سلام اسم من پدرامه ومیخوام داستان زندگی خودم رو براتون بگم البته بگم که داستان من خیلی طولانیه چون میخوام پایان جزییات رو بگم برای همین داستان رو قسمت بندی کردم در ضمن داستان کاملا زیر نظر اربابم اداره میشه و تماما واقعیت داره خوب بریم سر قسمت اولداستان من از اونجایی شروع میشه که من و همسرم حدود یک ماهی بود که از جشن عروسیمون میگذشت و تو طبقه دوم یک خونه دو طبقه که دارای یه حیاط پشتی هم بود زندگیمون رو شروع کرده بودیم همسایه پایینیمون یک خانم سی و دو سه ساله بود که همسرش چند سالی میشد که فوت کرده بود و به تنهایی زندگی میکرد البته اینطوری به نظر میرسید ولی درواقع اینطور نبود که به موقع بهش میپردازم از خانمم بگم اسمش نازنینه و بیست و چهار سالشه و تنها فرزند خانواده هست درست مثل خودم منم چهار سال از نازنین بزرگتر هستم و بیست و هشت سالمه خلاصه حدود یک ماهی از زندگی ما تو خونه جدید میگذشت و تو این مدت نازنین با همسایه طبقه پایینمون که بعدا خود نازنین بهم گفت که اسمش نیکی هست خیلی دوست شده بود به طوری که مرتب میرفت پایین خونه نیکی خانم اینم بگم کار من حسابدار هست و در واقع بیشتر کارامو تو خونه پای لپ تاپ انجام میدم و زیاد بیرون نمیرم درواقع کارم تو خونست درباره خودمم اینو بگم از بچگی علاقه خاصی به پاهای خانوما داشتم حتی بعضی موقع ها به بهانه کار با لب تاپ تو اینترنت شروع میکنم به خوندن داستان های میسترس و برده و خودمو میزارم جای اون برده و لذت میبرم راستش حتی موقع خواستگاری از نازنین هم بیشتر پاهای نازنین بودن که منو مجذوب خودش کرده بود تا چهره اش هرچند قیافه نازنین بدم نیست و حتی میشه گفت خوشگل هم هست اینو از تیکه پسر داییم سر جشن عروسی که بهم گفت دختر به این خوشگلی رو کجا پیدا کردی ناقلا میشد فهمید خلاصه در پایان روز من محو تماشای پاهای نازنین میشدم بعضی موقع ها هم از روی قصد مثلا موقع فیلم دیدن زل میزدم به پاهاش شاید بفهمه و اینجوری بتونم حرف دلمو بهش بگم ولی اون اصلا توجه نمیکرد حدود یه هفته ایی میگذشت و روزهای من همینجوری با زل زدن به پاهای نازنین و روزهای نازنین هم با رفتن به خونه نیکی خانم میگذشت یک روز صبح که برای هوا خوری از خونه داشتم میرفتم بیرون دم در آپارتمان نیکی خانم یه جفت کفش زیبای پاشنه بلند نظرمو جلب کرد مثل چوب خشکم زده بود و فقط به کفش نگاه میکردم واقعا دیوانه کننده بود دوست داشتم زانو بزنم و بوسه بارونش کنم ولی میترسیدم خلاصه بعد چند دقیقه زل زدن به خودم اومدم و رفتم حدود یکی دو ساعتی تو محل دور زدم تا یکم با محل و مردمانش اشنا بشم نزدیک های ظهر بود که به سمت خونه به راه افتادم نزدیک خونه بودم که صدای تق تق یه کفش از پشت نظرمو جلب کرد یه لحظه برگشتم دیدم نیکی خانم با یه کیف کوچک که زنجیر طلایی بهش وصل بود و تا نزدیک کمرشون میرسید پشت سرم داره میاد منم که صدای تق تق کفش هوش و حواس رو ازم برده بود به بهانه باز شدن بند کفشم ایستادم و خم شدم که مثلا دارم بند کفشمو میبندم تا نیکی خانم از کنارم رد بشه به محض رد شدن نیکی خانم منم پشت سرش با فاصله نسبتا کم به راه افتادم واقعا دیوانه کننده بود انگار نیکی خانم یه میسترس واقعی بود طرز راه رفتن و قدم برداشتنش واقعا منحصر به فرد بود تو همین حس و حال خوشم بودم که یک دفعه نیکی خانم ایستاد و برگشت به سمت من چشم تو چشم شده بودیم برای چند لحظه که من از خجالت سرمو انداختم پایین زیر چشمی نگاه کردم دیدم نیکی خانم داره میاد سمت من گفتم بیچاره شدم الان میاد آبروی منو میبره و به نازنین میگه بدبخت میشم هنوز سرم پایین بود که با صدای سلام اقا پدرام سرمو اوردم بالا.سلام نیکی خانم خوب هستید؟ممنونم.اقا پدرام میشه چند دقیقه ایی وقتتون رو بگیرم یه کاری دارم باهاتونبا من؟بله البته در خدمتممیشه بریم رو صندلی پارک سر کوچه اگه ایرادی ندارهخواهش میکنم بفرماییدنمیدونم تا پارک سر کوچه چجوری رسیدم تو دلم آشوب بود آخه نیکی خانوم با من چیکار داره؟نکنه میخواد بهم حرف بزنه ؟نکنه بره به نازنین بگه این سوالات و هزارتا سوال دیگه داشت ذهن منو میخورد خلاصه به پارک رسیدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیمببینید آقا پدرام من وقت زیادی ندارم برای همین میخوام سوالاتی که میپرسم رو راست و بدون خجالت بهم جواب بدید باشه؟چشمشما حس بردگی تو وجودتون هست؟یعنی دوست دارید برده باشید؟با این سوال انگار یه سطل آب یخ خالی کرده بودن روم پایان بدنم سرد شده بود زبونم بند اومده بود اصلا نمیدونستم چی بگم اگه راستشو بگم ممکنه بخنده بهم و دستم بندازه تا اخر عمر اگه دروغ بگم دیگه شاید همچین فرصتی هیچوقت برام بدست نیاد مونده بودم سر دو راهی عجیبی سوالمو نشنیدید اقا پدرامدیگه دلو زدم به دریا پیش خودم گفتم هرچی بادا باد راستشو بهش میگم بله نیکی خانوم من یه برده هستم و عاشق بردگی برای خانوم هام این هم مال الان نیست از بچگی این حسو داشتم ولی هیچوقت به آرزوم نرسیدمنیکی خانم بعد این جواب من بعد کمی مکث بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و رفت تو دلم آشوب بود یعنی چه اتفاقی افتاد یعنی از حرفهای من ناراحت شد راستش میترسیدم برم خونه اگه به نازنین گفته باشه چیکار کنم؟بالا خره باهر ترسی که بود رفتم خونه تو راه پله که داشتم میرفتم بالا جلو آپارتمان نیکی خانم کفشهای نازنین رو دیدم که طبق معمول بازم خونه نیکی خانم بود با دیدن این صحنه استرسم دو برابر شد رفتم بالا و در رو کلید انداختم و رفتم تو و لباسم رو دراوردم و رفتم پشت میز کارم در واقع خواستم طوری وانمود کنم که اصلا اتفاقی نیافتاده حدود نیم ساعتی گذشته بود که دیدم نازنین اومد بدون اینکه اصلا توجه ایی به من کنه رفت تو اشپزخونه منم مشغول کارم شدم که یدفعه دیدم نازنین جلو میز کارم ایستاده با لکنت زبون که استرس پشتش موج میزد گفتم چیزی شده؟از دستت عصبانیم پدرام خیلی هم عصبانیچرا؟مگه من چیکار کردم؟چرا حس بردگیتو نیومدی به من بگی من باید از زبان نیکی جون بشنوم؟من که دیگه مونده بودم چی بگم فقط سرمو انداختم پایین و خیلی اروم گفتم که سعی کردم بگ…. که نازنین حرفمو قطع کرد و گفت اشکالی نداره ولی از الان که من حستو فهمیدم زندگیمون دچار تغیراتی میشه در درجه اول بگو ببینم دوست داری برده من باشی؟من که انگار تموم دنیا رو با این سوال بهم داده بودن گقتممعلومه دوست دارم با این حرفم نازنین یه خنده کوتاهی کرد و گفت باشه پس از این به بعد تو خونه قوانینی وجود خواهد داشت که تو باید همه رو رعایت کنی وگرنه میدونی که چی میشه؟بله ولی چه قوانینی؟امشب همه رو بهت میگم فعلا ناهارت رو اجاقه برو بخور و به کارات برس تا امشباینو گفت و دوباره رفت خونه نیکی خانم منم که از خوشحالی بال در آورده بودم با ولع پایان ناهارم رو خوردم و رفتم سراغ کارم و برای رسیدن شب لحظه شماری میکردم.ادامه دارد … نوشته برده نازنین اربابم
0 views
Date: September 8, 2019