بردگی من در شب چهارشنبه سوری

0 views
0%

دیروز چهار شنبه سوری بود. چهار شنبه سوری که هیچ وقت فراموشش نمی کنم، چهار شنبه سوری که به همه چهار شنبه سوری هایی که تا حالا داشتم فرق داشت. دیروزصبح ساعت 4 گوشیم زنگ خورد، چشمامو که باز کردم دیدم اربابن، شب قبل از صحبت با یکی از دوستام خیلی ناراحت شده بودم و به ارباب گفتم، ارباب گفتن چی شده، چرا ناراحت شدی، مگه چی گفته؟منم تعریف کردم واسشون، ارباب گفتن اصلا واسم قابل درک نبود که چرا اجازه خواستی که دوباره با اون چت کنی؟ گفتم دلم براش سوخت، ارباب گفتن غلط کردی و خواستن ادامه بدم، ارباب گاهی وسط حرفام ازم سوال می پرسیدن که باهاش کجا رفتی، کجا دیدیش؟چیکارا کردید؟ من می ترسیدم از این که کامل جوابشونو بدم،از خشمشون، از تنبیهشون، از این که ….کم کم کل قضیه رو گفتم تا ساعت 9 صبح ، ادامه داشت تا بیشتر داستان رو تعریف کردم ،تو طول این چند ساعت، ارباب کم کم عصبانی شدن از شنیدن واقعیت داستان، چند بار با عصبانیت گفتنگم شو و گوشی رو قطع کردن، ولی دوباره زنگ زدن و می گفتن خوب ادامه بده، دیگه اشکم در اومده بود ، خیلی زجر آور بود گفتن حقیقت ولی میدونستم چاره دیگه ای جز گفتنش ندارم، ارباب فکر می کردن که من حتما باید رفته باشم پیش اون، ولی من نرفته بودم، دلم می خواست رفته بودم و می گفتم رفتم تا همه چیز تموم میشد، ولی نرفته بودم،آخرش ارباب گفتن اونقدر از عصبانیت گوشی رو فشار دادم، دستم درد گرفت واین رو باید با شلاق زدنت خالی می کردم، خیلی ترسیدم از این گفتشون، ارباب گفتن شب میگم بیایی اینجا، انگار یه پارچ آب سرد رو سرم خالی کرده بودن، پر شدم از دلهره و ترس، لعنت به تو ساناز…دیر شده بود، باید میرفتم آزمایشگاه ولی ناراحت بودم، از این که دیگه اون جایگاهو ندارم برای ارباب و دلم می سوخت از اشتباهی که کرده بودم، دلم پر بود از آدما، از دور و بریام، از حرفهای دیشبم با….ارباب گفتن هر 1 ساعت بهشون یه مسیج بفرستم، پایان مدت فکر عصر بودم، اصلا حواسم به کارام نبود، هر 1 ساعت یه مسیج می فرستادمو می خواستم منو ببخشن، ساعت به سرعت می گذشت ، حدود ساعت 5 به ارباب مسیج دادم که کی اجازه می دید بیام پابوسیتون؟ ارباب گفتن آماده باش تا 2 ساعت دیگه بهت می گم بیایی، دوباره دلم آشوب شد، ولی دلم می خواست زودتر این 2 ساعت هم تموم بشه و برم…. رسیدم خونه، از ارباب اجازه گرفتم دوش بگیرم و بعد حاضر شدم و راه افتادم،تو راه پر بود از شعله های آتیش ، صدای فشفشه و خنده ای که روی لبای آدما نقش می بست، اما تو وجود من پر بود از التهاب و ترس، وقتی رسیدم خونه، چهره مهربون اربابمو جلوی در دیدم، گفتن برو بالا و خودشون هم پشت سرم اومدن، بدنم سرد شده بود و قلبم تند تر از همیشه می زد، وقتی رسیدیم تو اولین چیزی که به چشمم خورد، اون دو تا شلاق بود، انگار داشتن بهم دهن کجی می کردن ،اتاق تاریک بود، به نظرم تاریکتر از همیشه اومد نگاهم روی شلاقا مونده بود تا که ارباب گفتن موهات قشنگ شده، توی دلم قند آب شد از این حرفشون و لحن مهربونشون، لباسامو در آوردم و رفتم توی اتاق و سریع با چشمبند روی میز چشمامو بستم، حالا دیگه آماده بودم.ارباب گفتن به حالت سجده قرار بگیرم و پاهامو باز کنم و کمرمو بدم پایین، سریع اطاعت کردم، ارباب شلاق رو برداشتن اولین ضربه رو روی کمرم فرود آوردن ، از درد سوختم، ارباب گفتن خوب تعریف کن، ارباب می خواستن از من بشنون که رفتم پیش اون یا نه، همه بدنم منقبض شده بود، شروع کردم به حرف زدن، می خواستم ارباب حرفامو قبول کنن، و ارباب بین حرفام، شلاقا رو محکمتر از هر دفعه روی بدنم میزدن، حرفام از درد بریده بریده شد و بود چشمام پر اشک ولی جرات نداشتم حتی یه ذره تکون بخورم ، حرفام تموم شده بود،صدای شلاق نمی اومد، فقط صدای هق هق من بود که فضا اتاق رو پر کرده بود، و نمی دونستم ارباب حرفامو قبول کردن یا نه. ارباب بعد ار چند دقیقه سکوت گفتن مثل سگ بشینم، منم سریع اطاعت کردم، رو پاهام در حالیکه دستامو جلو سینم مشت کرده بودم، ارباب گفتن زبونتو بیار بیرون،بعد ارباب جلوم نشستن و زبونم گذاشتن لای دو تا میله که بعدا فهمیدم چوبی بوده و با دو تا نخ دو طرفشو محکم بستن، دیگه زبونم نمی تونستم ببرم تو، حالا دیگه پوزیشنم کامل شده بود، اولش دوست داشتم، ولی خیلی محکم بود و درد داشت، ارباب ایستادن عقب و چند دقیقه ای نگام کردن، به نظرم اومد که داشتن از دیدن سگشون تو اون حالت با زبون بیرون افتاده لذت میبرن.ارباب گفتن برو ظرفها رو بشور، سریع رفتم توی آشپزخونه و تو آینه خودمو دیدم با زبون بیرون افتاده و چشمای اشک آلودم ، جای شلاقا می سوخت، کمرمو توی آینه دیدم که جای شلاقو تبدیل شده بود به رد ای قرمز که بعضی جاهاش نوک ردا به زخمهای کوچک کبود میرسید، رفتم سراغ ظرفا و شروع به شستنشون کردم، ارباب اومدن تو و همونجا ایستادن و نگام کردن و با لحن شیرینی گفتن چقدر تو احمقی،بعد از تموم شدن ظرفا دستور دادن دوتا لوله پلاستیکی عجیب رو بشورم، نمی دونستم اون لوله ها به چه دردی می خورن، ارباب رفته بودن روی بالکن ، یه لحظه با خودم فکر کردم که نکنه ارباب برای تنبیهم منو ببرن توی سرما سریع پا شدم و خواستم برم تو اتاق که ارباب گفتن کجا؟ برو یه چیزی تنت کن و بیا،یه نفس راحت کشیدم و رفتم لباس پوشیدم وقتی اومدم دیدم توی دستای ارباب چند تا فشفشه و کبریت هست، ارباب دو تا فشفشه رو روشن کردن و دادن دست من، و من یکی از زیباترین صحنه های زندگیمو دیدم که هیچ وقت فراموشش نمی کنم،صورت مهربون و خندون اربابم که با نور فشفشه روشن شده بود و تلالو نور که توی چشمای سیاه براقشون انعکاس پیدا کرده بود ، انگار نور توی چشمای قشنگشون می رقصید ، حالا دیگه روی لبای منم لبخند بود، نه از صدای ترقه و فشفشه از دیدن اون صحنه رویای و دیدن چهره خندون و پر صلابت اربابم چقدر شعله فشفشه ها با شکوه بود،ولی حیف که فشفشه ها زود تموم شد، ارباب یه لبخند بهم زدن و گفتن اینا رو باید روی پوست تو می زاشتم، ارباب گفتن برو تو و لوله ها رو هم ببر توی اتاق، یعنی ارباب چیکار می خوان کنن با لوله ها؟؟ ارباب اومدن تو و ایستادن جلوم و گفتن دستاتو ببر بالا و به هم بچسبون و بعد یکی از لوله ها رو انداختن دور دستام و بعد گفتن و حالا این یکی لوله رو بنداز دور پاهات،تازه فهمیده بودم اینا به چه دردی می خورن، اینجوری اصلا نمی تونستم تکون بخورم و کاملا بدنم رو در اختیار اربابم قرار می داد ، ارباب شلاقشونو بر داشتن و گفتن بشمار و شروع کردن به شلاق زدن، هر ضربه ای رو که میزدن به خودم میپیچیدم و می شمردم یکککک، دوووووو……………پونزده…………………..چهل چهار…………………… کم کم ضربه ها محکمتر شد.ارباب شلاقشونو بدون وقفه به سینمو پهلوهام و شکمم میزدن اینقدر ضربه ها محکم شدن تا گریم گرفت ولی جرات تکون خوردنو نداشتم ، ضربه ها به قدری دردناک شد که نمیدونم چی شد که ضربه 51 دستم افتاد پایین، ارباب با تحکم گفتن کی این اجازه رو بهت داده؟؟؟؟ از اول بشمار، یککککک از درد به خودم پیچیدم ، از من التماس و از ارباب ضربه های محکمی که هر یکیش ده تا ضربه بود. با عجز و گریه زاری بالاخره شمردم یک…….دو…….پنج ، ارباب همین طور شلاقو فرود میاوردن تا به 10 رسید، دیگه صدام شبیه ناله شده بود، ارباب شلاقو گذاشتن کنار و از پشت بغلم کردن و گفتن جونم فکر کردی 50 تا دیگه می خوام بزنمت؟گرمای بدن ارباب انگار آبم میکرد و تونستم راحت گریه زاری کنم، سرمو آوردم پایین دستای اربابمو بوسیدم،چه لذتی داره بوسیدن دستایی که درد، آرامش، لذت و … بهم هدیه می کردن.ارباب گفتن لوله ها رو در بیار و بیا پاهامو ببوس، سجده کردم شروع کردم به بوسیدن پاهای مقدسشون و دیگه دلم آروم شده بود، جای بودم که همیشه مایه آرامشم بود،همون موقع تلفونم زنگ خورد، دیگه باید می رفتم، ارباب گفتن پا شو حاضر شو، همونجوری هم باهام صحبت می کردن،گفتن احتمالا تا بعد از تعطیلات عید نمی بینمت ، وقتی رفتم تو اتاق که پاهاشونو ببوسم و ازشون خداحافظی کنم، ارباب بهم عیدی دادن با دو تا جعبه کبریت که توشوون پر سیگارت بود، از این همه بزرگی اربابم اشکم در اومد و با همه پرستشم پاهاشونو بوسیدم و ازشون خداحافظی کردم، ارباب گفتن مراقب سگ دیونه من باش .وقتی از خونه اومدم بیرون همه جا تاریک بود ،و هیچ کی تو خیابونا نبود ولی پر بود از صدای ترقه و فشفشه . دلم پر بود از شادی ، انگار به یه جشن دعوت شده بودم ،دستم خورد به کبریت سیگارت های تو جیبمو و چشمام برق زد ، حالا من بودم و یه خیابون خالی و یه جعبه سیگارت و یه دل شاد شاد…….چهارشنبه 251295نوشته ساناز

Date: February 12, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *