بزرگ ترین اشتباه زندگیم

0 views
0%

سلام به همه دوستان.اسمه من معین و 24 سالمه و اهله تهرانم.خاطره ای که میخوام واسطون تعریف کنم مربوطه به اوایله دوره دانشجوییم که اون زمان 20 سالم بود.از نظر من تو اوایله دوره دانشجووییم دانشگاه جای درس بود نه زید بازی و اوایله دوره دانشجوییم جوه درس منو گرفته بود و از همون روزای اول شروع کردم به مرور روزانه درسه استاد.یه مدت گذشتو خوب که دورو برمو نگاه کردم دیدم همه بچه ها زیده دانشجو دارن و درسته خارجه دانشگاه زید داشتم ولی خوب که فک کردم دیدم زیده تحصیل کرده و هم دانشگاه یه چیزه دیگس از طرفی خوب کسایی تو دانشگاه ریخته و تصمیم گرفتم یه حرکتی بکنم.اینم بگم که من رشتم پرستاری یکی از دانشگاههای آزاده تهران بود.از اونجایی که تیپم خوب بود(تعریف از خود نباشه) قدم 182یه و اون زمان بدنسازی کار میکردمو حسابی بدنم ساخته بود قیافمم خوبه و بابامم رئیس کارخونه بود و یه زانتیا انداخته بود زیره پام. دخترا زیاد بم پا میدادن.بلاخره تصمیم گرفتم دنباله یه مورده خوب بگردم تا اینکه چشم افتاد به دختری بسیار خوش اندامخوشکل و مهربون به نامه نازنین.نازنین رشتش پرستاری بود منتها یه سال از من عقبتر بود.همه پسرا تو کفش بودن ولی به هیچکی پا نمیداد.یه روز تصمیمه خودمو گرفتمو رفتم سراغش وقتی دیدم اصلا پا نمیده یه فکره شیطانی اومد تو سرم اونم این بود که با تریپ ازدواج مخشو بزنم.به یکی از زیدامم سپردم خودشو مادرم معرفی کنه و بهش بزنگه تا باورش بشه حرفم حرفه.خلاصه نازنینم باورش شد و از اونجایی که من موقعیتم بد نبود و اونم بچه شهرستان بود یه دل نه صد دل عاشقم شد.وقتی از زندگیش حرف میزد خیلی دلم واسش میسوخت.میگفت باباش فوت شده و مامانشم پیره و بقیه برادرو خواهراش ازدواج کردن و تمامه امیدش نازنینه و بیشتره حقوقه بازنشستگیه باباشو میده برا خرجه دانشگاهه نازنین.ولی من دلم بیشتر برا کیرم میسوخت که تو کفه کونه دست نخورده نازنین بمونه.یه روز بهش گفتم بیا بریم خونمون تا با مادرم آشنات کنم.اونم از اونجایی که تو مدته آشناییمون سنگه صبورش بودم و بهم شدیدا دل بسته بودو اطمینان کرده بود قبول کرد.همینکه وارده خونه شدیم و دید بهش دروغ گفتم زد زیره گریه زاری وافتاد به پام و التماسم کرد که بذارم برم.ولی من اونموقع عقلم تو کیرم بود اون موقع و جز کردنش به هیچی فکر نمیکردم.یه شربت واسش درست کردم و یه کم داروی خواب آور یواشکی توش ریختم و گفتمبخورش آروم که شدی چشم میریم بیرون اصلا بریم بگردیم.اونم بازم اطمینان کرد و شربتو سر کشید.بعد چند دقیقه گیج شد و تو همون حال لباساشو در آوردم…جوون چه بدنه نازی داشت.یه ذره مو تو بدنش دیده نمیشد.و هیکلش عینه باربی بود.بدنش مثه برف سفید بود.خوابوندمش رو تخت و نازنین تو حالت گیجی میگفتولم کن چیکار میکنی و از اونجایی که صداش خمارگونه بود بیشتر تحریک میشدم به کردنشاز بالا به پایین شروع کردم به بوسیدن و خوردنشپیشونیگونه و لبشو میبوسیدم به به چه لبای شیرین و خوشمزه ای داشت لامصب بعد شروع کردم به خوردنه گردن و سینه هاش.سینهاش سایزشون 85بود و خیلی خوشفرم و خوشکل و خوشمزه بودن دیوونه وار شروع کردم به خوردنشون دیدم تو حالت گیجی صدای آه و نالش در اومد و خوشحال شدم که اونم داره لذت میبره.اونقد خوردمشون که سفته سفت شدن سینه هاش.بعدش شیکمو نافشو خوردم تا اینکه رسیدم به کس کوچولوش.انگاری یه تیکه هلو گذاشته بودن لا پاش خیسه خیس شده بود با ولعه زیاد کسشم خوردم و در حینه خوردنه کسش دستمو کرمی کردمو با سوراخه کونش بازی میکردم تا باز بشه.با زبونم حسابی به کسش حال دادم اونم تو اون حالش حال میکرد خلاصه بعده 10دقیقه که به پشت خوابوندمش و سره کیرمو که داشت میترکید سریع کردم تو کونش و تا بیخ کردمش تو کونش… جووون چه گرمو تنگ بود.تا حالا همچین بچه کونی نگاییده بودم با ورود کیرم تو کونش صدای جیغش رفت هوا.شانسم گرفت خونمون ویلاییه وگرنه دهنم سرویس بود.موقعه تلمبه زدن تو کونش با دستم با کسش بازی میکردم و گاهیم با سیتهاش بازی میکردم.و کم کمک اونم حال میکرد.خلاصه بعده یه رب دیدم داره آبم میاد آبمم تو کونش خالی کردم و انداختمش رو تخت و یه لب ازش گرفتم.زد زیره گریه.تازه فهمیده بود چه بلایی سرش آوردم.دیدم حرف از شکایت میزنه تو منم از بدنه لخته مادرزادش چنتا عکس گرفتمو تهدیدش کردم اگه به کسی بگه مادرشو میگام و عکسشو واسه نه نه ش میفرستم اونم گریه زاری زاری کرد و منم همه چیزو بش گفتم و گفتم هدفم از دوستی باهاش چی بوده اونم نفرینم کرد.گفتامیدوارم یه روزه خوش نبینی منم با خنده گفتموای تورو خدا نفرینم نکن الان میمیرم بعد انداختمش از خونمون بیرون.نمیدونم چه کرمی داشتم که حتما باید میکردمش. با اینکه اینهمه زید تو شهر داشتم ولی کردنه نازنین برام آرزو شده بود.1هفته گذشت و نفریناش گرفتبابام شرکتش ورشکست کرد و با ایسته قلب فوت شد.برا پاسه چکای برگشتیش همه زندگیمونو فروختیم و دیگه هیچی برامون نموند.یه مرده سره خواهرم همون بلایی رو آورد که من سره نازنین آوردم و آبجیمم در نهایت خودکشی کرد و من موندمو مادرم که الان از غصه روانی شده.2ساله پیش ترکه تحصیل کردمو الان تو یه تعمیرگاه اتوموبیل مشغوله به کارم.هر چی دنباله نازنین گشتم که ازش حلالیت بخوام پیداش نکردم.مثه اینکه انتقالی گرفته بود. روم نمیشد برم شهرشون و تو چشاش نگاه کنم.این داستانو نوشتم که به همه شما پسرای همجنسم بگم که چوبه خدا صدا نداره و آهه یه دختر که عاشقونه دوستون داره چه کارا که نمیتونه باهاتون بکنه.من همه چی داشتم ولی برا نیم ساعت لذت کله زندگیمو به باد دادم.اگه کسی پایه دوستی نبود با تریپ ازدواج مخشو نزنید.امیدوارم همگی موفق باشین.و التماسه دعا دارم از همنون.باینوشته معین.ا.

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *