تقریبا ١٦ سالم بود كه فهمیدم از سر بدبختی هام قرار مردم بدن و از شر من خلاص بشن،پدر و مادر كه سالها بود از هم جدا شده بودن و با پدر بزرگ و مادر بزرگ و خاله م زندگی میكردم و گاهی پدرم بهم سر میزد و پول میداد بهم و غیب میشد تا دفعه بعدی…از ٥ سالگی همینطوری گذشته بود و طعم خانواده رو نتونستم هیچ وقت درك كنم،و یه خاله ترشیده و پدر بزرگ رضاخان طوری منو توی یه زندان بزرگ و دور از همه بزرگ كرده بودن و دوست داشتم مثل یه پرنده فقط بالهامو باز كنم و آزاد بشم ازین قفس،ولی نه جایی رو داشتم نه پولی اون روز كه از مدرسه اومدم فهمیدم خبریه ولی از اونجایی كه نباید تو كار دیگران فضولی میكردم رفتم سمت اتاقم كه گوشه حیاط بود كه خالم صدام كرد و گفت لباس مدرسه تو عوض كن و بیا اتاق مهمون،تعجب كردم كه چطور منو آدم حساب كردن و دعوتم كردن چون اصولا من رو كسی به حساب نمیآورد،رفتم دیدم چنتا خانم هستن كه نگاه سنگینی روم دارن و فقط براندازم میكنن و فهمیدم خاستگارناولش ذوق كردم ولی وقتی فهمیدم كه دیگه نمیتونم برم مدرسه یكم ناراحت شدم ولی اون آزادی كه در انتظارم بود بیشتر خوشحالم میكرد و باعث اشتیاقم بودهمه چیز خیلی زود و سریع اتفاق افتاد،من با یه مردی كه تقریبا ١٤ سال از خودم بزرگتر بود و قبلا هم یبار ازدواج كرده بود داشتم عروسی میكردم و خیلی اخمو و ساكت و درونگرا بود و من هم كر و لال و سر بزیر،فقط بفكر عروسی و جشن و مراسمش بودم كه برعكس تصورم در نهایت سادگی و هیچ سر و صدایی و یك شام مختصر و تعداد كمی مهمون و چنتا صلوات ما راهی اتاق بالایی شدیم و مثلا رفتیم خونه بختهمون بدو ورود بدون مقدمه منو لخت كرد و با حالت عصبی حركت میكرد و افتاد روم و بزور تلاش كردكه سكس كنه و نمیدونم چرا بلند شد و رفت و دیدم رفت سمت پشت بام و بعد از مدت كوتاهی دنبالش رفتم و دیدم بالای راه پله مشغول تریاك كشیدنه و تا منو دید عصبی شد و گفت برو تو اتاق تا بیام و بعد از ١ ساعت اومد و با چشمهای كاسه خون و قیافه ترسناك اومد سمتم و بصورت وحشیانه منو مورد تجاوز قرار داد،میگم تجاوز چون حسی كه اون لحظه دلشتم از اون نوع رفتار این بود،بشدت صدمه دیده بودم و خونریزی داشتم،حالم بهم میخورد ازش،چون حس ترس داشتم،میترسیدم ازش،و تا صبح نخوابیدم و كوشه اتاق كز كرده بودم و گریه زاری ام بند نمیومد،و پاشد اومد سمتم و تا تونست كتكم زد و من فقط میپرسیدم چرا میزنی؟و اون با فحاشی فقط كتك میزد…نمیدونم كی از حال رفتم و با صدای مامانش بیدار شدم،روی دست و صورتم خون خشكیده نظرم رو جلب كرد و با تعجب نگاه میكردم كه اینا چیه كه تازه یادم اومد زفاف دیشب رو…ناخوداگاه اشك از چشمام روان شد و باز وجودمو ترس فراگرفت و مامانش منو دلداری میداد كه طوری نیست و خوب میشه و چیزی نشده و منم مثل تو بودم و اینقدر ازین كتكا خوردم و در عوض زندگیم خوب شدگفت ابگرمكن رو برات روشن كردم و برو حمام كن تا حالت عوض شه،بیا برات كاچی درست كنم جون بگیری، اما نمیتونستم از جام بلند شم،خیلی درد داشتم،بلاخره با هزار بدبختی رفتم و اومدم و جرات نداشتم بپرسم كه اون غول بی شاخ و دم كجاستدوست داشتم از اونجا فرار كنم كه فهمیدم در خونه رو قفل كردن و از قبل همه چیز رو پیشبینی كردنروزها و شبها از پی هم میگذشتن و همینجوری و با فلاكت طی میشد و من دیگه به اون شرایط داشتم عادت میكردم و برام داشت عادی میشد…كه فهمیدم اقا زاده شون برای تولید مثل منو اوردن و داره تلاش میكنه كه بچه دار بشه و از خانم قبلی ناامید شدند و اومدن سراغ من،اونم هر شب تریاك میكشید و با من سكس میكرد و چرن من هیچ احساسی نداشتم بهش منو به قصد كشت كتك میزد و میخوابیدهر روز منتظر حامله شدن من بودن ولی هیچ خبری نبود،و من هر روز متنفر تر از قبل از این زندگی نكبت بار، نقشه فرار میكشیدم تا اینكه فرشته نجاتم یهو از اسمون اومد سراغم،مادرم، بعد از اینكه فهمیده بود چه بلایی سرم اومده و عذاب وجدان داشت برام كه باعث بدبختی هامه بواسطه پدرم و لجبازی هاشون، تصمیم گرفت كه كاری برام بكنه و یه روز با كلك اومد و منو به هرای ارایشگاه برد از خونه بیرون و رفتیم خونه خودش و فردا صبح رفتیم دفتر یه وكیل و كارهای شكایت از اون مرد كثافت و دادگاه رفتن…با تنفری كه از زندگی و طالعم داشتم و اینكه مادر و پدرم با بدنیا آوردن من و بعد با طلاق و جدایشون چه بلاهایی سر من اومده ،داشتم باور میكردم كه خوشبختی میتونه بیاد شاید دیرتر فقطمادرم رو نمیتونستم ببخشم،اون تلاش زیادی كرد،خیلی هزینه وكیل و دوا درمون من و بعدش مشاوره و روانشناس و هر كاری كه میتونست…اون داشت جبران گذشته رو میكرد،اما من مثل مرده متحرك بودم،هیچ چیز خوشحالم نمیكرد و هراس و ترس پایان وجودم رو گرفته بود..كم كم داشتم باورش میكردم،مخصوصا روزی كه منو برد ثبت نام كرد كه درسم رو بخونم و دیپلم گرفتم،اون روز بغلش كردم وگفتم كه قبول شدم و هورا میكشیدمبعد از چند ماه حكم دادگاه اومد برای ادامه زندگی و محكومیت من بخاطر فرار از خونه و عدم تمكینبا پیگیری های زیاد مادرم و پرداخت ٢٠ تا سكه به وكیلش و مقدار زیادی پول تونست بلاخره طلاقم رو بگیره.حالا ٢٠ سالم شده بود ولی حس یه آدم ٤٠ ساله رو داشتم و غمگین و افسرده و بی انگیزه،به شدت از آدم بدور و منزوی…به پیشنهاد مادرم كنكور دادم و قبول شدم و فصل تازه ای تو زندگیم شروع شد،بصورتیكه داشتم فراموش میكردم از چه جهنمی اومدم بیرون و وارد دنیای جدیدی شدم…نوشته افسون
0 views
Date: April 29, 2019