بزرگترین اشتباه سکسی زندگیم

0 views
0%

داستانی که میخوام بگم شاید زیاد سکسی نباشه یعنی تقریبا سکسی نیست ولی به اونایی که تموم فکرشون سکس و سکس و سکسه و اونایی که وقتی شهوت وجودشون رو میگیره دیگه نمیدونن چیکار کنن پیشنهاد میکنم حتما این داستان رو بخوننیه روز معمولی بود تو مغازه نشسته بودم و مثل همیشه مشتری ها میرفتن و میومدن.مثل همیشه خسته کننده مثل همیشه شلوغ و پرکار.من تو کافی نت دوستم کار میکردم.من همش 17 سالمه ولی خیلی وقته که کار میکنم تو این مغازه هم جز من کسی دووم نیاورده و دوستمم به کسی جز من اعتمادنداشت.البته اعتماد از لحاظ این که وقتی نیست کسی باشه که بتونه ازپس تموم کارها بر بیاد.یه آهنگ ملایم گذاشته بودم و تو اینترنت چرخ میزدم وگاهی هم چت میکردم.بی حوصله بودم.تو همین حال و هوا بودم که یکی از مشتری ها صدام کرد . با بی میلی رفتم بالا سرش .بهم گفت که نمیتونه ایدیشو ان کنه. منم یکم با یاهومسنجر ور رفتم و درستش کردم . نمیدونم چی شد که توجهم به ایدیش جلب شد.من حافظه خوبی دارم واسه همین با یک نگاه ایدیش تو ذهنم موند.اولش اصلا برام مهم نبود . موقع رفتن یه لحظه باهاش چشم توچشم شدم .انگار هیپنوتیزم شدم.یه لحظه توچشاش خیره شدم.لبخندی زدکه هنوزم جلوچشامه.همینطورکه میرفت نگاش میکردم…بعد از اون روز همش منتظر بودم ازدر مغازه بیاد تو . صبح ها زودتر میرفتم و ظهرها هم دیرمیومدم تا یه وقت نشه که بیاد و من نباشم.چند روز همینطور به انتظار گذشت.تصمیم گرفتم رو ایدیش واسش آف بذارم . این اولین بار بود که میخواستم به یه دختر پیشنهاد دوستی بدم . خیلی نگران بودم آخه میترسیدم ناراحت بشه از اینکه آیدیشو بدون اجازه برداشتم.دلمو به دریا زدم و واسش آف گذاشتم و گفتم که یه قرار بذاره تاباهم آن بشیم و صحبت کنیم.یه روز که از اومدنش ناامید شده بودم با دوستش اومدن تو مغازه من یه کم هول شده بودم ولی سعی کردم که نشون ندم .وقتی که نشستن پشت سیستمشون زود آیدیمو آن کردم و صدای اسپیکرو بستم تا صدای پی ام هاش نیاد.آیدیش که آن شد بعد از چند دقیقه بهم پی ام داد که شما ؟؟. منم پشت سیستم جوابشو میدادم ولی تموم سعیمو میکردم که تابلو نشه من دارم پی ام میدم . هرچی پرسید ایدیشو از کجا آوردم من میپیچوندم و جواب نمی دادم.با کلی اصرار و خواهش راضیش کردم که برای بعد از ظهر قرار بذاریم .قرارمون بعد از ظهر ساعت 6 بود . منم کلاس گیتارمو زودتر تموم کردم تا به قرارم برسم . نزدیک ساعت 6 بود که یه شماره غریب رو گوشیم تک زد . فهمیدم که خودشه . این اولین بار بود که وقتی کسی رو گوشیم تک میزد براش زنگ میزدم . وقتی زنگ زدم همون صدای قشنگی که چند روز بود تموم حواسمو پرت کرده بود پشت خط باهام حرف میزد.ازش پرسیدم که اومده سرقرار یا نه . اون گفت اونجا که من گفتم نمی تونه بیاد . خیلی بدجور خورده بود تو حالم . گفتم خودمو خراب کردم آخرشم دخترِ قبول نکرد .آخه من خیلی آدم مغروری بودم حتی وقتی دخترها هم بهم پیشنهاد میدادن قبول نمی کردم چه برسه که خودم بخوام به کسی پیشنهاد بدم.خلاصه گفت که تو کافی نت خودمونه و ازم خواست برم اونجا ولی من قبول نکردم . حس کردم که یه بوهایی برده که من کیم . بهش گفتم بیاد کوچه کنار کافی نت . همش دلهره داشتم حتی خودمو آماده کرده بودم که یه دونه بخوابونه تو گوشم .هرچی نزدیک تر میشدم استرسم بیشتر میشد .سرکوچه که رسیدم بهش زنگ زدم . گفت تو کوچه است ولی منو نمی بینه . بایه کم نگاه ته کوچه دیدمش و بهش گفتم بیاد سمت انتهای کوچه.بهم گفت که بدون هیچ عکس العملی از کنارش رد بشم . اومد ، وقتی بهم رسید بهم گفت حس ششم قوی دارم . پیش خودم گفتم دیگه تموم شد فهمید من کیم .همونطوری رفتم کافی نت . خواستم بهش اس ام اس بدم ولی دوباره گفتم ولش کن . الان میگه یا مرده خیلی تو کف منه یا فکر میکنه من خیلی بی شخصیتم. خیلی حالم گرفته بود. چنددقیقه گذشت و بهش زنگ زدم . جوابمو نداد مطمئن شدم که باید بیخیالش بشم.چند دقیقه بعد اس ام اس داد و گفت پیش خواهرش بوده و نتونسته جوابمو بده.ازش پرسیدم نظرش چیه که بهم گفت باید فکر کنه . تو همین حال شارژش تموم شد.برای اولین بار تو زندگیم بهش پیشنهاد دادم که براش شارژ بگیرم ولی منتظر جوابش نشدم و شارژ گرفتم براش . تاحالا کسی واسم مهم نشده بود . این اولین بار بود.الان یادم نیست اونشب دقیقاً چه حرفایی باهم زدیم ولی یادمه بهم گفت قبول میکنه باهم دوست باشیم ولی فقط دوتا دوست معمولی که با اصرار من گفت دوتا دوست صمیمی .اونشب تا صبح تو فکرش بودم.بدجور تو دلم جاشده بود . صبح تا از خواب بیدار شدم بهش اس ام اس دادم . هنوز خواب بود واسه همین دیر جواب داد . چند وقت اس ام اسی باهم حرف زدیم بعضی وقتها هم میومد کافی نت تا اینکه پنجشنبه شب بهش پیشنهاد دادم که باهم دیگه بریم کوه . اصلا فکرشم نمی کردم که قبول کنه ولی بهم گفت که میاد .از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم.همیشه دلم می خواست با کسی که دوسش دارم دوتایی بریم کوه و حالا اون قبول کرده بود که با من بیاد . صبح خیلی زود بیدار شدم .همه وسیله هامو آماده کردم . وقتی آماده شدم و موقع قرارمون شد بهش زنگ زدم تا بیدارش کنم . وقتی تک زدم بهم اس ام اس داد که بیدارم . خیلی خوشحال بودم خیلی . رفتم سر قرار همش بهش زنگ میزدم و لحظه به لحظه میپرسیدم که کجاست . وقتی رسید از دور دیدمش خیلی زیبا به نظرم اومد . مثل دیونه ها محوش شدم وفقط نگاهش میکردم.اومد جلو باهم سلام و علیک کردیم . سوار تاکسی شدیم و رفتیم.با اینکه بافاصله نشسته بودیم ولی گرمای وجودشو حس میکردم.بالاخره رسیدیم و راه افتادیم . تومسیر خیلی باهم حرف زدیم.کوه هم خلوت بود.کنار یه رودخونه تقریبا خشک نشستیم و یکم حرف زدیم و از چیزایی که دوست داشتیم و دوست نداشتیم گفتیم . کنجکاوی تو چشماش موج میزد ولی من فوق العاده ریلکس بودم.تو راه یه جا از یه قسمت که شیب زیادی داشت رد میشدیم که وقتی می خواست بیاد بالا دستشو به سمت من دراز کرد . نمی دونستم چیکار باید بکنم . اولش خجالت کشیدم ولی دوباره خجالت رو کنار گذاشتم و دستشو گرفتم و کمکش کردم بیاد بالا . این اولین بار بود که دستشو لمس کردم . با هم رفتیم و توی سنگا یه جای دنج و خلوت پیدا کردیم و نشستیم . ازم خواست از خودم براش بگم . من خیلی باهاش حس راحتی میکردم . انگار سال هاست که باهم بودیم . سرموگذاشتم رو پاهاش و تموم زندگیمو براش تعریف کردم . حتی اشک هامم یه کم پایین اومدن .اونجا بود که بهم گفت نمیتونه با من باشه . خوب میدیدم که دلش جای دیگه اس.خیلی داغون شدم . خیلی روش حساب میکردم ولی حالا با چشمای خودم میدیدم که دلش یه جای دیگه است . البته خودش هیچی نگفت فقط بهونه میاورد که بگه نمیتونیم باهم باشیم ولی من از چشماش حرفای دلشو میخوندم . باهم راه افتادیم تا برگردیم . تو راه جسارتم بیشتر شده بود ودستشو میگرفتم . ولی دستام سرد شده بود. تموم شور و شوقم یخ کرده بود.باورم نمی شد تموم رویاهام تموم شده بود اون بهم گفته که نمیخواد و نمیتونه با من باشه .قشنگ یادمه که بهم یه حوزچه آب رو نشون داد و گفت که اگه روز دوستیمون عمیق تر شد همونجا تو چشمام نگاه میکنه و میگه که چی تو چشمام می بینه.(اتفاقی که هیچوقت نیفتاد)تو راه برگشت برعکس راه رفت خیلی ساکت بودم. تموم راه رو تا خونه پیدا رفتیم . تقریبا راه خیلی خیلی طولانی بود . توکوه رو سنگها بهم گفت که ما چقدر زود باهم صمیمی شدیم . آخه همش 2 روز بود که باهم دوست شده بودیم .وقتی رسیدیم جایی که باید از هم جدا می شدیم . جلوم وایساد و گفت امروز بهترین روز زندگیش بوده وخیلی بهش خوش گذشته بوده. نمی دونم چرا ولی همش یه چیزی تو چشاش می گفت که این خداحافظی خداحافظی آخره .از هم که جدا شدیم رفتم خونه حوصله نداشتم برم مغازه. هرلحظه منتظر اس ام اسی بودم که بهم بگه میخواد تمومش کنه . بالاخره انتظار به پایان رسید و اس ام اس داد و گفت که من پسر خوبیم ولی نمیتونه که با من باشه . خیلی حس بدی بود . مثل یه ماهی بال بال میزدم . هرکاری میکردم که نره .آخه من تاز پیداش کرده بودم . با هر مکافاتی بود راضیش کردم که از هم جدا نشیم .خیلی باهاش حرف زدم تا قبول کرد .روزهای خیلی خوبی داشتم . حس میکردم تنها نیستم و یه نفر کنار منه . از هرفرصتی استفاده میکرد تا از من جدا بشه . حس عذاب وجدان رو تو وجودش حس میکردم.حس میکردم که داره به کسی خیانت میکنه و حالا پشیمونه.بالاخره ماجرا رو برام تعریف کرد و گفت که پسرعموشو دوست داشته و داره . و به من هم دروغ گفته که ازش جدا شده .وقتی برام تعریف می کرد داشتم ذوب میشدم . دلم میخواست فریاد بزنم . ولی سکوت کردم و به تموم حرفاش گوش کردم.نمی خواستم فکر کنه که من خودخواهم. بدجور داغون بودم . بهش گفتم که درکش میکنم و می تونم فقط واسش یه دوست باشم . هرچند می دونستم نمی تونم . من دوسش داشتم ، صادقانه و از صمیم قلب . واسم خیلی سخت بود سکوت کردن و شنیدن تعریف هاش از اون . روزها واسم سردشده بود.همش استرس داشتم . میترسیدم هر لحظه بهم بگه خداحافظ و بره . اونم همش دنبال بهونه بود تا تمومش کنه ولی تموم حواسم جمع بود که بهونه دستش ندم.میدونستم که به زور نگهش داشتم و بالاخره از دستم میره ولی نمی تونستم بذارم بره . روز به روز احساسم بهش بیشتر شد.میرفتم دنبالش و از کلاس میاوردمش و میرسوندمش خونه.احساس میکردم اونم بهم یه کم حس داره .یه روز خونه تنها بودم . دلم میخواست پیشم باشه .بهش زنگ زدم و ازش خواهش کردم که بیاد و واسم صبحونه درست کنه.اولش قبول نکرد کلی خواهش کردم و براش توضیح دادم تا راضی شد . خیلی خوشحال بودم ولی همش فکر میکردم اگه نیاد چی ؟؟بالاخره اومد . باورم نمی شد تو خونه کنار منه . باور کنین حتی یک لحظه هم فکر بدی به ذهنم نرسید . واسه من فقط بودنش کافی بود. من از اون جز محبت هیچی نمی خواستم . فکر می کنم اونم بهم اعتماد داشت که اومد پیشم. خب این اولین بار بود که اومده بود خونمون . و باهم تنها بودیم .حتی یک لحظه هم تنهایی وسوسه ام نکرد. فقط محو نگاه کردنش بودم . اونروز برای اولین بار تونستم تو آغوشم بگیرمش.وای که چه ارامشی داشتم وقتی تو بغلم بود .هیچی جز اون تو ذهنم نبود. سرش رو سینه من بود و من تو آسمونا بودم . وای که چقدر زیبا بود.دلم نمی خواست از آغوشم بره .هنوز عکسی که اون روز گرفتیم رو دارم . اون رو دست من نوشت I love you m منم رو دستش نوشتم I love you .اون روز رفت و من موندم و پایان خاطرات اون روز.روزها گذشت و گذشت دیگه فراموش کرده بودم که اون مال من نیست . باورش داشتم . دوسش داشتم .یه روز براش یه تی شرت خریدم . اولین بارم بود واسه کسی هدیه می خریدم .همش می ترسیدم خوشش نیاد. قشنگ یادمه که 130 دقیقه تو اون مغازه بودم . تموم لباسای تو ویترین و تو مغازه رو یکی یکی واسم آورد . اشک فروشنده رو در آورده بودم. آخرش بعد از اون همه گشتن یه تیشرت سفید آبی خشگل پیدا کردم . به فروشنده گفتم میترسم خوشش نیاد . بهم گفت اینقدر حساسیت که شما نشون میدین و منو بیچاره کردین حتما خیلی دوسش دارین پس حتما خوشش میاد . بهم گفت مهم نیست چه هدیه واسش می خرین مهم اینه چجوری هدیه رو بهش بدین . اگه با تموم احساستون و صادقانه این کارو بکنید حتما خوشش میاد حتی اگه هدیه شما رو دوست نداشته باشه.از حرفاش خیلی خوشم اومد . فکرم مشغول شده بود با حرفای اون فروشنده .حتی یادمه کادو هم نکرده بودم.رفتم جلوی آموزشگاه و منتظرش شدم تا بیاد . دیگه همه اونایی که میومدن دنبال بچه هاشون منو میشناختن و با هم سلام و علیک میکردیم. هرکس می پرسید می گفتم اومدم دنبال خواهرم . مهناز هیچ وقت این موضوع رو نفهمید. راستی یادم رفته بود اسمشو بگم . اسمش … نمیدونم اسمش چی بود هیچوقت هم بهم نگفت .ولی من به اسم مهناز می شناختمش .بالاخره کلاسشون تعطیل شد و مهنازم اومد . مثل همیشه با خنده و خوشحال . بهترین لحظه های زندگیم وقتی بود که باهم قدم می زدیم . تو راه تو یه کوچه خلوت اون تی شرت رو در آوردم و بهش دادم . خیلی خوشحال بود می تونستم این خوشحالی رو تو چشماش ببینم . هوا تاریک بود و کوچه خلوت بود . از خوشحالیش وسط کوچه بغلم کرد و لپمو بوس کرد. اولین بار بود که منو می بوسید. از خوشحالیش خوشحال بودم.مسیر همیشگیمونو قدم زدیم. ( هنوز یکشنیه ها و سه شنبه ها تنهایی اون مسیر رو میرم )روز به روز بیشتر دوسش داشتم و بهش وابسته می شدم . اصلا فکرشم نمی کرد یه روز جدایی میرسه . روزهای خوب پشت سر هم می گذشت و من بی توجه به این گذشت زمان فقط ازبودن با عشقم لذت می بردم…یه روز که داشتم می رسوندمش کلاس . ازش خواهش کردم امروز کلاس نره بیاد با هم بریم و بیرون بچرخیم. اون روز خیلی دلم می خواست بیشتر پیشش باشم .بهم گفت که نمی تونه قبول کنه . خیلی حالم گرفته شده بود با بی میلی قدم بر می داشتم اصلا دلم نمیخواست برسیم . نزدیک آموزشگاه بودیم که وایساد و دستم و کشید گفت بیا بریم . گفتم پس آموزشگاه چی ؟؟ گفت نمی رم . وای که چقدر خوشحال شدم . دستشو محکم گرفتم و راه افتادیم . خیلی جاها رفتیم . تقریبا نصف شهر و گشتیم حتی رفتیم بالای اون پل عابر پیاده ای که من خیلی دوست داشتم با عشقم اونجا وایسم و خیابون و آدمارو از بالا نگاه کنم . بهش گفتم که بیا بریم گنجنامه . ولی قبول نکرد. ناراحت شدم . مثل همیشه.میدونم با ناراحتی های بیخودم خیلی اذیتش کردم . ولی بخدا دست خودم نبود .خیلی ناراحت بودم . تقریبا دیگه باهاش حرف نمی زدم . داشتیم به مرکز شهر نزدیک می شدیم . خوب حس می کردم که می خواد به هر نحوی شده از دلم در بیاره . بهم گفت بریم خیابون بوعلی واسه خرید . می خواست واسه بچه یکی از دوستاش یه عروسک بگیره . منم با اخم های تو هم و قیافه درهم همراهیش میکردم . تموم پاساژ ها و مغازه ها رو گشتیم. بالاخره یه خاله قورباغه سبز خریدیم .در آخرین لحظه ازش خواستم بیاد تا از مسیری که من می خوام بریم ولی اون باز هم قبول نکرد. دیگه واقعا آخرین ضربه رو خورده بودم . دلم می خواست داد بزنم . ولی اصلا حواسم نبود که اون امروز به خاطر من بود که کلاس نرفت و اون همه مدت بامن بود فقط فکر می کردم که اون به خواسته های من اهمیت نمی ده . رفتیم و سوار تاکسی شدیم .خیلی دیر شده بود . من همیشه کاری می کردم که تا 720 خونه باشه ولی اون روز وقتی تازه سوار تاکسی شدیم ساعت نزدیک 730 بود . توتاکسی اینقدر حرف زدم و گلایه کردم که می خواست گریه زاری کنه . نزدیک خونشون بودیم . بهم گفت بیا بریم پارک پرواز . با عصبانیت گفتم نه اون هم مظلومانه گفت باشه ببخشید . خیلی دلم سوخت ولی غرورم نمی ذاشت نشون بدم . نزدیک پارک پرواز به راننده گفتم که نگه داره ما پیاده میشیم . رفتیم و بالا اون تپه وایسادیم . تموم شهر زیر پاهای ما بود . همه جا تاریک و ساکت بود . بجز یه ماشین پر پسر که حضورشون اذیتم می کرد هیچ چیز دیگه ای اونجا نبود. اونشب حال و هوای عجیبی داشتم . واقعا حس می کردم کنار عشقم وایسادم . چیزی که همیشه تو رویاهام می دیدم . وقتی به لبهاش نگاه می کردم دلم میخواست محکم بغلش کنم و ببوسمش ولی …ازش خواستم بریم و اونطرف کنار دیوار پارک وایستیم . آخه نمی خواستم چندتا پسر همش نگاهمون کنن . مثل همیشه قبول کرد. واقعا دختر خوبی بود و خیلی برام ارزش قائل بود.کنار دیوارکه وایسادیم کیفش بینمون فاصله انداخته بود. بهش گفتم دیدی می خوای همیشه بینمون فاصله باشه واسه همین کیفتو بینمون گذاشتی .اونم با خنده کیفشوانداخت اونطرف و بهم گفت خوب شد ؟؟ اصلا می خوای بغلت کنم . نگاهش کردم و با چشمام گفتم آره . آروم اومدوروبروم وایساد و خیلی آروم بغلم کرد. وای خدای من باورم نمی شد.شب خیلی عجیبی بود دیگه هیچ چیز رو حس نمی کردم. جز مهناز هیچ چیز رو نمی دیدم . دستاشو دور کمرم حلقه کرد.اروم اروم خودشو کشید بالا سرشو گذاشت رو شونه من آخه من قدم از مهناز بلند تر بود. بعد اروم اروم خودش رو کشید بالا جوری که رو پنجه های پاش وایساده بود .گرمای لبهاشو رو صورتم حس می کردم . اروم گونه هامو بوسید. خیلی داغ بود . حس میکردم که لبهاش داره خیلی خیلی آروم به لبهام نزدیک میشه . دلشوره عجیبی داشتم . تو اون تاریکی خیابون خلوت بالای اون تپه و نور ضعیفی که از تو پارک رو صورت مهناز می تابید . حس شگفت انگیزی بود. تموم دنیا واسم مهناز بود . خدایا باورم نمیشد که تموم رویاهام داشت به واقعیت تبدیل می شد.تو همین فکرا بودم که داغی لبهاش روی لبهام بود.شوکه شده بودم. اصلا باورم نمی شد.مبهوت نگاش می کردم ولی اون چشاشو بسته بود. فکر میکردم خوابمو الانه که بیدار بشم . وقتی لباهاشو با لبهام فشار دادم مطمئن شدم که خواب نیستم .خیلی آروم از هم دیگه لب می گرفتیم . چیزی که همیشه آرزوشو می کردم . اونشب یه شب رویایی بود . هرچند که بعضی وقتها عبور یه ماشین لحظات عاشقونه مارو از هم می پاشید ولی چیزی نمی تونست مارو از هم جدا کنه . باورم نمی شد که این همون مهنازه .دلم می خواست زمان همونجا وایسه و تا ابد تو بغلش باشم .دیگه خیلی دیر شده بود ساعت نزدیک 810 بود. تاحالا این موقع شب نفرستاده بودمش خونه . باید از هم جدا می شدیم . خیلی ازش تشکر کردم . تا آخر اون خیابون همراهش رفتم ولی ازم خواست که برگردم . اخه دیگه تقریبا به خونشون رسیده بودیم و نمی خواست کسی مارو باهم ببینه . نمی تونستم ازش دل بکنم . ولی بخاطر قدردانی از محبتش هم که شده باید به حرفش گوش میکردم . باهاش خداحافظی کردم. ولی …ولی من هنوز هم مست مست بودم. طعم لبهاش از روی لبهام پاک نمی شد و تازه بود. همونطور که تو خیابون های خالی قدم میزدم به تموم اون لحظه ها فکر میکردم و هزاران بار مرورش کردم. وقتی سرم رو بالا اوردم دیدم ساعت نزدیک 10 و من کلیومترها از خونمون دور شدم . سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونه . از تنها مغازه ای که باز بود یه هدفون خریدم و رفتم خونه . بدون اینکه حرفی بزنم رفتم و رو تختم دراز کشیدم . چراغ رو خاموش کردم . M3 پلیرمو روشن کردم و هدفون گذاشتم تو گوشم . دیگه از این دنیا بریده بودم . تا صبح آهنگ گوش دادم و اونشبو مرور کردم.اونشب واقعا بهترین شب زندگی من بود.بعد از اون خیلی وقتهامنوبوسید.خیلی وقتها ازش لب گرفتم ولی هیچوقت طعم اون بوسه اول رو فراموش نکردم و نمی کنم.بالاخره اون روزی که همیشه ازش فرار می کردم فرا رسید و مهناز گفت که باید از هم جدا بشیم . ایندفعه با همیشه فرق میکرد . معلوم بود که تصمیمشو گرفته . وفتی دیدم هیچ راهی واسم باقی نمونده تنها چیزی که ازش خواستم این بود که برای آخرین بار یه بار باهم ناهار بخوریم و رابطمون واسه همیشه تموم بشه.باورم نمی شد. بهش قول دادم تا روزی که بیاد خونمون واسه آخرین بار نه بهش زنگ بزنم نه اس ام اس بدم.روز اول برام یه عمر گذشت . هزار بار رفتم سرگوشیم تا بهش زنگ بزنم ولی یادم می افتاد که بهش قول دادم .عموم از مکه اومده بود و همه اونجا بودن . روز سالن بهش زنگ زدم وازش خواهش کردم که امروز بیاد واسه آخرین قرارمون.بالاخره ازم قول گرفت بعد از این قرار واسه همیشه از زندگیش برم بیرون . میتونستم تو صداش ببینم که دیگه همه چیز واقعا تموم شده . واسه همون روز ( جمعه ) قرار گذاشتیم که ساعت 3 بیاد پیشم . من وسطای سالن از پدرم خواستم که منو برسون آموزشگاه آخه اون روز آزمون داشتم . ساعت 245 رسیدم آموزشگاه . واسه ساعت 3 می خواستن آزمون رو شروع کنن . منم خیلی عجله داشتم. آخه عشقم می خواست واسه آخرین بار بیاد پیشم . به مشاورمون که خیلی هم ازش بدم میاد گفتم که من باید ساعت 3 برم . گفت یا باید آزمون ندی یا وسط ازمون نمیشه بری. دلم می خواست یه مشت بذارم وسط اون صورتش . گفتم باشه ازمون نمی دم . دوباره گفت خوب بشین آزمونتو بده بعد برو . نشستم و سوالای ادبیات و زبان خارجه و یکم از شیمی رو جواب دادم که دیدم ساعت 3 شده . منم خیلی زود برگه آزمون رو تحویل دادم و رفتم . سوار تاکسی شدم. استرس عجیبی داشتم.مهناز چندین بارخونمون اومده بود ولی اینبار با همیشه فرق میکرد. منتظرش وایساده بودم که از تاکسی پیاده شد و اومد. بهم سلام داد و گفت که مبارک باشه . گفتم چی ؟ گفت لباسات . منم تشکر کردم و راه افتادیم سمت خونه ما . رسیدیم و رفتیم توخونه . مهناز مانتو شالشو در آورد و رفت رو مبل نشست خیلی دور از من . میتونستم درکش کنم که دیگه نمی خواد نزدیک من باشه . نمی دونستم چیکار کنم . دلم می خواست گریه زاری کنم . اون روز آخرین روز باهم بودنمون بود . یعنی پایان تموم خوشحالی ها و آرامش.همش می خواستم به یه چیزی گیر بدم . خیلی کلافه بودم . چندتا آهنگ غمگین گذاشتم و باهم گوش کردیم .مثل همیشه رفتیم تو اتاق من و مهناز همه جای اتاقمو بهم ریخت . ازش خواهش کردم بیاد و رو تخت کنار من بخوابه . ولی قبول نکرد. رفتیم تو هال باهاش قهر کردم و رفتم تو اتاقم . بهم گفت حالا ببین چجور منو دنبال خودش میکشه ها . بعد اومد تو اتاق و کنار تخت نشست. به زور بغلش کردم و آوردمش رو تخت . کنارم خوابید و بغلم کرد.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم دوسش دارم و نمی تونم ازش جدا بشم . محکم بغلش کرده بودم . دیونه اش بودم . می خواستم واسش هرکاری بکنم .فکر این که این آخرین باره که مهناز پیش منه داشت مثل خوره روحمو می خورد. هیچ چیزی نداشتم که بتونم اونو پیش خودم نگه دارم. مثل اسپند رو اتیش شدم . بهش گفتم – به یه شرط قبول می کنم امروز روز آخر دوستیمون باشه- پارسا ما حرفانو زدیم . خواهشا نزن زیر حرفت- همین که گفتم .- چه شرطی ؟- این که همه لباس هاتو دربیار . همین الان- پارسا الان وقت ان مسخره باز ها و شوخی های الکی نیست- اصلا شوخی نکردم .- پارسا میفهمی چی داری میگی ؟ پارسا منم . مهناز- میدونم تو کی هستی . مهناز امروز باید برای من باشی- با این چیزا ؟ متاسفم براتخواست که از رو تخت بلند بشه که محکم گرفتم و کوبیدمش رو متکا ، از حرکتم جاخورد آخه من تاحالا باهاش اینطوری رفتار نکرده بودم . باچشمهای لبریز از تعجب نگاهم می کرد ،- پارسا چت شده ؟ چرا اینطوری می کنی ؟- من کاری نمیکنم میفهمی ؟ یعنی هنوز کاری نکردم ولی می کنم- من تورو می شناسم اگه بهت اعتماد نداشتم نمی اومدم اینجا.تو دست بهم نمی زنی- کاملا در اشتباهی . من تورو میخواموقتی این حرفو زدم توچشمامش خیره شدم … این چشم ها چشم های کسی بود که با تموم وجود دوستش داشتم ، اشک توی چشمام حلقه زد و بهش گفتم- اگه تو تموم این مدت منو می دیدی ، اگه تحقیرم نمی کردی ، اگه در جواب محبت هام بهم بی محبتی نمی کردی الان من اینجوری نمی شدم . تو منو خورد کردی مهناز … نابودم کردی …مهناز با دیدن این صحنه سرمو گرفت توی بغلش و محکم فشارش داد ، گفت – پارسا … می دونستم تو این کارو نمی کنی ، ولی داشتم ازت می ترسیدمباشنیدن این حرف دوباره آتیش گرفتم . گفتم داشتی می ترسیدی ؟ الان ترس رو نشونت میدم . دستم رو انداختم و تاپشو پاره کردم ، مهناز داشت سکته میکرد. یه لحظه پشمون شدم ولی غلطی بود که کرده بودم و باید تا آخرش می رفتم . ترسش خیلی زود جای خودش رو به عصبانیت داد و تو چشماش شعله های خشم بود که موج می زد.دستاشو که از اون موقع محکم دستامو گرفته بودن شل کرد و گفت هر کار دلت می خواد بکن ولی بدون پامو از اینجا بذارم بیرون خودمو می کشم . با خود خواهی پایان ت چشمامش نگاه کردم و گفتم که واسم مهم نیست چی کار می کنی فقط باید امروز بدنت رو در اختیار من بذاری. مهناز باز هم مطمئن بود که کاری باهاش ندارم . اخه خیلی بهم اعتماد داشت ولی من نامرد سوتینشو در اوردم .مهناز تو چشمام نگاه کرد و گفت حالم ازت بهم میخوره و صورتش رو چرخوند . با دستام محکم صورتش رو گرفتم و چرخوندم و گفتم که به من نگاه کنه . گفتم یالا شلوارمو در بیار . گفت به من هیچ ربطی نداره من صد سال دیگه این کارو نمی کنم . من فقط بهت مدم اگه می خوای خودت دربیار . منم یه دونه محکم خوابوندم توی گوشش که برق از سرش پرید . گفت باشه پارسا هرچی تو بخوای . بعد محکم لبهامو گرفت و دکمه شلوارمو باز کرد . من خواستم مانعش بشم ولی حالا اوضاع عوض شده بود . مهناز روی من خوابید لبهامو گرفت و شلوارمو تا بالای زانو کشید پایبن و مقاومت من هم تاثیری نداشت . حالا دیگه شهوت وجودمو گرفته بود نمی دونستم دارم چه غلطی میکنم . دکمه های شلوارشو باز کردم و دادمش پایین. حالا جاهامون عوض شد و مهناز زیر من خوابید . برعکس شهوت من اون به جی شهوت نفرت بود که تو وجودش موج می زد و این منو عصبی میکرد. میخواستم بیشتر تو منگنه بذارمش برای همین گفتم که مهناز من پرده تورو میخوام . میخوام پردتو بزنم . بهم نگاه کرد و با اکراه گفت . هر غلطی می خوای بکن . پردمم مال تو . من مکث کردم … انتظار این جواب رو نداشتم . گفت چیه ؟ توکه همیشه میگی کسی واست ارزش قائل نیست حالا یکی پیدا شده حاضره پردشو بهت بده . داشتم دیوونه می شدم . ان اولن بار بود که منو مهناز اینقدر بی رودوایستی راجع به سکس و کس و پرده میحرفیدیم. باحرص شورتشو پاره کردم. شلوار مهناز و خودمو با شرتم در اوردم پاهاشو از هم باز کردم. کیرمو گذاشتم دم کسش . خواستم فشار بدم که نتونستم . تموم بدنم داشت میسوخت از حرارت . مهناز هم همینطور. باورم نمی شد که این منم که دارم همچین غلطی میکنم . توهمین فکرا بودم که مهناز بادستاش منو به سمت خودش کشید کمرمو فشار داد. کیرم داشت میرفت توکسش که خودمو عقب کشیدم.ولی مهناز باعصبانیت و حرص داشت منو میکشید.باتمام نیرو خودمو عقب کشیدم . از رو تخت اومدم پایین .مثل سگ پشیمون بودم ولی دیگه فایده ای نداشت من احمق مهناز رو برای همیشه ازدست دادم . از اتاق رفتم بیرون فقط به خودم فحش میدادم . چشمم به ساعت افتاد . ساعت 9 بود. تاحالا این موقع شب مهناز بیرون نمونده بود. گوشی های هردوتامون روی میز توی سالن بود. روی هرکدومش یه عالمه میس کال و میسیج بود. برگشتم سمت اتاق مهناز باهمون حالت رو تخت بود. دستشو گرفتم و آوردمش لبه تخت . شلوارش رو پاش کردم . پاره های شورت و تاپشو جمع کردم و مانتوشو تنش کردم جلوش زانو زدم و سرمو انداختم پایین . گفتم مهناز بزن تو صورتم . منتظر بودم تا محکم ترین سیلی دنیا رو بخورم ولی هیچ صدایی نیومد. سرمو بلند کردم دیدم داره نگاهم میکنه . گفتم – مهناز بزن- نه – تورو خدا بزن- نه – التماست میکنم مهناز بزن- نه پارسا . من دوستت دارم- مهناز اگه دوستم داری بزن- نه ، نه ، نه بخدا نمیتونمدستشو گرفتم و محکم به صورت خودم می کوبیدم . پشت سرهم . مهناز گریه زاری می کرد و میگفت نه . من فریاد می زدم و میگفتم بزن . مهناز سرمو محکم گرفت و رو سینه اش فشار داد. همونطور که گریه زاری می کرد اشکهای منم روی صورتم سر میخوردن .کلی توبغل هم گریه زاری کردیم . ککهناز واقعا دوسم داشت .تمو صورتش رو غرق بوسه کردم . اشکهاشو پاک کردم و تو بغلم فشردمش. براش یه لیوان آب آرودم و زنگ زدم به آژانس. حسابی دیر شده بود میدونستم که براش خیلی گرون تمو میشه وقتی بره خونه . موقع رفتن خیلی گریه زاری کردم .نمی تونستم ازش جدا بشم ولی اون میخواست هرچی زودتر این اتفاق بیفته .اون موقع ها یه روز دلش گرفته بود وقتی بهش زنگ زدم گفت که دلش گرفته بوده و حرفاش رو تو یه نامه نوشته ازش خیلی خواهش کردم تا اون نامه رو برام بیاره . اون شب اون نامه رو هم برام اورده بود. هنوز هم اون نامه رو دارم و مثل جونم ازش نگه داری می کنم . اونشب وقتی رو تخت تو بغلم بود دست بندش پاره شد و همش ریخت رو تخت . منم تک تک دونه هاشو جمع کردم و تو کیسه ای که خودم دوخته بودم نگهشون داشتم . هنوز هم وقتی دلم براش تنگ میشه میرم و اونا رو نگاه می کنم و نامه ای که برام نوشته بود رو می خونم .مهناز برای همیشه از پیشم رفت و من هم برای همیشه تنها شدم . هنوزم که هنوز من با کسی دوست نشدم . یعنی نتونستم کس دیگه ای رو جز مهناز تو قلبم جا بدم . هنوز هم مثل همون موقع ها دوسش دارم حتی شاید بیشتر از اون موقع و هر روز منتظرم تا برگرده پیشم . ولی حتی اگه برگرده هم نمی تونم قبولش کنم . اون دیگه مال من نیست . تااونجا که من خبر دار بودم آخرین بار شنیدم که باهمون پسرعموی نامردش به اجبار نامزد کرده . پس نمی خوام دیگه پیش من برگرده . ولی این چیزی از دوست داشتنم کم نمی کنه .امروز 13891113 و من رو تختم نشسته ام و داره برف میاد . ( خدانگهدار ) نوشته‌ پارسا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *