مونا با قد متوسط، پوست سفید، استخوان بندی درشت و اندام و چهره ای که او را بزرگ تر از سنش نشان می داد. مونا ساق پاهای پری داشت و سینه ها و دستانی کاملا زنانه. باسنش بیشتر به زنی 36 ساله می ماند تا دختر 27 ساله. البته از نظر ژنتیکی به مامانش رفته بود چون مامانش هم زنی با اندام کاملا جاافتاده و ورزیده بود که صورت جدی و اخلاق زنسالاری داشت. بعد از ازدواجم متوجه شدم که در خانه آنها نه تنها فضای کاملا زنسالار حاکم است بلکه شوهر و دو پسر دیگر خانواده هم کاملا تحت تسلط مادر و دختر هستند و به زبان ساده تر مثل سگ در اختیار خانم های خانواده بودند و به نوعی برده آنها محسوب می شدند. برادرها سه چهار سالی بزرگ تر از مونا بودند ولی رفتار او با آنها تحکمانه و دستوری بود و گاهی اوقات بسیار هم خشن می شد. خود من هم بعد از ازدواجم از رفتار جدی و سخت مونا در امان نبودم و تقریبا هیچ وقت نمی توانستنم روی حرفش حرفی بزنم. در مسائل جنسی بسیار قوی تر از من بود و از همان شب عقد، ابصارم را در دستش گرفت. یادم می آید آن شب مجبورم کرد کسش را حسابی بلیسم و بدون اینکه برایم ساک بزند روی کیرم نشست و کسش را بالا و پایین می کرد و به من اجازه تغییر وضعیت نمی داد، انگشتانش را در دهانم فرو می کرد، گردنم و بازوهایم را گاز می گرفت و با دستانش سر سینه هایم را محکم فشار می داد و چندین بار سیلی محکمی به من زد تا بالاخره ارضا شدم.هیچ کنترلی در لباس پوشیدن و رفتارش نداشتم، هرطور که دوست داشت لباس می پوشید و با هر مردی که مایل بود لاس می زد. چون اندام فوق العاده خوش فرم و گوشتی داشت وقتی لباس های چسب می پوشید آلت هر مردی را راست می کرد. بارها در تفریحات بیرون از شهر می دیدم که مردهای قوی هیکل و بسیاری از پسرهای مانکن کس لیس بدون توجه به حضور من و حلقه ای که در دست دارد به او نزدیک می شوند و با او خیلی راحت صحبت می کنند و به او پیشنهاد می دهند یا حتی بعضی اوقات می دیدم که او را دستمالی هم می کنند. به دلیل باسن طاقچه ای که داشت خیلی ها درباره کون او صحبت می کردند و از بسیاری افراد که نمی دانستند من شوهر او هستم، شنیدم که آرزوی خوردن کون و لیسیدن سوراخ کونش را دارند. بارها به رفتار او شک می کردم که البته این شک کم کم به یقین تبدیل شد. خیلی وقت ها مرا در مراکز تجاری می پیچاند و معلوم نبود کجا غیبش می زند و دست آخر هم با لباس یا کالایی گران قیمت ظاهر می شد. نمی دانم با کدام پول آنها را می خرید تا اینکه یکبار مچ او را گرفتم.در یکی از مجتمع های تجاری بزرگ تهران بعد از اینکه طبق معمول مرا قال گذاشت، به صورت تصادفی در یکی از طبقات دیگر او را در یک مانتوفروشی لوکس که دو فروشنده مرد داشت دیدم. از گوشه ویترین رفتار او را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم وقتی فروشنده برای او که در اتاق پرو مشغول پوشیدن مانتوها بود، مانتوی جدیدی می برد، کاملا درب را باز می کرد و حتی کمی هم با هم صحبت می کردند. معلوم نبود مونا با چه وضعیتی در اتاق پرو جلوی آن مرد ظاهر می شد ولی از نگاه و خنده های شهوتناک آن مرد می شد خیلی چیزها را حدس زد. تا اینکه با مانتویی زیبا از پرو بیرون آمد و بعد از کمی صحبت کردن با آن دو مرد، یکی از آنها او را به طبقه بالای فروشگاه احتمالا برای نشان دادن مدل های جدیدتر همراهی کرد. اما بعد از حدود ربع ساعت، آن مرد در حالی که بسیار خوشحال بود و ابراز رضایت می کرد به طبقه پایین آمد و جایش را با فروشنده دومی عوض کرد و او نیز به طبقه بالا رفت. هرچه به موبایلش زنگ می زدم جواب نمی داد تا اینکه بعد از حدود بیست دقیقه در حالی که لباس دلخواهش را انتخاب کرده بود، باهم از پله ها پایین آمدند. در حین پایین آمدن دیدم که شلوارش را با دست بالا می کشید و دکمه های مانتوهایش را مرتب می کرد. اون روز فهمیدم مونا برای رسیدن به چیزی که می خواهد خیلی راحت به من خیانت می کند و در روابطش با مردهای دیگر هیچ حد و مرزی ندارد.مونا پسرخاله ای داشت که در شهر محل سکونت ما دانشجو بود. او بیشتر اوقاتش را در خانه آنها سپری می کرد و من فهمیده بودم که با مادرزنم رابطه دارد. رابطه پنهانی مادرزنم با خواهرزاده 31 ساله اش بعد از دیدن صحنه های بسیار دیگر برایم مسجل شده بود. اما نمی دانستم که او علاوه بر خاله اش با خانم من هم رابطه دارد تا اینکه مونا به سفری کاری رفت و من که صبح آن روز درباره موضوعی با برادرزنم صحبت می کردم تصادفا از او شنیدم که مونا امروز از سفر برگشته و مادرزنم هم برای خرید به فلان جا رفته. وقتی با خانه تماس گرفتم و او جواب نداد حدس زدم که باید در بدو ورودش به خانه خودشان رفته باشد. من هم سرزده به خانه آنها رفتم. مستاجر آنها دم در مشغول انجام کاری بود و درب منزل باز بود به همین دلیل بدون زنگ زدن وارد شدم و با کلیدی که داشتم آهسته درب آپارتمان آنها را گشودم. می خواستم مونا را غافلگیر کنم که خودم غافلگیر شدم … در پذیرایی تلویزیون روشن بود ولی هیچ کس حضور نداشت. آهسته به سمت راهرویی که به اتاق خواب های منتهی می شدم رفتم و صحنه ای فاجعه بار دیدم. مونا که معلوم بود تازه از حمام آمده و ربدوشام تنش بود، روی لبه تخت خوابیده و پسرخاله اش که جلوی او زانو زده بود، پاهای مونا را از هم باز کرده و در حالتی که زانوهای مونا را در سینه اش جمع کرده بود، مشغول لیسیدن کس او و خوردن انگشتان پایش بود. مونا که معلوم بود از شدت شهوت مدام سرش را تکان می دهد با گاز گرفتن دستش تلاش می کرد ناله های خود را کنترل کند. بعد از دیدن این صحنه و فروخوردن خشم و نفرتی که پایان وجودم را فراگرفت بی سروصدا محل را ترک کردم تا مبادا فاجعه دیگری رخ ندهدروزها می گذشت و من بیش از پیش سرخورده تر و عاصی تر می شدم … تا اینکه یک شب درگیری لفظی شدیدی بین من و مونا پیش آمد، آنچنان درگیری بالا گرفت که کارمان به برخورد فیزیکی کشید که ای کاش هیچوقت نمی کشید … تا آن شب من هیچ تصور دقیقی از قدرت بدنی مونا نداشتم اما وقتی با هم گلاویز شدیم تازه فهمیدم اندام مونا بی دلیل سفت و جاافتاده نبود … مونا سرم داد می زد که خفه شو، برو گم شو و چندین بار وقتی هرزه گی او را یادآور شدم به سمتم حمله کرد و با سیلی و لگد از پسم برآمد ولی من ول کن نبودم تا اینکه با عصبانیت پایان چندبار به من تذکر داد که اگر از او عذرخواهی نکنم بلایی سرم می آورد که هرگز فراموش نکنم، بدون توجه به تهدیدش باز هم ارتباطش با دیگران و هرزگی هایش را بر سرش زدم تا اینکه ناگهان دیوانه وار به سمتم حمله کرد و پس از یک درگیری چند دقیقه ای مرا به زمین زد و با مشت و لگد به جانم افتاد و در شرایطی که حسابی از خانمم کتک خورده بودم مرا به داخل اتاق خواب کشید و در را برویم قفل کرد. 48 ساعت پایان من در اتاق زندانی بودم و فقط از صداهای بیرون از اتاق می فهمیدم که آیا در خانه حضور دارد یا خیر، بعد از ظهر روز دوم بود که آمد پشت در و به من گفت دوستش را می خواهد به خانه بیاورد و اگر صدایم در بیاید مرا خواهد کشت. حدود یک ساعت بعد، صدای مردی را شنیدم که به خانه ما آمد و از همان بدو ورودش رابطه جنسی آنها آغاز شد. از صحبت های رومانتیک آنها فهمیدم که طرف مهندس همکار خانمم یا همان دوست پسر موناست و آنچنان با هم مشغول عشق بازی شدند که صدای خنده ها و دلبری هایشان پایان فضای خانه را پر کرده بود. من که حسابی متاثر شده بودم به دیوار روبروی در پشت کرده بودم و در حالی که پاهایم را جمع کرده بودم از شدت فشار عصبی و ناراحتی اشک می ریختم. بعد از گذشت ساعتی از حضور آن مرد، ناگهان در اتاق باز شد و مونا با ظاهری به هم ریخته جلوی در ایستاد، یک دستش را به چارچوب در گرفته بود و دست دیگرش را به پهلویش. حسابی عرق کرده بود و کمی نفس می زد، رژ قرمز رنگش دور لبانش پخش شده بود، موهایش پریشان بود، یک سینه اش از پستان بند بیرون بود و … بعد از چند ثانیه که با آن چشمان خمارش به من خیره شد، گفت بیا این توله سگ اینجاست در این هنگام مردی سبزه و تنومند که بدن ورزیده ای داشت و قدش هم از مونا بلندتر بود پشت سر او ظاهر شد. مونا به او اشاره کرد و گفت برو کیرتو بده بخوره من از ترس خودم را بیشتر جمع کردم. مونا کیر دوست پسرش را گرفت و جلوتر آمد، به من گفت مگه کری کثافت؟ مخای بگم کس مامانتو جر بده؟ بهت میگم بخورش من که در نگاهم التماس موج می زد به مونا نگاه می کردم و آرزو می کردم این وضعیت زودتر پایان شود. مونا پایش را به صورت زدم و باحالت تحقیرآمیزی انگشتانش را نزدیک دهانم آورد و اینبار به دوستش گفت عزیزم مثل اینکه این از ترس داره میمیره، همین الان شوهر بی غیرتمو از کون می کنی تا بهت افتخار کنم این حرف را زد و پس از دست کشیدن به عضلات سینه و بازوهایش لبی عمیق از او گرفت و…دیگر نمی خواهم جزئیات بیشتری از آن شب و کون دادن به دوست پسر خانمم تعریف کنم. اما همینقدر باید بگویم که هرچه تلاش کردم از دستشان خلاص شوم نشد و آن مرد جلوی خانمم با من سکسی حسابی کرد و حتی مجبور شدم آبش راهم بخورم. از آن واقعه دردناک چندماه می گذرد و من دیگر برده خانمم شده ام و دیگر هیچ احترامی بین ما نیست و فقط هروقت حشری می شود و کسی برای ارضاء کردنش دم دست نیست مرا مجبور می کند کونش را بخورم، کسش را بلیسم، انگشت های پایش را مک بزنم، زیر بغل هایش را بلیسم و خلاصه مثل یک برده فقط مطیع او باشم.نوشته سعید

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *