بهاری که خزان شد (1)

0 views
0%

فصل اول ناله های بی صدازندگی من مثل یه مرداب بود… یه مرداب که هرچی بیشتر دست و پا میزدم من رو بیشتر توی خودش می بلعید.زندگی من قربانی شد… قربانی دست سرنوشت… قربانی اراده ی دیگرون.اما من هنوز زنده ام… هنوز زنده ام و جاری شدن هوای تازه رو توی ریه هام با پایان وجودم حس میکنم.من برای زندگیم جنگیدم… جنگی که هنوز هم ادامه داره و تنها سلاح من فقط امید به آینده است… آینده ای که حس میکنم روشنه.میگن یک سال و نیمم بود که پدرم توی جنگ شهید شد… جنگی که خیلی از جوون های ایرانی رو پرپر کرد… جنگی که خیلی از خانم هارو بیوه و خیلی از بچه هارو یتیم کرد.وقتی پدرم شهید شد موندیم من و یه خواهر که تازه توی این دنیا پا گذاشته بود.مادرم سنی نداشت… تازه به سن قانونی یعنی هیجده سالگی رسیده بود.عموی بزرگم واسه اینکه بیوه ی برادرش توی خونه ی غریبه پا نذاره و بچه های داداشش زیر دست یه غریبه بزرگ نشن عموی کوچیکم که فقط شانزده ساله بود رو بر خلاف میلش مجبور کرد که با مادرم بره زیر یه سقف… سقفی که روح و روان مادرم رو داغون کرد… سقفی که سنگینیش غرور مادرم رو با بی رحمی تموم له کرد.ناپدریم یعنی دایی خسرو هیچ حسی نسبت به مادرم نداشت چون به اجبار تن به این ازدواج داده بود و بخاطر خواسته ی عموی بزرگم از دختری که رومانتیک دوستش داشت گذشت.من بزرگ میشدم ولی چطوری؟شده بودم یه دختر لاغر مردنی و عصبی.شاید اگه مریض نبودم و اعصابم بهم امون میداد یکی از خوشگلترین دخترای شهرمون میشدم.چشمام درشت بود و سیاه ولی پاشون گود افتاده بود… هر روز از صبح خروس خون تا بوق سگ توی خونمون جنگ و دعوا بود و منم که حق نداشتم چیزی بگم میرفتم و یه گوشه ی اتاقم زانوهام رو بغل میکردم و بعد اشک بود که از چشمام سرازیر میشد… همیشه پنبه تو گوشام میذاشتم چون نمیخواستم بشنوم… نمیخواستم صدای نامردیه زمونه رو بشنوم… نمیخواستم صدای کتک هایی که مادرم میخورد رو بشنوم… نمیخواستم آه و ناله های مادرم رو که توی گلوش خفه میشد رو بشنوم… مادرم درد میکشید و من اشک میریختم.من روز به روز شکسته تر و داغون تر از دیروز میشدم تا این که وارد دوره راهنمایی شدم و ناپدریم از همون سال اول من رو گذاشت مدرسه ی شبانه روزی.دیگه ماه به ماه خونه نمیرفتم… شده بودم یه فراری… یه فراری که دلبسته ی خوابگاه و دختراش شده بود… من بر خلاف دخترای دیگه هیچوقت برای برگشتن به خونه و دیدن خانواده ام شوق و ذوقی از خودم نشون نمی دادم.تازه داشتم مزه ی آرامش رو میچشیدم و چهره ام با قبلا خیلی فرق کرده بود.داشتم کامل میشدم، یه دختر ناز و خوشگل که چهره ی با نمکی داشت.ولی تا چشم روی هم گذاشتم دوره ی راهنمایی مثل برق و باد گذشت.تازه به سن پانزده سالگی رسیده بودم و میخواستم برم اول دبیرستان که زمزمه ی ازدواج من با پسر داییم توی فامیل پیچید و عین توپ صدا کرد.علی چهار سال از من بزرگ تر بود… یه پسر گنده دماغ و بد اخلاق که تن پروریش توی فامیل زبانزد بود.از یه طرف داییم یه آدم بانفوذ و پولدار بود و نمیشد جلوش قد علم کرد اونم چه کسی؟؟؟؟…من که یه دختر پونزده ساله و بی پشت و پناه بودم و از یه طرف به هیچ قیمتی حاضر نبودم خانم علی بشم.تصمیمو گرفتم…نمیخواستم یه دختر بی اراده باشم باشم.نمیخواستم یه عروسک خیمه شب بازی باشم بخاطر همین با پایان توانم گفتم نه.ولی کی اهمیت داد؟؟؟….هیشکی.با پس گردنی بردنم واسه آزمایش خون.بشدت افت تحصیلی پیدا کردم،کار شب و روزم شده بود گریه زاری و زاری.جنگ و دعواهای توی خونه چند برابر شده بود و مادرم یعنی تنها کسی که فکر میکردم پشتم وای میسه و بهم کمک کنه هم میخواست من با اون لندهور ازدواج کنم. زده بودم به سیم آخر. تهدیدشون کردم اگه بخوان مجبورم کنن سر سفره ی عقد میگم نه ولی تاریخ عقد و عروسی مشخص شد. یکی از روزهای شهریور ماه هزار و سیصد و هفتاد و نه.ظهر بود و گرم… اشعه ی طلایی رنگ خورشید روی همه چیز سایه انداخته بود.به آسمون نگاه کردم…آسمون بر خلاف دل من بدون حتی یه تیکه ابر بود.دلم میخواست بزنم زیر گریه زاری اما این مدت از بس اشک ریخته بودم دیگه جونی واسم نمونده بود. در یه چشم به هم زدن خودم رو زیر دست های ظریف و کشیده ی آرایشگر دیدم…توی آینه ی روبه روم به صورتش خیره شدم. موهای شرابیش اطراف صورتش پراکنده شده بودن و روی شونه هاش سر میخوردن.دقت و تمرکزی که به خرج میداد باعث شده بود چند تا چین کوچیک روی صورتش بیوفته.چشمم رو ازش گرفتم و به عروس های دیگه ای نگاه کردم که چشماشون از شوق پر بود و برق رضایت رو میشد توی نگاهشون دید.همه خوشحال بودن بجز من، بجز منی که الان با لباس سفید رو به روی این آینه نشستم و به چهره ی سرد و بی روح خودم نگاه میکنم.دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و اشکام رو میدیدم که دونه دونه از روی گونه هام شروع به غلتیدن می کردن و وقتی به لباسم میرسیدن محو میشدن.با صدای آرایشگر به خودم اومدم…چیه دختر چرا گریه زاری میکنی؟؟؟نا سلامتی روز عروسیته، ببین با آرایش چشمت چیکار کردی.معلوم بود از دستم شاکیه ولی دست خودم نبود. حس میکردم با یه خنجر قلبم رو سوراخ کردن. داشتم خالی میشدم، خالی از احساس…بخاطر گریه زاری های گاه و بی گاهم آرایشگر مجبور شد چند بار روی چشمام کار کنه و بار آخر معلوم بود اونقدری عصبی شده که اگه کشتن آدم جرم محسوب نمیشد دارم میزد.وقتی کارش تموم شد و خودم رو توی آیینه دیدم هیچ حسی نداشتم. حتی یه لبخند تلخ هم روی لبام جا خوش نکرده بود اما بنا به گفته ی آرایشگر و بقیه خوشگلترین عروس جمع بودم.به آرومی از جام بلند شدم. خاله و یکی از دختر عموهام رو دیدم که بهم زل زدن و دارن با چشماشون تحسینم میکنن.سرم رو انداختم پایین و یه گوشه آروم و بی صدا کز کردم.صدای بقیه روی اعصابم بود… صدای دخترایی که از عشقشون حرف میزدن… صدای دخترایی که برای آیندشون هزارتا نقشه رو عین یه پازل، تمیز و مرتب کنار هم چیده بودن… صدای دخترایی که از شب عروسی میگفتن و با صدای بلند میخندیدن.وقتی خاله ام گفت علی اومده دنبالمون هیچ میل و رغبتی برای بلند شدن از جای گرم و نرمم نداشتم. دوباره به یکی از آیینه ها نگاه کردم… واسه خودم غریبه بودم… روح لگد مال شده ام باعث شده بود چشمای وحشیم بی فروغ بشه.بعد از این که علی پول آرایشگر رو حساب کرد و از در اومدیم بیرون یه راست رفتم و سوار ماشین شدم بدون این که حتی یک کلمه با کسی حرف بزنم.علی رو از پشت شیشه میدیدم که داره با خاله و بقیه حرف میزنه. هر چی بیشتر بهش نگاه میکردم ریشه ی تنفری که بهش داشتم عمیق تر و قوی تر میشد.بعد از چند دقیقه اومد توی ماشین و راه افتاد بسمت محضری که قرار بود توش عقد کنیم.آب از لب و لوچه اش آویزون بود و داشت با دُمش گردو میشکوند.علی بهتره اخمات رو باز کنی، جلوی مردم زشته.هیچی جوابش رو ندادم و فقط از شیشه به بیرون خیره شدم. وقتی رسیدیم و پیاده شدم دود اسفند جلوی چشمام رو گرفت و باعث شد دوباره اشک توی چشمام حلقه بزنه.صدای دست زدن بقیه توی گوشم میپیچید، صدایی که برام شده بود مثل یه چاقو و داشت روحم رو خراش میداد.سرم رو به سمت تک تک حاضرین چرخوندم. دختر خاله هام… خانم عموم… به چهره ی تک تک کسانی که اومده بودن تا شاهد بدبختیم باشن نگاه کردم.یعنی اینا نمیدونستن توی دل من چه خبره؟؟؟ اگه میدونستن پسِ این همه خوشحالی چیه؟؟؟ دیدن بدبختی یه نفر چه لذتی میتونه داشته باشه؟؟؟پاهام سست شده بودن و میلرزیدن.وقتی میخواستم از پله ها بالا برم انگار یه وزنه ی سنگین به پاهام بسته بودن… وقتی علی دستش رو دور بازوم حلقه کرد بی اختیار داد زدم دستت رو بردار.یه لحظه سکوت راه پله رو گرفت، علی مات شده بود ولی حرکت کرد، پشت سرش راه افتادم…دیگه هیچی نفهمیدم تا زمانی که عاقد با صدای پیر و شکسته ی خودش بهم تلنگر زد…عروس خانوم برای بار سوم عرض میکنم وکیلم؟؟؟سرم رو بالا آوردم، مادرم رو یه گوشه دیدم که با چادرش مشغول پاک کردن گوشه چشمش بود… یعنی داشت گریه زاری میکرد؟ به حال کی؟ برای کی؟ من یا خودش؟بی اختیار قطره های اشکم شروع به باریدن کردن. میخواستم داد بزنم و بگم نه ولی… ولی صدای حضار بلند شد وحرف عاقد عین پارچ آب یخی بود که روی سرم خالی کردن… مبارکه عروس خانوم ایشالا خوشبخت بشیدسرم گیج رفت… من که بعله نگفتم پس این چی میگه؟به داییم نگاه کردم… به خاله ام… به خاله هام… میخواستم از شدت خشم و نفرت داد بزنم ولی چه کسی اهمیت میداد؟؟؟به سفره ی عقد نگاه کردم، به جایی که قاب عکس پدرم رو گذاشته بودن و اون بهم لبخند میزد… پدر جونم کجایی؟؟ کجایی ببینی چه بلایی دارن سر دخترت میارن؟؟ بی معرفت من که ازت چیزی یادم نمیاد ولی دلم برات تنگ شده… پدر دارم دق میکنم خودت کمکم کن… پدر گذاشتی رفتی بدون این که حتی فکر کنی یه خانواده دارم؟ خانم دارم؟ بچه دارم؟ دینت گفت بری قبول ولی مگه ما برات مهم نبودیم؟نمیخواستم عین یه مظلوم ضجه بزنم و گریه زاری کنم. خودم رو سپردم دست سرنوشت و سکوت کردم… سکوتی سنگین تر از فریاد…توی اتاق بودم، اتاقی که بهش میگن حجله… مثل روزو شبایی که مادرم کتک میخورد و من یه گوشه مینشستم و فقط نگاه میکردم، یه گوشه توی خودم مچاله شدم و زانوهام رو بغل گرفتم و منتظر موندم. بوی ادکلن گلابی که توی اتقاق پیچیده بود برام عذاب آور بود. گلبرگ های سرخ و پرپر شده رو از کنار تخت یکی یکی بر میداشتم و تیکه تیکشون میکردم…وقتی علی در رو باز کرد و وارد اتاق شد مثل جن زده ها از روی زمین بلند شدم و روی دوتا پام وایسادم.لبخند وحشتناکی روی لب هاش نقش بسته بود… لبخندی که اگه مویی روی بدنم وجود داشت رو سیخ میکرد.روبه روم وایساد و دست چپش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو بسمت خودش کشوند.شوکه شده بودم. لبش رو به دهنم نزدیک کرد و شروع به مکیدن لب پایینیم کرد.حالت تهوع بهم دست داد و با دو دستم به سینه اش فشار آوردم تا از خودم جداش کنم، گریه زاری ام گرفته بود… علی تو رو خدا ولم کن… تو که میدونی دوستت ندارم… تو که میدونی نمیخوامت… پس چرا اینجوری میکنی؟ علی به همون صاحب اسمت قسمت میدم ولم کن.صدای گریه زاری و حرفایی که میزدم توی هم آمیخته شده بودن…میون هق هق زدنم صورتم داغ شد… سیلی علی باعث شد خفه بشم… از داخل شکستم و هزار تیکه شدم…هلم داد روی تخت و خودش روم دراز کشید، عصبی به نظر میرسید. شروع کرد به خوردن لبام و منم شده بودم یه تیکه گوشت که همین یه دقیقه پیش جون داده بود… من جلوی سرنوشتم سر تعظیم فرود آورده بودم… سرنوشتی که میدونستم حقم نیست.علی بعد از چند دقیقه ور رفتن با لب هام اومد پایینتر… زبونش روی گردنم سر میخورد و میمومد پایین تر تا این که به بالای سینه هام رسید.دستش رو از زیر کمرم رد کرد و زیپ تورم رو پایین کشید… اونقدر مات بودم که وقتی چشمای علی به سینه های کوچیکم افتاد حتی یه ذره هم خجالت نکشیدم. شده بودم یه تیکه سنگ، سنگی که نه حس داشت و نه تحریک میشد.علی سینه هام رو توی دستاش گرفت و یکیشون رو کرد توی دهنش. از پایین کیرش رو به کسم فشار میداد و آروم زیر لب جووون میگفت.- بالاخره مال خودم شدی بهار، دیدی آخرش افتادی دست خودم؟میخواستم گوشم کر باشه و نشنوم… خودم رو شل گرفتم و اشکام دوباره راه افتادن اما گریه زاری ام بی صدا بود.علی نوک سینه ی سمت راستم رو کرد توی دهنش، اول آروم آروم شروع به مکیدن کرد اما هر چه زمان میگذشت کارش رو با خشونت بیشتری انجام میداد.خدا… پس کجایی؟؟؟ خدا الان به کمکت احتیاج دارم… نکنه راستی راستی بودنت فقط حرفه؟؟؟ اگه هستی خودت رو بهم ثابت کن… پدر تو کجایی؟؟؟ نکنه رفتی اون دنیا با حور و پری سرگرم شدی ما رو یادت رفته؟؟؟ پدر نبودی… من کودکیم از بین رفت… هیشکی نبود خودم رو براش لوس کنم ولی تو رو به همون خدایی که میپرستی نذار جوونیم از بین بره.چشمام رو بسته بودم و از عالم و آدم گله میکردم… سبک شده بودم… دیگه وزنی رو روی تنم حس نمیکردم.مثل یه خواب بود… وقتی پلک هام رو باز کردم از علی خبری نبود…روی تخت نیم خیز شدم، گوشام رو تیز کردم، صدای جیغ میومد…سینه هام رو توی لباسم جا دادم و با هزار بدبختی زیپ پشتش رو بستم. وقتی در اتاق رو باز کردم کل فامیل رو میدیدم که بسمت خونه هجوم آوردن و چشمای همه پر از اشکه… مادرم جیغ میزد…سرم رو برگردوندم، خاله ام یه گوشه غش کرده بود و چند نفر دورش رو گرفته بودن. یعنی چی شده؟؟؟ اینا چرا اینجورین؟؟؟ رفتم طرف دختر خاله ام.- نازی چی شده اینا چرا اینجورین؟؟؟چرا جیغ میزنن؟ خاله چرا از حال رفته؟نازنین در حالی که گریه زاری امونش رو بریده بود شروع به حرف زدن کرد- بهار دیدی بدبخت شدیم؟؟؟ دیدی بی برادر شدم؟؟؟ دیدی حسینم رفت؟؟؟با حرفاش فهمیدم که پسر خاله ام حسین به همراه یکی از دوستاش نزدیک خونه ی ما یعنی خونه ای که قرار بود من و علی توش زندگی کنیم تصادف کرده و جفتشون مردن.شب عروسی من به هم راحتی و دلخراشی از بین رفت و لباس سفید عروسیم به لباس سیاه عزا تبدیل شد…مرگ حسین ناراحتم کرد ولی خوشحال و سرمست بودم، خوشحال از این که هنوز دختر بودم و سرمست از این که اون شب کذایی اتفاقی برام نیوفتاد. من نجات پیدا کرده بودم و ناجی خودم رو خدا میدونستم، خدایی که ازش نا امید شده بودم…روزها و شب ها تند و تند از پی هم می دویدن و در گذر زمان فقط یه اسم و نشون ازشون باقی میموند…چهار سال از عمرم گذشت و پا توی خونه ی علی نذاشتم، هر کاری میکردن که راضیم کنن برگردم پیشش ولی من دیگه اون بهار سابق نبودم، چون خدا رو با گوشت و پوست و استخونم حس کرده بودم و میدونستم هوامو داره. بخاطر جنگ و دعوا هایی که توی خونمون راه میوفتاد افت تحصیلی پیدا کردم و یکسال عقب افتادم اما هیچوقت دست از تلاش بر نداشتم. روحیه ام با قبلا فرق کرده بود و داشتم از زیر بار اون همه فشار کمر راست میکردم و بالاخره توی نوزده سالگی کنکور دادم. روزی که نتیجه ها رو دادن هیچوقت از یادم نمیره…شب تا صبح پلک روهم نذاشتم و فقط از خدا میخواستم یه جا قبول بشم تا از این خونه ی نکبت بار فرار کنم. وقتی کارنامه رو دیدم بغض کردم و چشمام تر شد اما این بار بر خلاف همیشه بغضم تلخ نبود، برام یه بغض شیرین بودانتخاب سومم توی شهرستان آباده قبول شده بودم، اونم چه رشته ای؟حقوق، یعنی رشته ای که توی سال هشتاد و دو هر کسی آرزوی قبولی توی اون رو داشت ولی مگه خانواده ی من این چیزا حالیشون بود؟؟؟ میگفتن چون شیراز نیست من حق رفتن به دانشگاه رو ندارم اما من به عمد شیراز رو انتخاب نکرده بودم تا هر چه میتونم دور از تر از خونه و کاشونه ای باشم که برام جز حدیث بدبختی و فلاکت چیزی نخونده بود… من آتش زیر خاکستری بودم که با هر باد ضعیفی شعله ور میشد و هر چی اطرافش وجود داشت رو توی کام آتیش میکشوند… با مقاومتی که کردم بالاخره تونستم پا توی دانشگاه بذارم…روز اول دانشگاه گریه زاری ام گرفت کم کم داشتم یاد میگرفتم که از سر شوق و ذوق و خوشحالی هم میشه گریه زاری کرد باورم نمیشد اینی که الان توی حیات دانشگاه با مانتو شلوار و چادر وایساده منم، یعنی بهار، دختری که اون همه زجر کشید تا به این جا رسید.دوباره بازار زندگیم رونق گرفته بود و داشتم از بودن میون جمع دوستام لذت میبردم دیگه نه خبری از علی بود نه خبری از ناپدریم. دیگه صدای ناله های مادرم به گوشم نمیرسید ولی باز مثل همیشه خوشحالیم بی دووم بود…خبر تموم شدن ترم مثل آوار روی سرم خراب شد. قبل از شروع امتحانات باید به خونه برمیگشتیم و این برای من یه کابوس تلخ بود…فقط دو سه روز از فرجه ای که برای امتحانات گذاشته بودن باقی مونده بود… مثل همیشه سرم رو توی لاک خودم فرو برده بودم. ترجیح میدادم نه با کسی حزف بزنم نه کسی باهام حرف بزنه اما همونجوری که انتظار داشتم دوباره همه چیز شروع شد…توی اتاقم بودم و داشتم به کتاب هایی که دور و ورم چیده شده بودن نگاه میکردم. از شب قبل پریودم شروع شده بود، عصبی و کلافه بودم. مخصوصا بخاطر پریودم که معمولا با خون ریزی و درد نسبتا شدیدی همراه میشد.- سلام خسته نباشی…صدای مادرم بود که به نا پدریم خوش آمد میگفت.- سلام…بهار کجاست؟- توی اتاقش سرگرم درساشه، چایی میخوری برات بیارم؟- آره بیار.بعد از چند لحظه صدای پایین رفتن دستگیره ی در اتاقم باعث شد چشمام رو به دری که داشت باز میشد بدوزم… وقتی چهره ی ناپدریم یعنی همون داییم رو دیدم دوباره به کتابی که توی دستم بود نگاه کردم.- حالت چطوره؟؟؟- به لطف شما خوبم.کم کم اومد و بالای سرم وایساد.- عموت دوباره پیغام داده… این بار باید پاشی بری سر خونه زندگیت.- داییم واسه خودش گفته، من هیچ جا نمیرم.- تو غلط زیادی کردی، همین که گفتم.- تو حق نداری واسه من تعیین و تکلیف کنی.- من پدرتم و من خرجت رو میدم، پس حق دارم. دیگه هم زر اضافی نزن.صداش کم کم داشت بالا میرفت… نمیخواستم جلوش کم بیارم بخاطر همین صدام رو بیرون دادم.- تو هیچوقت پدر من نبودی و نیستی. پدر من اون خدابیامرزه که زیر یه خروار خاک خوابیده.- حالا که اینجوریه حق رفتن به دانشگاه رو نداری.دیگه چیزی نگفتم و اونم گذاشت و رفت. میدونستم حرفش شوخی نبوده ولی باید صبر میکردم. با خودم میگفتم پس فردا که قراره برگردم یه جوری در میرم اما نشد.لباسام رو پوشیده بودم و ساکم رو بسته بودم.میدونستم ناپدریم توی حال نشسته ولی میخواستم برم، میخواستم خودم رو به خودم ثابت کنم.وقتی که داشتم کنار در کفشام رو میپوشیدم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم.- بهت گفته بودم حق نداری جایی بری، مثل بچه ی آدم بر میگردی توی اتاقت.پریودم باعث شده بود سگ بشم. بلند شدم و گفتم به خودم ربط داره. خشم رو توی چشماش میدیدم که چطوری موج میزد.- دختره ی کثافت فکر کردی نمیدونم توی اون دانشگاه خراب شده چیکار میکنی؟دانشگاه جای یه مشت جنده لاشی است… نمیذارم پاتو از توی این خونه بیرون بزاری.به مادرم نگاه کردم که مثل همیشه آروم و بی صدا یه گوشه وایساده بود و نگاه میکرد…دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم…- آره دیگه، لابد دخترای خواهرت و دختر همون برادری که سنگش رو به سینه میزنی هم جنده لاشی ان نه؟حتما اون الناز جون دختر داداشت که دانشگاهش تموم شده تا الان کلی به این و اون داده نه؟تند و تند حرف میزدم…حرفام شده بودن یه عقده، عقده ای که سر باز کرده بود.بالا رفتن دستش رو میدیدم ولی بازم به حرف زدنم ادامه دادم تا اینکه سیلی محکمش صدام رو توی گلوم خفه کرد.لبم سوزش داشت… وقتی دستم پوست لبم رو لمس کرد سرخیش بهم فهموند که پاره شده.مادرم جلو اومد ولی ناپدریم بهش حمله کرد… همونجوری روی زمین نشستم. مادر رو میدیدم که زیر دست و پاش داره له میشه… مادرم رو میدیدم که با چشمای گریون داره بهم نگاه میکنه… مادرم رو میدیدم که داره عین یه تیکه گوشت بی جون که دارن میکوبنش کتک میخوره.از جام بلند شدم، میخواستم بهش حمله کنم ولی نه… من نمیتونستم بلایی سر اون بیارم. آره من نمیتونستم بلایی سر ناپدریم بیارم ولی خودم چی؟اختیار جون خودم رو که داشتم…با پاهای لرزون از کنارشون رد شدم. ناپدریم فحش میداد و دستش رو عین باتون روی سر و کله ی مادرم فرود میاورد. دیگه پر شده بودم… دیگه روی مغزم بر چسب ظرفیت تکمیل زده بودن…بسمت جعبه ی دارو ها رفتم و دستم رو توی یکی از پلاستیک ها فرو بردم. پنج تا بسته قرص بیرون آوردم و یه بطری آب از توی یخچال برداشتم. میخواستم زندگیم رو تموم کنم. میخواستم برم پیش پدرم…خدایا شرمنده ام… شرمنده از این که نتونستم… شرمنده از این که شکستم… شرمنده از این که کمرم خم شد…نمیدونستم قرص هایی که دارم یکی یکی بازشون میکنم چی هستن. برام هم فرقی نداشت. فقط میخواستم بمیرم.وقتی همه رو از توی جلدشون در آوردم چند تا چندتا توی دهنم میذاشتم و با یه قلپ آب پایینشون میدادم…دیگه صدایی نمیشنیدم، همه جا ساکت و آروم بود… ولی نه، صدای ناله ی مادرم میومد… ناله هایی که تا الان بی صدا و خاموش بودن.به دیوار زل زدم، جایی که حس میکردم پدرم وایساده و داره با اخم نگاهم میکنه. آخه چرا بابا؟؟؟ چرا رفتی؟؟؟پدرم داشت میومد نزدیکتر… بوش رو حس میکردم، میدیدمش، هنوزم اخم کرده بود…- فکر نمیکردم دخترم این قدر ضعیف باشه، به همین راحتی وا دادی؟؟؟ به همین راحتی هر چی بود رو ول کردی؟؟؟- پدر من ضعیف نبودم، من تا جایی که تونستم تحمل کردم. پدر میخوام بغلت کنم، میخوام مثل همه ی پدر ها دست بکشی روی سرم و نازم کنی، میخوام خودم رو برات لوس کنم، میخوام پیشت بمونم…اومد جلوتر، منو توی آغوش کشوند و بوسه های مهربونش رو توی موهام جا گذاشت…- باید بری دخترم، تو میای پیش من اما نه الان. هنوز باید باشی و زندگی کنی. مراقب مادرت باش.این رو گفت و ازم جدا شد. کم کم داشت ازم دور میشد…نمیتونستم از جام تکون بخورم. پدر نه… تورو خدا دوباره تنهام نذار… ولی رفت… رفت و توی دیوار سفید محو شد.چشمام پره اشک شده بودن. چند بار باز و بستشون کردم. صدای خواهرم رو شنیدم که دکتر رو صدا زد. هنوز گیج و منگ بودم. چند تا سایه ی سیاه و سفید رو بالای سرم میدیدم که دارن تکون میخورن…خسته بودم، بخاطر همین چشمام رو دوباره روی هم گذاشتم و به خواب رفتم…1متأسفانه باید بگم که این داستان هم مثل روز های بر باد رفته کاملا واقعیه. امیدوارم تاثیر گذار بوده باشه.2بنا به دلایلی، کسانی که داستان رو میخونن و امتیاز نمیدن به هیچ وجه حلال نمیشن سایت داستان سکسی به ما پول نمیده ولی شما با امتیاز دادنتون میتونید حداقل یه خدا قوت بهمون بگید. پس برادرانه خواهش میکنم زحمت یه تیک زدن رو بکشید(نه تنها به داستان من بلکه به همه ی داستان های سایت)3از مهندس گل پسر عزیز بخاطر همکاری برادرانه اش تشکر میکنم.ادامه…نوشته کفتار پیر-پژمان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *