برکات جمکران

0 views
0%

سلام دوستان…پدرام هستم 22 سالمه و این اولین داستانیه که مینویسم و کاملن واقعیت دارهاگه غلط املایی یا نگارشی داشت شما به بزرگی خودتون ببخشیداگه خوشتون اومد بگید 2-3تا خاطره دیگه هم دارم بنویسمو اگه بدتون اومد نیازی به فحش نیست دوست عزیز …نمینویسمماجرا برمیگرده به 2سال قبل اون موقع من 20سالم بود و رفاقتن بدجور تو کف کسو کون بودم…تا اون موقع هم درست حسابی به خدمت کسی نرسیده بودم به غیر از یه جنده لاشی پولی که کردنش با نکردنش فرقی نمیکرد از بس که استرس داشتمو محیط برام سنگین بود…با یکی دو تا دختر دوست بودم که از هیچکدوم بخاری بلند نمیشد و تا حرف اینجور مسائل میشد برا من نجیب میشدنو نارحتگذشت تا من با دوستم امیر یه شب تو پارک محلمون دو تا سوِژه دیدیمبا کلی دنگو فنگ رفتیم جلو و شماره هامونو دادیم…دوتا دختر که مثلن میخاستن خودشونو فشن درست کنن… ولی مشخص بود زیاد وارد نیستنو یجورایی دهاتی میزدن ولی خدایی خوب تیکه هایی بودن…امیر به شهلا شماره داد و من به سحر. سحر یه دختره حدودن قد بلند و تو پر بود که رنگ پوستش سبزه بود و توی اون تیپ فشنش اون ابروهایی که معلوم بود تا حالا اصلن بشون دست نزده تو چشم بود ولی این اصلن چیزی از زیبایی سحر کم نمیکرد…اونشب گذشت تا دو سه روز بعدش یه شماره ناشناس رو گوشیم اس داد و بعد از یکم سره کار گذاشتن من خودشوو معرفی کرد.سحر اون موقع پیش دانشگاهی بود و من سال اول دانشگاه…کم کم با سحر جور شده بودیم چندباری با هم بیرون رفتیم و کم کم رومون تو روی هم باز شده بود. خلاف دوست دخترای قبلیم سحر راحت راه میداد و وقتی نبود که من با ماشین برم دنبالشو تو ماشین نیم ساعت اون لبای ناز و اون گردن نرمشو نخورمو سینه هاشو که از پر قو نرم تر بود نمالم… ولی همش در همین حد بود. کم کم داشتیم به هم خیلی وابسته میشدیم آخه اون یکم با بقیه واسم فرق داشتو با هم خیلی راحت بودیم…همش تو کفه این بودم که کی میشه با سحر یجا تنها باشمو از اون بدن ناز و گوشتیش نهایت استفادرو بکنم و هربار بعد از عملیات ماشین من توخونه به یادش یک جق اساسی میزدمخودشم راضی بود و فقط مشکلمون مکان بود…خونه ما که با وجود داداشو خانم برادرم طبقه ی بالا و بابای بازنشستم غیر ممکن بود و خونه اون ها هم یه چیز تو مایه های خونه ما…همش اعصابم سره این ماجرا خورد بود. یکی از دوستام مکان داشت ولی نارفیق میگفت منم میخام منم دلم نمیومد به دختری که داره بم حال میده و بام اینقد راحته خیانت کنم…گذشت تا برادرم یه خونه ساختو شرشو از خونه ما کم کرد… طبقه بالا هم شد کمپ من ولی هنوزم 1مشکلی بود… پدرم همش خونه بود و مثل نگهبان هروقت ما یکی از دوستامونو میاووردیم خونه دو سه باری میومد چک میکرددقیق یادم نیست چه مناسبتی شد که خونواده تصمیم گرفتن برن قم جمکران. اولش من تو باغ نبودم ولی یهو مخم جرقه زدو به بهونه درسو زندگی نرفتم باهاشون… قرار شد 2روزه برگردن که یه روزش تعطیل بود و اون یکیش یادم نیست چند شنبه بودبا سحر هماهنگ کردم که بیاد ولی شانس کیری ما روزه اول نتونست بیاد ولی قرار شد فردای اون روز مدرسه رو توش کنه و صبح بیاد خونمون…وای یعنی میشه به آرزوم برسم؟تا نزدیکای صبح تو کف بودمو همش بدن لخته سحرو تجسم میکردمساعت6 صبح ساعت زنگ خورد مثل 60تیر پریدم بالا و رفتم دوش گرفتمو یکم صفا دادمو بعدم ادکلنو خالی کردم رو خودمگوشیم زنگ خورد.. سحر بود..گفت یخ زدم پس کجایی یالا بیا من سره کوچتونمفاصله خونه ما و سحر و مدرسشون پیاده مجموعن 20دیقه نمیشهرفتم سره کوچه و با هزارجور کسکلک بازی یجور اوردمش تو خونه که همسایه ها نبیننوواااای دیگه 1میلیمتری آرزوم بودمهنوز نرفته بودیم تو اتاق کا بغلش کردمو شروع کردم ازش لب گرفتن و مقنعه شو در آوردمو داشتم دکمه های مانتوشو باز میکردم که گفت چیه چقد عجله داری.؟ انگار یجورایی ترسو استرس داشت..حقم داشت من نباید اینقد سریع شروع میکردمگفتم باشهاون نشست روی مبلو منم رفتم که یچیزی بیارم واسه پذیرایی2تالیوان آب پرتقال و خامه و نون اوردم و نشستم کنارش… مثل دوتا مرغ عشق صبحانه خوردیمو حالا نوبت خانوم بود که حس فوضولیش گل کرده بودتمام سوراخ های خونرو سرک کشید و کشو و کمد بندرو بازرسی کردنشست رو تختم که رفتم نشستم کنارشو دست انداختم گردنش و بش گفتم راحت باش و اگه دوست داری مانتو رو در بیاروای زیر مانتو یه تیشرت آستین کوتاه نارنجی پوشیده بود که اون بازو های گوشتیشو با سوزن تو چشمم میکرددوباره بغلش کردمو شروع کردم به لب گرفتن … وای که چه حالی میداد وقتی لباشو آروم مک میزدمو زبونمو میزدم به زبونش…کم کم اون خوابیده بودو منم روش بودم. آروم دستمو بردم زیره تیشرتش و نوازش میکردم تیشرتشو که در آوردم سینه های هلووش از بالای سوتین چشمک میزد.بلندش کردم و بند سوتینشو باز کردم و بهشتو جلو چشمام دیدم وای که چقد نازو ملوس بود اون سینه های نسبتن درشتش که نوکشون یه حاله قهوه ای روشن بود .شروع کردم به خوردن و مالوندن سینه هاش… خیلی باحال بود سحرم چشماشو بسته بودو لذت میبردپیرهنو شلوارمو در اوردم فقط شرت پام بود… از سحرم اجازه گرفتمو شلوارشو در آوردموااای به این روون های گووشتیش که منو برد تو فضا… مخم داشت سووت بلبلی میزد و دیگه نتونستم تحمل کنم و شرت صورتیشو که تنگ بود از پاش در آوردمعجب کس تپلو نازی… موهاشوو کامل تراشیده بووددست که به رونها و کون نرمش میزدم چند ثانیه میلرزیدافتادم به جون روونها و اون کس قشنگش… یکم خودشو سفت کردو گفت پدرام فقط کاری نکن که از کارمون پشیمون بشیمو نشه جبرانش کرد.. با سر حرفشو تائید کردمو ادامه میدادم… با هر زبونی که رو لبه های نرم و پف کرده کسش میکشیدم اونم یه آه آروم از لذت میکشید… دوست داشتم حسابی بش حال بدم وگرنه از کس لیسی زیاد خوشم نمیادحالا دیگه نوبت من بودبرش گرذوندم و خاستم یکم کرم بزنم به کیرو سوراخ تنگ کونش که اولش خیلی میگفت نه ولی با اسرار من قبول کردمنم قول دادم آروم بکنمو اگه خیلی دردش گرفت بیخیال بشمکرمو زدمو آروم آروم داشتم شروع میکردم.. با یه دستم از زیر سینشو گرفتم و با اون دستم کیرمو میزون میکردمداشت میلرزید و خیلی ترسیده بود… منم تجربه نداشتمو نمیدونستم باید چیکار کنمبیخیال سوراخ شدمو اول یکم کیرمو مالیدم رو کسش که هی میگفت مواظب باش ولی صدای آه ه ه و او و ه هش نشون میداد داره لذت میبرهبرش گردوندم و پاهاشو به هم نزدیک کردم خودشم داشت کمک میکردگذاشتم بین پاهاش و عقب و جلو می کردمطوری که سره کیرم میخورد به کسش.حرکتو تند تر کردمو با دستام سینه هاشو فشار میدادم و کمرشو بوس میکردمسرو صداش اتاقو گرفته بود… هر دو داشتیم حسابی لذت میبردیمکم کم آبم داشت میومد..بهش گفتم گفت بریز رو کمرم..همه آبمو خالی کردم رو کمرش .هیچ وقت اینقد آبم نمیومدبا دستمال پاکش کردمو بعد یه لب اساسی همو بغل کردیم10-15 دیقه ای تو بغل هم بودیم..نمیخاستم از بغلش بیام بیرونخیلی لذت برده بودیم.. بعدش دوتایی با هم رفتیم حموم..اونجا هم کلی با هم ور رفتیم که اونم خیلی حال دادساعت 12-1تا نزدیک مدرسه رسوندمش و خدافظی کردیم….هنوزم با سحر رابطه دارم ولی نه مثل قبلپایاننوشته پدرام

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *