بعد از هشت سال انتظار

0 views
0%

سپهر حرفات واقعا راست بود، اون اوایل اصلا فکر نمیکردم مال هم بشیم…ولی الان اینجا،من و تو،بدون ترس،واس همدیگه ایماین جمله ی همسرمو هیچ وقت فراموش نمیکنم. بعد از عروسیمون و بعد از این که پایان مهمون ها رفتن و بعد از پایان گریه زاری های خواهر همسرم سیما و نصیحت های پدر خانمم اولین باری بود که بدون هیچ ترسی تنها با هم بودیم.فقط من و نفس…داستان من و نفس برمیگرده به 8 سال قبل وقتی ک من 16 سالم بود و نفس 15 سالش اون موقع ها من یه پسر شیطون دبیرستانی بودم و درسم هم میخوندم(اگ راستشو بخواید خرخون کلاس بودم). طبق معمول صب با دوستم به مدرسه میرفتم که دوستم یه تنه محکم طبق معمول زد و گفت سپهر دختررو…منم سرمو آواردم بالا و اولین باری بود ک نفسمو دیدم یهو یه باد سرد پایان بدنمو سرد کرد یه لحظه همون جا وایسادم اما به خودم اومدم و گفتم که چی؟ دوستم هم جواب داد جلو پاش یخ بسته الانه که بخوره زمین. من همیشه از دست انداختن دخترا خوشم میومد خجالتی هم تو کارم نبود.همون طور که دوستم گفت خورد زمین و من یه نیشخند بهش زدم و با لحنی تحقیر آمیز دستمو بهش دراز کردم و گفتم عمویی دستتو بده بلندت کنم،حواست به من بود خوردی زمین؟نفس هم با عصبانیت پایان پاشد و گفت نخیر،از خود راضی و رفت.من کلی با دوستم خندیدم اما تو دلم برای اولین بار از اذیت کردن دخترا ناراحت بودم(حالا فک نکنید از اونام که همش دنباله مسخره کردن دخترام هااااا کم پیش میاد این کارو بکنم) دوستم گفت حداقل خوشگل هم نبود دلمون واسش بسوزه منم بدون معتلی گفتم خوشگل بود که دیوونهتو مدرسه دوستم داستانو برای همه تعریف کرد و وقتی تعطیل شدیم نفس رو با لباس فرم مدرسش که بنفش بود و یه کفش کاملا دخترونه تروتمیز با ی گل سر رو موهای لخت قهوه ایش دیدیممن به بچه ها گفتم همون دختر صبی است هاااا و همه مسخرم کردن چون گفته بودم دختره خوشگله… واقعا هم به نظر من خوشگل بود شوخی نمیکردم ازش خوشم اومده بود. ولی من تنها پسری بودم ک میگفتم خوشگله. حتی صمیمی ترین دوستم دانیال گفت سپهر قبلا ها خیلی سلیقت خوب بود که چی شده حالا؟؟اون روز از فکرش بیرون نیومدم(خیلی از داستانو بریدم چون نمیخوام خسته بشید،سعی میکنم کمتر جزئیاتو بگم)فردا صب دوباره از همون مسیر رفتم که دوباره ببینمش و دیدم اما این بار با دو تا از دوستاش بود. چشم ازش برنمیداشتم و وقتی از بغلش رد شدم بوی عطرش واقعا مستم کرد… به دوستم گفتم میخوام باهاش دوست بشم و دوستم تعجب کرد چون من بعد دوست دختر قبلیم گفته بودم دیگه با هیچ کس دوست نمیشمفرداش خیلی به خودم رسیدم و بهترین لباسامو پوشیدم.یه تی شرت سفید طرح دار با یه کت اسپرت مشکی(آخه هوا خیلی سرد بود) و یه شلوار سورمه ای تیره و کفش تقریبا اسپرت مشکی پوشیدم و کلی ادکلن رو خودم خالی کردم و موهامم طبق معمول کج روی چشمام دادم(موهام تا پایین بینیم بلندی داشت و من به صورت تقریبا امو همیشه درستش میکنم)اون روز کمی زود تر راه افتادم تا زود تر از اون برسم و منتظر شدم بیاد و بالاخره رسید خیلی استرس داشتم،هیچ وقت اینجوری نبودم، با تته پته وقتی بهم نزدیک شد گفتم خانوم میشه یه لحظه وایسین؟اولش محل نذاشت و رفت من هم به دنبالش راه افتادم و گفتم من یه عذرخواهی به شما بدهکارم رفتار اون روزم اصلا خوب نبودبالاخره وایساد. وقتی برگشت و مستقیم توی چشمام نگاه کرد قند تو دلم آب شد. تاحالا تو حرف زدن با دخترا مشکل نداشتم ولی اون روز یه پسر خجالتی ومثبت شده بودم و نمیدونستم چی بگم. با صدای لطیفش گفت مهم نیست عب نداره منم گفتم واقعا؟ و نفس هم با سر تائید کرد و گفت بی جنبه نیستم شوخی بود دیگ اشکال نداره و راه افتاد که بره اما من رفتم و جلوش وایسادم و گفتم میتونم اسمتونو بدونم؟اونم گفت که حتما بعدشم بگی میشه با هم دوست باشیم؟ غرورم اجازه نداد که بهش بگم ازت خوشم اومده و گفتم اشکالی داره؟ اونم گفت من بچه ی این ورا نیستم. چند روزه که اومدم خونه ی مادربزرگم واس همین اگ باهات دوست شم نمیتونم ببینمتمن در کمال تعجب که چرا واسم کلاس نذاشت و خودشو مث خیلی از دخترا دست بالا نگرفت و خیلی گرم باهام صحبت کرد ازش پرسیدم تنها مشکلت همینه؟ و اونم گفت ن فقط همین…من اصلا نمیشناسمت،چه جوری بهت اعتماد کنم؟بعد از کلی حرف زدن واس این که راضیش کنم، گفت من واقعا دیرم شده باید برم. گفتم پس حداقل اسمت چیه؟ قشنگ ترین لبخند دنیارو تحویلم داد و گفت نفس و دوید و رفتنفس ب نظرم قشنگ ترین اسم دنیا اومد اون لحظه…همین طور که به دور شدن اون نگاه میکردم با ضربه محکم دانیال به خودم اومدم…سپهر برادر کجایی؟ به چی نگاه میکنی؟منم چون همه چیزمو همشیه بهش میگفتم اون هم میگفت تو راه مدرسه براش تعریف کردم.اون روز با فکر و خیال من تموم شد و فردا شد…هیچ اثری از نفس تو خیابونا نبودیک روز بعد…دو روز بعد…یک هفته،اما دیگ نفسی نبود. واقعا دیگ ناامید شده بودم تا روز 15 اسفند رسیدهمین طوری که مثل همیشه منتظر دوستم بودم تا بیاد یه لحظه نگاهم به اون طرف خیابون افتاد آره خودش بود نفس بودبدون این که حتی یه ثانیه معتل کنم به اون سمت رفتم و صدا زدم نفس….خانوم؟بعد از این ک با دوستاش پچ پچ کوچیکی کرد و دوستاش رفتن برگشت به سوی من و با لحنی بسیار گرم گفت جانم آقا سپهر؟؟؟؟تو اون هوای سرد کل بدنم داغ کرد…اسم منو از کجا میدونست؟؟با تردید گفتم شما اسم منو میدونید؟؟ لبخند ریزی زد و گفت همه میدونن من از وقتی چشم باز کردم خونه ام کنار یه دبیرستان دخترونه به نام راهیان زینب بود و هرروز از کنار آن دبیرستان رد میشدم و با دربون اون مدرسه هم با وجود سن بالایی که داشت به شدت دوست بودم و هر روز با هم سلام علیک میکردیم آره احتمالا اسممو از دهن حاج عباس شنیدنتو همین فکرا بودم که نفس گفت اگ اشکالی نداره من راجبت خیلی پرسیدم و شروع کرد به تعریف کردن خصوصیات من ک از دخترای مدرسشون شنیده بود(تا اون موقع فکر نمیکردم تو ی مدرسه دخترونه بچه معروف باشم)من بدون معتلی گفتم حالا که منو شناختی هنوز مخالفت داری؟؟گفت اشکال نداره اگه فعلا فقط شمارمو داشته باشی اما همون طور ک گفتم نمیتونم بیام اینجا تا ببینمت…اصلا از خونه نمیتونم بیام بیرون(من اینجا دیگ تو کونم عروسی بود)هنوز حرفاش تموم نشده بود شمارمو از جیبم درآواردم و بهش دادم و گفتم پس منتظرم نفس خانوم گفت همون نفس بهتره سپهر و رفت…اینجوری بود که من با نفس جونم آشنا شدم…تو این 8 سال اتفاق های زیادی بین ما افتاد و یه بار هم سکس داشتیم ولی اگه بخوام بنویسم خیلی طولانی میشه داستان و شما عزیزان خسته میشید اگ دوست دارید تو نظر ها بنویسید که کمی از ماجراهای این 8 سال هم براتون بنویسمسپهر حرفات واقعا راست بود، اون اوایل اصلا فکر نمیکردم مال هم بشیم…ولی الان اینجا،من و تو،بدون ترس،واس همدیگه ایمآره عزیزم،بالاخره نفسم شدی…نفس بهت قول میدم تا آخر عمرم همین جوری عاشقت باشم و هر اتفاقی هم افتاد بازم پیشت باشمنفس آره عزیز دلم تو این 8 سال نشونم دادی…بهترین اتفاق زندگیم بودی و هر اتفاقی که میفتاد فقط به تو تکیه میکردم..هنوز جملشوکه تموم نکرده بود که سریع لبامو گذاشتم رو لباش…آخ که طعم زندگی میداد لبای داغش کل بدنمو انرژی خاصی فرا گرفت….شروع کردم به خوردن لباش و نفس هم با نگاه های شهوتی گرمش و پاسخ هایی که به لبام میداد حالمو خراب تر میکرد..رفتم سراغ گردن کشیده ی داغش…انقدر داغ بود که انگار 40 درجه تب داشتاولین بوسه ای که به گردنش زدم صدای نفسش بلند شد و خودشو بالا پایین میکرد…انگار نمیدونست ک چی کار میکنهلباس عروسش فقط با یک زیپ از پشت باز میشد و من شروع کردم به بوسیدن قسمت لخت سینش و باز کردن زیپش.. وقتی زیپ رو باز کردم و لباسو کامل درآواردم نگاهی به تن سفید زیباش کردم… وای چه بدن خوش فرم و زیبایی داشت تا به حال اونجوری به بدنش نگاه نکرده بودم…کل اتاق پر شد از بوی ادکلن تنش و منو مست مست کردحال بدمو از چشمام خوند و گفت چته سپهر؟؟ منم به خودم اومدم و گفتم هیچی عزیزم، اونم سریع گفت خیلی دوست دارم سپهرم بیشتر از هرچیزی تو دنیا سپهر…منم مث همیشه بهش گفتم ن اندازه ای که من دوست دارمدستمو بردم به سمت سینه هاش و تو گوشش زمزمه کردم عاشقتم دختر که صدای آهش در اومد…شروع کردم به خوردن سینه های سفید بزرگش. وااااای که چه لذتی میبردم دقیق یادم نمیومد چه قد طول کشید ولی بعد این که جفت سینه هاشوکامل خوردم به سمت کس دست نخورده ی سفید بدون موش رفتم کلا نفس نیازی به اصلاح نداره چون هیچی مو تو بدنش ندارهزبونمو بردم به سمت چوچولش واولین برخورد زبون من با چوچولش که اتفاق افتاد صدای ناله هاش بیشتر شد…منم شروع کرم به خوردن کس خوش طعمش و بازی کردن با سینه هاش…زیاد طول نکشید که یه لرزشی تو بدنش حس کردم و دیدم دهنم از اب گرمش پر شد…کسش خیس خیس شده بود و نفس بی حال افتاد روی تختمن شروع کردم به لب گرفتن ازش و در آواردن لباسام…به شلوارم که رسیدم دستمو با اون دستای کوچیکش گرفت و پاشد و نشت و گفت تو کار من دخالت نکن(این جملرو با شیطنت خاصی گفت)زیپمو باز کرد و شرت و شلوارمو با هم در آوارد و کیر کاملا شق شده ی من پرید بیرون و اونم با ولع پایان شروع به خوردنش کرد آخ که دیگ نای ایستادن رو پاهامو نداشتم..بعضی وقتا که سرشو بالا میاوارد وتو چشمام نگاه میکرد دلم میریختبغلش کردم و خوابوندمش رو تخت و یه کم با هم لب بازی کردیم…نفس که دیگ طاقت نداشت گفت سپهر بسته دیگ برو سر اصل مطلب منم خواستم بیشتر تشنه شه و دوباره شروع کردم به خوردن کسش و نفس مدام میگفت سپهر بسته دارم دیوونه میشمبعد چند دقیقه پاشدم و پاهاشو گرفتم بالا و سر کیرمو با آب کسش خیس کردم و کمی فرو کردم تو سوراخ تنگشیه لحظه یه جیغ بلند کشید و از گوشه ی چشمش یه قطره اشک پایین اومد…خیلی ناراحت شده بودم ک دردش اومده بود ولی دستمو گرفت و یه بوسه ی کاملا رومانتیک بهش زد گفت ادامه بده عشقم تازه داره حال میده…منم چون خیلی دوسش داشتم نمیخواستم اذیتش کنم اما اون خودشو کشید جلو و کیرم بیشتر رفت تو کسش…چند بار عقب جلو کردم که رو کیرم یه مایعی رو حس کردمبله خون بود…نفسم دیگ یه خانومه کامل شده بود سریع یه لب ازش گرفتم، مبارک باشه عزیزم و اونم یه لبخند معنی دار پر از عشق تحویلم داد همین طوری کیرمو عقب جلو میکردم ک صدای فریادش دیگ به ناله تبدیل شده بود از چشماش لذتو میشد دید که دوباره لرزشی کرد و کیرمو خیس خیس کرد و منم به تلمبه زدن ادامه دادم بعد 3 بار تغییر پوزیشن و تلمبه زدن بالاخره حس کردم آبم داره میاد…بهش گفتم و خواست ک تو دهنش خالی کنم ولی من مخالفت کردم آخه خونده بودم ضرر دارهواسه همین آب پر فشارمو ریختم رو سینه هاش…(چون من هیچ وقت جق نمیزدم آبم خیلی دیر میاد و پر فشار و نسبتا زیاد)دوتایی رو تخت هم دیگرو بغل کرده بودیم و لب بازی میکردیم…تا خود صب قربون صدقه هم دیگه میرفتیم و بهم میگفتیم که عاشق هم دیگه ایم و واس زندگیمون برنامه ریزی میکردیمنمیدونم کی خوابمون برد ولی با بوسه هاش تقریبا ساعت 11 صب از خواب پریدم..من هیچ وقت روز 15 اسفندو یادم نمیره…چون هم روز دوست شدن با تنها عشق زندگیم بود و هم روز عروسیم این روز بهترین خاطراتو برای من میارهاین داستان کاملا واقعی بود و نه فیلم هندی بود و نه خیال پردازی من….دوستان عزیزم لظفا نظر یادتون نره و اگه نظر ها خوب بود داستان 8 سال دوستیمون و ماه عسلمونو براتون مینوسیم.همتونو دوست دارم.سپهر .

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *