من17 ساله هستم درکرج زندگی میکنم. کلاادمی هستم که دلم میخواد بایه دخترحال کنم باهم حرف بزنیم بریم بیرون کلا اگه اون دوسم داشت منم دوسش داشته باشم.اصلا به فکرسکس واین جورحرفا نبودم.میخواستم وقتی تنها میشم باش حرف بزنم چون من زیاد اهل چرت و پرت گفتن وشوخی کردن بی جا نیستم.ازشانس بد من هیچ دختری پیدا نمیشد مثل من فکر کنه منم دیدم که کسی تواین جهان پیدا نمیشه گفتم ولش کن.تاچندماه بیخیال شده بودم ولی راستش خیلی دلم میخواست منم بایه دختردوست باشم ولی نبود یا وقتی بود من روی زیادی برای حرف یا شماره دادن نداشتم باچند نفرهم که تلفنی حرف میزدم خودشون بم زنگ میزدن ولی هیچ کدومشون با یه نفردوست نبودند(تک پر نبودند).تایه روز سوم دبیرستان موقع امتحانات دی ماه بود که 2.3 تا بیشتر نمونده بود تموم شه.ما امتحانو دادیم ساعت 10 بودکه داشتم با رفیقم پیاده برمیگشتم که یه دفعه رفیقم چنان اسرارکرد که جون هرکی دوست داری بیا بریم خونه دوست دخترم من که عمرا همچین کاری میکردم گفتم که خانوادش چی اونا مگه نیستن؟؟ اونم گفت که باباش بامامانش صبح تا شب میرن بیرون سرکار(تهران).گفتم نه که نه اخه من بیام خونه دوست دختر توچیکار؟ گفت خودش هست با خواهرش حال میده خیلی اصرار کرد ولی من قبول نکردم و رفتم خونه .اون روزهمش تو فکر اون حرفای دوستم بودم. پیش خودم میگفتم که چرا اون تونسته بایکی دوست شه ولی من نمی تونم واقعا علتش چی بود.البته علتشو ازخودم میدونستم چون تو این کارهیچ مهارتی نداشتم.دوروز بعد که امتحان داشتیم بعدازامتحان گفتم زودبرم که نیاد دوباره گیر الکی بده ولی توراه بایکی از بچه ها دیدمش که داشت دنبال من میگشت.چشت روز بدنبینه این دوتا این قدربهم اسرارکردن که مجبورشدم برم تازه ما سه تاشده بودیم خیلش زایه بود.اصلایکی نبود بهش بگه تومیخوای بری اونجا مااااا براچی بیایم؟بلاخره رسیدیم ولی یه دفعه دیدم اون کی دوستم ازخجالت رفت خونه اصلا چیزی نگفت یه دفعه دیدیم نیسترسیدیم درخونه یارو که دیدم یه دختره داره ازدورمیاد.پیش خودم گفتم خدا چی میشد ما میرفتیم خونه اونا خیلی خوشگل بود که یه دفعه دیدم باخوشحالی وسط کوچه پرید بغل رفیقم مونده بودم چی کارکنم چی بگم اخه وسط کوچه…دختره منو دعوت کردخونشون رفتیم بالا. گفتم لابداین دوست دخترشه کارشو انجام میده ما میریم.ولی…دیدم خواهرش با 3 تااز دوستاشون تواتاق دارن اماده میشن بیان بیرون…واااااااااااااااااااااااااای منو بگو ترکیدم ازخجالت همشون بالباسایی اومدن که تا حالاتو مد سکسی ندیده بودم. یکی یعدازاون یکی می اومدمینشست رومبل.شروع کردن به حرف زدن من که ذهنم بنداومده بودنمیتونستم به چیزی فکرکنم چه برسه حرف بزنماین قدر خوشگل بودن که بار اولم بود همچین دخترایی توعمرم دیده بودم واااااای که چه صحنه ای بودرفیقم بادوست دخترش رفتند تواتاق دروبستند عوضی منو وسط این همه دخترتنها گذاشت هنوز یادم نرفته من باچهارتا فرششششته…هیچی نمیگفتم میخواستمم نمیتونستم زبونم بنداومده بود اخه بار اولم بود استیل سسسکسسسی واقعی با قیافه های خخخخفناز نزدیک میدیدم.یکیشون چشمش همش به من بود. چشمک زد من مردم نمیدونم براچی. رفیقاش همش به من تیکه مینداختن منم با لبخند جواب میدادم.خلاصه بعد ازدوساعت چرتو پرت که اونا گفتن به رفیقم گفتم بریم دیرم شده گفت باشه.بهد از یک ساعت و نیم در اتاقو باز کردکه موقع رفتن نمیدونم ازکدوم خراب شده ای باباش اومد.در زد.همه خشکمون زد_ندا.سمیرا بچه ها کجایین درو باز کنین منم گوشیمو جا گذاشتم با یه سری مدارک بردارم دیرم شده زود باشین دروباز کنین._نداسمیرا جواب نده بذار بره.سمیرابچه ها هیچی نگین تو رو قران بذارین فک کنه ماتو امتحانیم هنوز نیومدیممنم گفتم ساعت دوازده امتحان چی؟همه ترسیده بودیم اون قدری که نمیتونستیم تکون بخوریممنو رفیقم در عرض 3 ثانه خونه ی 200 متری رورفتیم کفشارو برداشتیم من کاپشن به تن نکرده بودم وتودستم بود ازبالکن بابدبختی داشتیم میرفتیم پایین که باباش نمیدونم ازکجا کلید اورد دروبازکرد(تاسه روزداشتم فکرمیکردم که باباش کلید داشت چرا درزد)ازترس خودمونواز بالکن3.4 متری بابدختی پایین انداختیم بدون کفش 50 متردویدیم ورفتیم.من توراه دست توجیب کاپشنم کردم که پول ماشینو بدم یه کاغذ پیداکردم که توش یه شماره بااین نوشته بود(اسم من ترانه است به این شماره زنگ بزن)دهن من یه متر بازبود 2 دقیقه توفکربودم که فهمیدم زمانی که رفتم دستشویی اینو این تو گذاشته.خدا مگه میشه اون من هرجوری فکر میکردم میدیدم با عقل جورنمیشه همون روز بش زنگ زدم باهم حرف زدیم زیادباهم اشناشده بودیم.بعداز چندروز باهاش قرارگذاشتم توپارک 15 کیلومتر اون ورتر ازخونمون وقتی که دیدمش این قدرخوشگل بودکه هرکی ازبغلش ردمیشد چند دقیقه نگاش میکرد من خودم مونده بودممنکه هیچ کس برای دوستی باهاش روراست نبود حالا اینازاون روز به بعد هفته ای چندبار هم دیگرو میبینیم تو پارک یه جاییش که خودمون بعضی موقع ها گمش میکردیم.یه بارهم به شوخی بهش گفتم که دیگه نمیخوام ببینمت نمیدونم چی شد بعد از چند دقیقه ای زنگ زد اون قدرگریه کردکه منم خدایی منم گریم گرفت.الا هم هشت ماهه که عاشق همیم و تا ابد باهم میمونیم.-این داستان کاملا براساس اتفاق پیش امده برای من نوشته شده.نوشته شاهین
0 views
Date: November 25, 2018