بر باد رفته… (۲)

0 views
0%

قسمت قبلنیم ساعت نشد که زنگ درو زدن با عجله دکمه آیفونو زدم و برگشتم تو اتاقم که به کارام برسم. سیاوش قبلا دو بار خونمون اومده بود یه بار واسه جشن تولدم یه بارم اون شبی که آشنا شدیم …اون شب با پدرش اومده بودن واسه یه همنشینی دو سه ساعته بابام. که معمولا بیشتر از 10 نفر دعوت نمیکنه منم آماده شده بودم که از در حیاط برم بیرون که تو پله ها سیاوشو دیدم تنهایی نشسته بود و سیگار میکشید انگار که حوصلش سر رفته بود داخل… جفتمون شکه شدیم ولی من چون عجله داشتم سریع سلام کردم و اومدم بیرون که بعد ها نمیدونم چطوری شمارمو گیر آورد و کارمون به اینجا کشید …اومد تو اتاقم وقتی دید حوله دورمه و منم دارم موهامو اتو میکنم از فرصت استفاده کرد و انداختش پایین سوتین تنم نبود فقط یه شرت استریل کوچولو واسه زیر لباسم پوشیده بودم اومدم یه چیزی بهش بگم ولی انقد عجله داشتم و عصبی بودم که فقط یه لحظه چپ چپ نگاش کردم اومد پشت سرم ایستاد دو تا سینه هامو محکم تو دستاش گرفت گفت چرا انقد عصبانی هستی عشقم ؟من مگه 1000 دفعه نگفتم واسه مهمونی رفتن از روز قبلش بهم بگو ؟ نمیدونی آماده شدنه من طول میکشه آخرشم استرس میگیرتم ؟؟س خب چی کار کنم یارو همین 2 ساعت پیش زنگ زد دعوت کرد…. تو رو خدا دعوام نکنی اینطوری که میشی سکسی تر میشی جیگرم م م …برگشتم یه لب محکم ازش گرفتم دستشو گزاشت لای پاهام که شروع کنه … هلش دادم عقب گفتم دیره ه ه خره اگه می خوای دوش بگیری زود برو برگرد اگرم نمیخوای لباساتو اتو کن بشین تا بیام موهاتو برات درست کنم . یکم لب و لوچشو آویزون کرد گفت باشه مامانی ولی رفت نشست رو تختمو شروع کرد به چشم چرونی … منم بی توجه فقط داشتم با عجله موهامو صاف میکردم و لوسیون میمالیدم و آرایش میکردم بعد از یه رب نگاش کردم دیدم وحشتناک شق کرده… یه لحظه حشری شدم رفتم سمتش نشستم رو پاش کیرشو گرفتم تو دستم گفتم اوه چی ساختی آقا ؟؟ گفت من نساختم خانوم دست کاره خودته… یه کم لبمو مکید که دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم پایین و شروع کردم به ساک زدن… داشتم دیگه آماده ی دادن میشدم که یادم افتاد داره دیر میشه و کلی کار دارم. اون بیچاره هم خیلی ضد حال خورد ولی خب تقصیر خودش بود دیگه… با هزار بدبختی و فلاکت مجبورش کردم سریع تر آماده شه خودمم از خیر لاک و فرنچ و تاتو گذشتم یه دامن کوتاه نوک مدادی با یه دکلته سفید و صندل سفید پوشیدم در نهایت یه مانتو نسبتا بلند نخی هم روش تنم کردم که تو ماشین و کوچه زیاد ضایع نباشه با یه شال سبک که موهامو خراب نکنه یه کوچولو هم با سیاوش ور رفتم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. پارتی تو یکی از خونه باغ های خارج از شهر بود تقریبا 40 دقیقه تو راه بودیم و تا رسیدیم دیگه کم کم ساعت شده بود 9 رفتیم داخل دیدیم به به تازه یه 10 نفری اومدن گویا تایم شروعو از 8 به 10 موکول کرده بودن با این مهمونای چیزشون… مثلا قرار بوده سورپرایز پارتی واسه یه نفر باشه ولی طرف خودش نشسته بود تا نصفه دیگه ی مهموناش بیان دو تا از دوستای سیاوشم که من خیلی باهاشون راحتم اونجا بودن خیلی حس غریبی نمیکردم رفتم طبقه بالا که لباسامو عوض کنم دو سه تا دختر دیگه هم داخل بودن با آرایشای خیلی غلیظ و موهای پیچیده یه پوز خند بهشون زدمو با کمال پررویی نسشتم 10 مین موهامو دوباره شونه کردم و با لباسام ور رفتم خلاصه کفرشون از اینکه یه رب جلوی آینه رو اشغال کردم در اومده بود ولی چیزی نمیگفتن و فقط داشتن چپ چپ به موهای بلند و مشکیم نگاه میکردن یکیشونم به نظرم خیلی آشنا میومد انگار قبلا تو یه پارتی جایی دیده بودمش ولی به روی خودم نیاوردم و اصلا نگاش نکردم …بعد از مرتب کردن مانتو و شالم رو تنها جای خالی که تو اتاق مونده بود اومدم پایین داشتم دنبال سیاوش میگشتم حس کردم یکی داره رو شونم ضربه میزنه برگشتم دیدم آرمین دوستشه. سلام علیک کرد و یکم تیکه مودبانه انداخت آخرشم گفت شوهرت داره اونور مشروب میخوره اصلا هم حواسش به تو نیست نچ نچ نچ با قهر رومو ازش بر گردوندم که دیدم سیاوش با دستای باز اومد طرفمو گفت میشه جیگرتو بخورم خوشکله ؟؟؟ بغلم کرد اومد بوس از لبم بگیره که سریع لپمو گزاشتم جلوش گفتم رِِژم خراب میشه عزیزم. پیکشو گرفت بالا گفت چیزی میخوری برات بیارم گفتم نه مرسی میدونی از بو و مزش خوشم نمیاد گفت این فرق داره ها میکس ابسولوت و سگیه خیلی بالاست گفتم آره از بو گندش معلومه چیه تو هم زیاد نخور فدات شم یهو دیدی یکی منو از بغلت کشید بیرونا … اینو که گفتم محکم تر منو فشار داد به خودش که یکی از دوستاش اومد پیشمون و دو تا سیگار داد دستمون. کلا همشون منو خیلی دوست داشتن چون هم خوشکل و مهربون بودم هم به سیاوش خیلی احترام میزاشتن وگرنه به بقیه دخترا سگ محلی هم نمیکردن. داشتم به زور سیگار میکشیدم البته کشیدن که نه فقط میدادم بیرون آخه اذیتم میکنه سیاوش اومد کنارم نشست و گفت الهی بمیرم داری به زور میکشیا معلومه نکش هانی بو میگیری مامانت دعوات میکنه… از اون طرف خود پستش هر پکی که میزد تو صورته من خالی میکرد چون خوشش میاد هی دعواش کنمو سرمو برگردونم نمیدونم اونشب چش شده بود دو تا سیگار که کشید دیگه قابل کنترل نبود هیچوقت همچین رفتاری ازش ندیده بودم هر چی بهش میگفتم نخور یا نکش فقط میخندید پشت سر هم پیک میداد بالا به محض اینکه چراغارو خاموش میکردن لباش رو لبام بود و دستش زیر تاپم بعد از نیم ساعت دیگه براش مهم نبود کسی اونجا هست یا نه چراغا روشنه یا خاموش بده یا خوبه مدام ازم لب میگرفت و تو رقص منو میچسبوند به خودش ….خیلیا داشتن نگامون میکردن یه کم خجالت میکشیدم بهش گفتم سیاوش خسته شدم یکم بشینیم گفت باشه عزیزم بشین تا من برم دو تا سیگار بیارم یه لب ازم گرفتو رفت 5 دقیقه گذشت که آرمین اومد بلندم کرد و یکم باهام رقصید منم داشتم چشم میگردوندم. تو اون تاریکی و رقص نور دیوونه کننده دنبال سیاوش بودم دیدم کنار میز مشروب با دو تا از دوستاش و دو تا دختر دارن هی پشت سر هم پیک میزنن و میخندن به آرمین گفتم برو به آرش (dj) بگو آهنگارو عوض کنه زیاد خوشم نمیاد گفت چشم روناک جون . منم دوباره نگامو بردم به سمتی که آخرین بار سیاوشو دیده بودم دیدم نیست اونجا یه لحظه دلم ریخت اما خودمو آروم کردم گفتم حتما تو حیاطی جاییه الان میاد آرمین برگشت بهش گفتم کو سیاوش گفت نمیدونم الان میادش دوباره میخواست برقصیم منم واسه اینکه ناراحت نشه یه کم جلوش این پا اون پا کردم و نشستم کلا رقصی که من با سیاوش میکردم با هیچکس نمیکردم جلو بقیه فقط یه کم با فاصله خودمو تکون میدادم اما با سیاوش … انگار داشتی فیلم پورن نگاه میکردی.یه کم نشستم با گوشیم ور رفتم دیدم نخیر آقا پیداش نیست رفتم تو اتاقارو نگاه کردم بازم چیزی ندیدم گفتم حتما تو حیاط داره سیگار میکشه رفتم اونجا … یه کم نگاه کردم بین پسر دخترای اونجا هم نبود داشتم بر میگشتم داخل که…. حس کردم قلبم وایساد چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم همون دختری که اول شب تو اتاق دیده بودمش با سیاوش من رو تابی که گوشه باغ بین درختا بود… واقعا تپش قلبمو حس نمیکردم لباشون تو هم قفل شده بود دست دختره رو شلوار سیاوش بالا پایین میرفتو دست اونم از پشت داخل لباسه…دیگه نتونستم تحمل کنم متوجه شدم لحظه آخر چشمش به من افتاد و بلند شد… درد داشتم م م قلبم تیر میکشید تو تک تک سلول های قلبم درد داشتم … حس میکردم قلبی که یه لحظه ایستاد الان داره با پایان وجودش خون میفرسته تو تنم … خونی که پر از درد و نفرت بوددد ولی بیشتر از همه اینا عشق.. آره هنوزم عشق داشت. بی اختیار اشک میریختم دیگه نمیتونستم اونجارو تحمل کنم هوای لعنتیش داشت خفم میکرد داشتم میرفتم سمت اتاقی که لباسام توش بود که یهو یکی منو گرفت و نگه داشت … آرمین بود بهت زده نگام کرد و گفت چی شده ؟؟ دستم و کشیدم بیرون اومدم برم که دیدم سیاوش جلوم وایساده قبل از اینکه چیزی بگه با پایان قدرتم زدم تو گوشش جای انگشتای ظریفم رو صورتش موند دیگه گریه زاری نمیزاشت چیزی ببینم یا بفهمم با سرعت از میون جمعیت گذشتم و رقتم تو اتاق داشتم دیوونه میشدم… داغون بودم هیچی نمیفهمیدم فقط می خواستم لباسامو بپوشمو برم از اون جای لعنتی… صدای بسته شدن در اومد برگشتم دیدم سیاوشه … اومده بود داخل و درو بسته بود اومدم از کنارش رد شم و برم که منو محکم تو بغلش گرفت و گفت تو رو خدا ببخشید نفهمیدم دارم چی کار میکنم روناک تو رو خدا تنهام نزار… هیچ کاری نمیتونستم بکنم دستام خشک شده بود فقط تو بغلش بودمو اشکام میریخت پایین… به پام افتاد التماس میکرد گریه زاری میکرد ولی صداش برام نا مفهوم بود انگار اصلا اونجا نبودم فقط اشک میریختمو وایساده بودم وسط اتاق.. فکر میکرد چون چیزی نمیگم حتما بخشیدمش یا فراموش کردم می خواست لبمو بوس کنه که صورتمو چرخوندم اون طرف اشکامو پاک کرد دوباره اومد ببوستم که محکم هلش دادم عقب… عصبی شد حالش دست خودش نبود یه چک محکم بهم زد که برق از سرم پرید شوکه شدم صدامو بردم بالا گفتم مرده ی هرزه چطوری به خودت اجازه میدی دست رو من بلند کنی ؟؟؟ دیوونه شد از چشماش خون میزد بیرون پرتم کرد رو زمین و با چک و لگد افتاد به جونم … فقط جیغ میکشیدمو گریه زاری میکردم .. این سیاوش من بود ؟ این عشق من بود ؟ چی به خوردش داده بودن ؟ چی کارش کرده بودن که اینطوری از خود بی خود شده بود؟؟ نعره میزد میگفت جنده لاشی چطوری جرئت میکنی منو پس بزنی .. می گفت تو مال منی حق نداری اینطوری باهام صحبت کنی .. دیگه به حد مرگ رسیده بودم فقط متوجه شدم یکی گرفتتش و یکی دیگه داره منو از رو زمین بلند میکنه آرمین و خشایار بودن… یکیشون منو برد تو ماشینشو یه آرام بخش و یه کم آب داد خوردم بعدم با یه دستمال سر و صورتمو پاک کرد و راه افتاد یک ساعتی با ماشین دور میزد تا حالم سر جاش اومد یه کم باهام حرف زد گفت به دل نگیر زیادی خورده بوده این سیگارا معمولی نبوده سیاوش همچین آدمی نیست و این حرفا… منم هیچی نمیشنیدم فقط نگای جلوم میکردم حتی پلک هم نمیزدم حتی دیگه گریه زاری هم نمیکردم منو رسوند خونه در نزدم از جیب مانتوم کلیدمو در آوردم بی خداحافظی درو باز کردمو رفتم داخل مادرم تو خواب و بیداری از تو اتاق صدام کرد جوابشو دادم خیالش راحت شد که اومدمو دیگه بیرون نیومد رفتم تو اتاقم… جلوی آینه همه لباسامو بیرون آوردم نگای خودم میکردم … بدنم کبود بود زیر چشمام از آرایشه بهم ریختم سیاه شده بود بینیم داشت خون میومد دوباره اشکام شروع کردن رو گونه ها سر میخوردنو از گردنم راهشونو پیدا میکردن و میریختن وسط سینه هام…. خدای من کاش همه اینا یه کابوس باشه یه خواب بد کاش زودتر بیدار شم … نفهمیدم کی خوابم برد و کی بیدار شدم شب و روزم یادم نمیاد تو حات منگی بودم اصلا از اطرافم چیزی نمیفهمیدم نمیدونم چند روز این شکلی بودم همه رو نگران کرده بودم… جواب زنگای سیاوشو نمیدادم حتی حاضر نبودم باهاش حرف بزنم … واقعا دوسش داشتم هنوزم دوسش داشتم به خطر همینم نمخواستم برم و باهاش کات کنم از طرفی با کاری که کرده بود انقدر داغون شده بودم که حتی از دیدن عکساش هم تشنج میگرفتم… ترجیح میدادم همه چیز همینطوری مبهم بمونه بینمون یکی دو بار با آرمین صحبت کرده بودمو و گفته بودم دیگه نمیخوام ببینمش… بعد از چند وقت بهتر شدمدیگه حد اقل حفظ ظاهر میکردم جلو مامانمینا اولین پسری بود که باهاش سکس داشتم اولین وابستگیه من بود اولین عشقم… دانشگاه شروع شد میرفتم و میومدم هنوز تو فکرش بودم تا اینکه یه روز دم در دیدمش دیدم وایساده کنار ماشینشو نگام میکنه اومد جلو سلام کرد جواب ندادم درو برام باز کرد سوار شدم… 10 دقیقه ای داشت حرف میزد و من ساکت بودم زد کنار نگام کرد اشک تو چشاش جمع شده بود… غم بزرگی تو عمق نگاش بود… بغلش کردمو لباشو بوسیدم گفتم سیاوش هنوز عاشقتم محکم فشارم داد با صدای بلند گریه زاری میکرد و منم آروم اشک میریختم اومدم بیرون از بغلش گفتم ولی حیف دیگه نمیخوام ببینمت سیاوش نمیخوام با دیدنت عشق بر باد رفتمو به یاد بیارم.. پیاده شدم با گریهراه افتادم میخواستم فقط راه برم با ماشینش آروم پشت سرم میومد…. بعد ها یه نامه داد به آرمین که به دستم برسه ولی هرگز بازش نکردم دلم نیومد پارش کنم ولی بازش هم نکردم. الان که لیسانسمو گرفتم میخوام واسه ادامه تحصیل از ایران برم چند روز پیش مادرم گفت خانومه مهندس فلانی زنگ زده که بیان خواستگاری واسه پسرشون سیاوش منم گفتم که تو داری میری گفتن مشکلی نیست وقتی درس روناک جون تموم شد میایم نمیدونم قرار اخرش چی پیش بیاد ولی هنوزم دوسش دارم …دوستان معزرت میخوام که جواب کامنت های قبلیتونو ندادم نمیدونم مشکل از فیلتر شکنمه یا سایت در هر صورت از انتقاد و تعریفای همتون ممنونم. امیدوارم این قسمت رو علی رغم صحنه ها کمی که داشت دوست داشته باشین و بهتر شده باشه . شاد باشیدآیدا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *