بهاری که خزان شد (2)

0 views
0%

…قسمت قبلفصل دوم لمس خوشبختیصدا های اطرافم به گوشم میرسه اما هنوز هم چشمام بسته است… چرا بازشون کنم؟؟؟ چشمام رو به روی چی باز کنم؟؟؟ روی این دنیای نامرد؟؟؟ روی این همه کثافت؟؟؟ خدایا چرا نذاشتی بمیرم؟؟؟ چرا نذاشتی از دست این زندگی لعنتی خلاص بشم؟؟؟ مگه توی این دنیای بی رحم من سهمی بجز بدبختی هم دارم؟؟؟سوزن سرمی که توی دست چپم نشسته بود رو حس میکردم…- مریض شما هنوز به هوش نیومده؟صدای یه خانم غریبه بود… یه صدای تیز و برنده.- نه بهوش اومده ولی الان خوابه.- ایشالا خدا شفاش بده.- ممنون، ایشالا مریض شما هم خوب بشه.وقتی صدای خواهرم که فک کنم با همراه مریض تخت بغلی حرف میزد رو شنیدم آروم آروم چشمام رو باز کردم.وقتی خواهرم این صحنه رو دید اونقدر ذوق زده شد که پرید و بغلم کرد، بوسه هایی که روی گونه هام می کاشت آرومم میکرد، برام از هر مسکن و آرامش بخشی قوی تر بودن.- بسه نسترن، خفه شدمخودش رو ازم جدا کرد و با اخم بهم زل زد.نسترن فعلا که توی احمق داشتی دستی دستی خودت رو میکشتی.- من لیاقت مردن رو هم ندارم.نسترن خفه شوصندلی رو کشوند نزدیک تختم تا فاصله ی کمی بینمون باشه.نسترن خواهر آخه این چه کاری بود که کردی؟پیش خودت نگفتی اگه نسترن دیگه اون چشمای خوشگلت رو نبینه دق میکنه؟نگفتی توی این دنیا یه خواهر داری که اگه نباشی هیشکی نیست ازش مراقبت کنه؟حالا خودت به درک فکر منو نکردی؟خنده ام گرفته بود آخه داشت با یه چهره ی مظلوم و معصوم اینارو میگفت و سرشو به حالت تأسف تکون میداد.- بیشعور پس بگو واسه خاطر خودت بودی نه بخاطر مننسترن پس چی فکر کردی؟ من یه حامی بیشتر ندارم اونم تویی حالا دستی دستی میخوای خودتو بندازی توی قبر؟؟؟ وای بهار اگه بدونی چی شد.- مادر کجاست؟نسترن چقدر بی ذوقی تو، خب میخوام برات تعریف کنم دیگه.- ببین خلاصه و مفید تعریف میکنی ها، حوصله ندارم یه ساعت حرف بزنی- من اهل سانسور کردن نیستم، اگه دوست داری بگم باید حوصله ی شنیدن داشته باشی.- باشه- پدر بعد از این که کارش با مادر تموم شد میخواسته بیاد سر وقت تو، ولی وقتی میاد توی اتاق و میبینه کلی بسته ی قرص خالی دور و ورت ریخته ترس برش میداره. منم که مثل همیشه توی اتاقم بودم. با ترس و لرز اومد صدام زد و گفت چی دیده. منم عین برق خودم رو رسوندم بالای سرت، اگه بدونی چه قیافه ای داشتی…صورتت عین پودر بچه سفید شده بود و زبونت از دهنت زده بود بیرون و چشمات درشت تر از همیشه شده بودن. فکر میکردم دار فانی رو وداع گفتی- برو گمشو این چیزایی که تو گفتی مال اعدامیاست نه مال منه بدبخت که با قرص خودکشی کردم.نسترن آره والا، اونم چه قرصی؟؟؟ قرص ویتامین مردم خودشون رو با مرگ موش و قرص نفتالین میکشن خواهر ما اومده قرص ویتامین خورده- چی؟؟؟نسترن مونگل قرص هایی که خوردی قرص ویتامین بودنبعد از زدن حرفش شروع کرد به خندیدن. کم کم خودمم داشت خنده ام میگرفت. من… خودکشی… قرص ویتامینعین دیوونه ها زدیم زیر خنده… خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم. اونقدری خندیدیم که اشک توی چشمای جفتمون جمع شد. نگاه کنجکاو اطرافیان رو میدیدم که بهمون زل زدن اما بی اهمیت به خندیدنم ادامه دادم…- خب بعدش چی شد؟نسترن هیچی دیگه مثل برق و باد با مادر و پدر رسوندیمت بیمارستان.وقتی دکتر بالای سرت حاضر شد نبودی ببینی مادر چه دعوایی با پدر راه انداخت، آخه صورت مادر هم داغون شده بود.دکتر میگفت این تنه لش رو چرا آوردین اینجا؟؟؟ ورش میداشتین و میبردینش قبرستون آخه فشارت روی پنج بود.- آهان اونوقت دکتر به من گفت تنه لش؟نسترن پس میخواستی به خاله ی من بگه تنه لش؟خب تو عین مرده ها روی تخت افتاده بودی.- کوفت گشنمه نسترن یه چیزی بیار بخورم.- وایسا اول برم پیش پرستار و ازش سوال کنم.بعد از گفتن این حرف از جاش بلند شد و بسمت در رفت. سرم رو به بالشت تکیه دادم و نگاهم رو به سقف دوختم.ساعت نزدیک های سه یا چهار بعد از ظهر بود، یعنی زمان ملاقات…وقتی که برادر و خواهر های ناتنیم از در اومدن تو چشمای همشون پر از اشک بود… وقتی که مادرم اومد و چادر رو از روی صورتش کنار زد قلبم تیر کشید… مامانِ من یعنی دختری که اون همه زیبایی داشت الان چه بلایی سرش اومده بود؟؟؟ نسترن راست میگفت، درب و داغون و خسته بود. نمیدونستم به حال خودم گریه زاری کنم یا به حال مادرم.همون شب از بیمارستان مرخصم کردن و برگشتم خونه.نمیدونستم نا پدریم از کارش پشیمونه یا نه؟ البته برام اهمیت چندانی هم نداشت.بعد از یکی دو روز استراحت کردن توی خونه دوباره شال و کلاه کردم که برم دانشگاه… این بار هیچ کسی نه نمیتونست جلوم رو بگیره و نه گرفت.ترم یک رو مشروط شدم، البته چندان دور از انتظار هم نبود ولی دوباره تونستم خودم رو جمع کنم. تونستم روی پای خودم وایسم و دوباره درس هام رو بخونم. ترم سه بودم که گفتم طلاق میخوام. دوباره جنگ… دوباره دعوا… دوباره مکافات… اما این جنگ یه برنده بیشتر نداشت و اونم من بودم. حس میکردم یه پرنده ام، پرنده ای که از قفس آزادش کردن، پرنده ای که بال پروازش دوباره باز شده، پرنده ای که میخواست بپره…توی حیاط دانشگاه کنار بهترین دوستم روی نیمکت نشستم و در حالی که با چشمای بسته به صدای گنجشک های روی درخت گوش میدم سعی میکنم تا جایی که میتونم ریه هام رو با هوای تازه پر کنم…شیوا بهار…- هان؟؟؟- هان و کوفت شد یه بار مثل آدم جواب بدی؟- دقم دادی خب چه فرقشه؟… جونم؟؟… خوبه؟شیوا خوب که نیست ولی بهتر شد میخواستم ازت یه خواهشی بکنم.- باز کارت لنگ میزنه اومدی سراغ من؟ بگو ببینم چی شده.- خیر سرت صمیمی ترین دوستمی، اگه به تو نگم به کی بگم؟- حالا اینقدر ننه من غریبم بازی در نیار حرفت رو بزن.- جون من بیا و مردونگی کن برو با محسن در مورد من حرف بزن.- اولا که من مرد نیستم، دوما راست و درست برم به محسن بگم چی؟؟؟ بگم دوستم عاشقته؟شیوا خب آره دیگه مگه چه اشکالی داره؟- من که نه میتونم و نه روم میشه.شیوا کمی عصبی شده بود، کم کم چشماش داشتن از خشم نازک میشدن.شیوا پس بچه ها راست میگن.- ببین شیوا من نمیفهمم داری چی میگی میشه واضح تر بگی؟شیوا بچه ها میگن تو و محسن با هم رابطه دارید. بچه ها میگن عاشق همدیگه اید. بهار تو از علاقه ی من به اون خبر داشتی. ازت انتظار یه همچین کاری رو نداشتم، من بهترین دوستت بودم بهار.- چیه داری تند تند حرف میزنی؟؟؟ من کجا محسن کجا؟؟؟ ما چه ربطی به هم داریم؟؟؟ اون فقط یه فامیل دوره همین.شیوا اگه راست میگی برو و در مورد من باهاش حرف بزن.از دستش کلافه شده بودم… از یه طرف روم نمیشد یه همچین کاری بکنم و از یه طرف نمیخواستم با سر پیچی از این کار به شایعات دامن بزنم بخاطر همین قبول کردم.یه هفته گذشت…نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری باهاش حرف بزنم ولی به هر جون کندنی بود باید تمومش میکردم. یه روز بعد از کلاس زودتر از همه اومدم بیرون و چند متر دورتر از در کلاس منتظرش وایسادم تا بیاد. اون آخر همه از کلاس بیرون میومد بخاطر همین منتظر موندم تا تک تک بچه ها برن.اگه چادر نپوشیده بودم قطعا هر کسی توی اون لحظه لرزش دست های ظریفم رو میتونست تشخیص بده. از در اومد بیرون، داشت میرفت، نباید فرصت رو از دست میدادم…- آقا محسن…صدام انگار از ته چاه بیرون میومد. کف دستام عرق کرده بودن. نشنیده بود. دوباره صداش زدم.- آقا محسن…این بار شنید و بسمت عقب برگشت… معلوم بود جا خورده، بعد از یه مکث کوتاه وقتی مطمئن شد که من صداش کردم عین یه بچه با شوق و ذوق اومد طرفم… لبخند روی لبهای قلوه ایش نقش بسته بود.صدای ضربان قلبم که عین طبل جنگ به صدا در اومده بود داشت پرده ی گوشم رو پاره میکرد.حس میکردم رنگم پریده و عین گچ دیوار شدم…محسن چه عجب چی شده شده یاد فقیر فقرا افتادین؟دست و پام رو گم کرده بودم، اصلا من باهاش چیکار داشتم؟؟؟ همه چیز یادم رفته بود… خدا بگم چیکارت کنه شیوا که فقط برام دردسری… محسن تکیه داده بود به دیوار و دست به سینه منتظر بود تا من دهنم رو باز کنم و حرف بزنم.برای اولین بار با دقت نگاهش کردم… قده بلند و چهارشونه اش آدم رو یاد کرد ها مینداخت… چندتا از تار موهاش ریخته بودن روی پیشونیش و جذابترش میکردن. وقتی میخندید لپاش گود میوفتادن و عین یه سیاهچال آدم رو توی خودشون فرو میبردن.من چرا اینجوری شده بودم؟؟؟ چرا از این که میخواستم در مورد شیوا باهاش حرف بزنم پشیمون بودم؟؟؟ نکنه…نکنه خودم دوسش دارم؟؟؟ولی دیگه دیر شده بود باید میگفتم…و گفتم… با تته پته و کمال پررویی گفتم دوستم به شما علاقه داره ولی چون ازتون خجالت میکشید از من خواست این موضوع رو بهتون بگم و اگه ممکنه شمارتون رو بدین تا بهتون زنگ بزنه.محسندوست؟؟؟ چه کسی منظورتونه؟؟؟سرم رو پایین انداختم و با صدای ریزم گفتم خانوم رحمانی.دوباره سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم، ابرو های خوشگلش رو توی هم کشید…از نگاهش ترسیدم… نمیدونستم چه عکس العملی نشون میده…دست کرد توی جیبش و یه تیکه کاغذ رو به سمتم گرفت… با همون دستایی که از استرس عین بید مجنون میلرزیدن شماره رو ازش گرفتم… برگشت و بهم پشت کرد… صداش بم تر از همیشه شده بودبهش بگید اگه تا ساعت هفت زنگ زد که زد،اگه نزد دیگه مزاحم نشه.بعد از گفتن این حرف حرکت کرد و قدم زنون ازم دور شد. مات و مبهوت مونده بودم. همون جا توی راهرو نشستم. پشیمون شده بودم. هزار تا سوال داشتن توی مغزم رژه ی نظامی میرفتن… چرا؟؟؟ چرا محسن یه همچین عکس العملی نشون داد؟؟؟ چرا من اینجوری شدم؟؟؟ یعنی حس پشیمونیم بخاطر این بود که دل خودم هم پیش محسن گیر بود؟؟؟از جام بلند شدم و راه افتادم سمت خوابگاه. هوش و حواس نداشتم و توی یه عالم دیگه سیر میکردم. وقتی به اتاق رسیدم و به شیوا گفتم اونقدر ذوق کرد اونقدر توی بغلش فشارم داد که از عصبانیت از اتاق انداختمش بیرون. این چه حسی بود که من داشتم؟؟؟ حسادت؟؟؟بخاطر سر دردی که گرفته بودم یه مسکن خوردم و بعد از عوض کردن لباس هام افتادم روی تخت. منتظر بودم… منتظر بودم ببینم عقربه ی کوچیک ساعت شمار کی به هفت میرسه.عقربه به جایی که میخواستم رسیده بود و دقیقه ها یکی یکی میگذشتن… دل توی دلم نبود ببینم چی شده و محسن به شیوا چی گفته. پونزده دقیقه گذشت…هر دقیقه از این پونزده دقیقه واسه من اندازه ی یه قرن طول کشید…وقتی شیوا دستگیره ی در چوبی اتاق رو پایین کشید و وارد اتاق شد با دیدن لب و لوچه ی آویزونش جا خوردم.سریع خودم رو بهش رسوندم و شروع به حرف زدن کردمچی شد شیوا؟؟؟ چی گفت؟؟؟ گفت دوستت داره؟؟؟من تند تند سوال میپرسیدم… صدای سکوتش آزارم میداد- دِ جون بکن لعنتی میگم چی گفت؟چشماش پره اشک شده بودن… بغض نیمه شکسته ای که توی گلوش لونه کرده بود باعث میشد نتونه درست حرف بزنه.شیوا من که از تو هم خوشگل ترم هم قدم بلند تره… من که اندامم از تو بهتره… تو چی داری؟؟؟ تو یه دختر لاغری که فقط چشمای قشنگی داره… همین…عصبانی شدم و سرش داد زدمخب که چی؟؟؟ میخوای خوشگلیت رو به رخ من بکشی که چی بشه؟؟؟بغضش ترکید و اشکاش پهنای صورتش رو خیس کرد… روی تخت نشوندمش و با دست چپم شونه اش رو ماساژ دادم. صدام رو کمی آرومتر کردم و گفتمشیوا خب بگو چی شده؟ محسن چی گفته که اینجوری شدی؟بلند شد و قصد رفتن کرد ولی مچش رو گرفتم و نگاه پر از التماسم رو بهش دوختم…- شیوا خواهش میکنم…وقتی زبون شیوا به حرف اومد من کر شدم… انگار نمیشنیدم… محسن گفته بود که از ترم یک عاشق بهار هستم و دورا دور مراقبشم… گفته بود چون بهار توی گذشته ضربه ی سختی خورده دوست ندارم ناراحت بشه، بخاطر همین دیگه ازش نخواه بین تو و کسای دیگه واسطه بشه.وقتی شیوا دستش رو از توی دستم کشید به خودم اومدم… مغزم داشت حرفاش رو پردازش میکرد… بیشتر از این که خوشحال باشم عصبانیت داشت آزارم میداد… من تا الان درباره ی گذشته ام توی محیط دانشگاه با کسی حرفی نزده بودم و نمیخواستم کسی هم چیزی بفهمه… سر شیوا که دیگه داشت پشت در بسته گم میشد داد زدم- حالا به این مرده ی احمق نشون میدم که چی رو بگه چی رو نگه. با عجله از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی حیاط خوابگاه. یه تلفن عمومی بیشتر نداشتیم. یه تلفن کارتی که شبا تا دیر وقت یه صف طولانی از دخترا پاش وایمیسادن. شاید اگه توی شرایط عادی بودم صحنه ی دعوا و کل کل کردن دخترا سر این که یه دقیقه بیشتر با دوست پسرشون حرف بزنن میتونست منو بخندونه وشادم کنه اما الان وضعیت خوبی نداشتم و فقط منتظر بودم یکیشون یه وقت یه دقیقه ای بهم بده. وقتی نوبتم شد با دستای لرزون کاغذ مچاله شده ی توی دستم رو باز کردم و شماره رو گرفتم…-الو…الو…یه صدای مردونه از پشت گوشی گفتبله بفرمایید…صدای محسن رو درست نمیشناختم و تن صدای خودم به رعشه افتاده بود…- با آقا محسن کار داشتم…گفت نیستش. عصبانی شدم و داد زدمهه خیال می کنید من احمقم؟؟؟ تا همین یه دقیقه پیش پای تلفن داشت چرت و پرت میگفت.پسره معلوم بود دست پاچه شدهبه خدا نیستش رفته حموم…- من این چیزا حالیم نمیشه گوشی رو ببر توی حموم.اونقدر عصبانی بودم که نمی فهمیدم دارم چی میگم.پسره که معلوم بود ترسیده گفتآخه سیم تلفن تا اونجا نمیرسه.داد زدممن این چیزا سرم نمیشه… تلفن رو قطع می کنم و ده دقیقه ی دیگه زنگ می زنم.بعد از گفتن حرفم تلفن رو گذاشتم و به بقیه ی دخترا نگاه کردم… هیچ کدوم نه جرات داشتن بهم نزدیک بشن و نه جرات داشتن حرفی از نوبت به میون بیارن.پنج دقیقه گذشت و دوباره زنگ زدم… وقتی گوشی رو برداشتن با همون عصبانیت گفتم گوشی رو بده به محسن.- بهار تویی؟؟؟ محسن خودمم. چی شده؟نمیدونم چرا ولی پایان عصبانیتم دود شد و رفت هوا. بی اختیار گریه زاری ام گرفت. آخه این اشکای مسخره چی از جون من میخواستن؟محسن بهار چی شده چرا داری گریه زاری میکنی؟- تو… تو به شیوا گفتی منو دوست داری؟؟؟کلماتم بین هق هقم گم شده بودن.محسن زد زیر خنده و گفتبخاطر همین اینقدر عصبانی هستی و اینقدر آتیشی شدی؟خب میگی چیکار کنم دوستت دارم دیگه… بفهم… دوستت دارم بهاربه همین سادگی رابطه ی ما شروع شد…عاشقش بودم چون عاشقم بود، دیوونه اش بودم چون دیوونه ام بود. انگار روی ابرا سیر میکردم… انگار توی این دنیا نبودم… انگار توی نعمت های بهشتی غلت میزدم… آره من معتاد بودم… اما نه معتاد به مواد مخدر نه معتاد به حشیش و هرویین و تریاک.من معتاد محبت بودم… محبتی که محسن هم تامین کننده ی اون بود و هم ساقی اون. منم به صف دور و دراز تلفن کارتی پیوسته بودم صفی که بارها و بارها وقتی از کنارش رد میشدم یه پوزخند روی چهره ام جا خوش میکرد.نمیدونم سال چندم بودم و چقدر از دوستیم با محسن می گذشت ولی اون سال توی آباده یه برف سنگین اومد. تلفن های خوابگاه قطع شده بود. دانشگاه رو تعطیل کردن و ما هم توی خوابگاه گیر افتاده بودیم و جایی نمی تونستیم بریم.یه هفته ای می شد که از محسن بی خبر بودم و داشتم دیوونه می شدم.به هر بدبختی و مکافاتی که بود خودم رو به شهر رسوندم و یه دفتر مخابراتی پیدا کردم. بعد از کلی التماس اجازه گرفتم که توی یکی از باجه ها یه تلفن داخلی بزنم. وقتی محسن صدام رو شنید داشت بال در میاورد….محسن بهار خودتی؟؟؟- آره بی معرفت خودمم. معلوم هست کجایی؟محسن من دارم زیر سایه ات آفتاب میگیرم.- برو… برو که دیگه با شوخی هات خنده ام نمی گیره.- دلم برات تنگ شده بود بهار… دوستت دارم.حرفش مثل یه ورد بود… یه ورد که محسن به عنوان یه جادوگر واسه غیب کردن همه ی ناراحتی ها و دلخوری های من ازش استفاده کرده بود.- باز میخوای خرم کنی؟- بلا نسبت خر.بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد… صدای خنده اش بهم آرامش میداد.- کوفت- بهار دیگه طاقت ندارم میخوام همین الان ببینمت. پاشو بیا خونمون.- خونتون؟؟؟ مگه کسی اونجا نیست؟؟؟- نه همه بخاطر تعطیلات رفتن و منم فقط بخاطر تو موندم.- آره جون خاله ات اگه اینجوری بود میومدی خوابگاه و میدیدیم.- بهارم درک کن… نمیخوام پشت سرمون حرف در بیارن.- باشه پس من الان میام…بعد از خداحافظی کردن تلفن رو سر جاش گذاشتم و پول مسئول باجه رو دادم.محسن با چند تا از دوستاش خونه مجردی داشت، خونه ای که من آدرسش رو بلد بودم.برای اولین بار بود که بعد از سال ها میخواستم برم خونشون… هم دلم براش تنگ شده و هم خجالت میکشیدم. وقتی از راه پله های خونه بالا میرفتم یه استرس عجیبی سرتاسر وجودم رو پر کرده بود. محسن دم در منتظرم بود. پرید و بغلم کرد… با لبای داغش یه بوسه داغ روی پیشونیم نشوند.فکر میکرد لرزش بدنم بخاطر سرماست ولی اینجوری نبود… چهار ستون بدنم از فرط هیجان داشت می لرزید.با همدیگه رفتیم توی خونه و کنار شوفاژ نشستیم. دستشو دراز کرد و مقنعه ام رو از روی سرم برداشت. دستای نرمش روی لپام ثابت موند و با چشمای خمارش بهم زل زد و گفتالان گرمت میکنم عزیزم.احساس میکردم خون زیر پوست صورتم جمع شده و اگه دستش رو برداره تشخیص این که چقدر لپام از خجالت قرمز شدن براش کار سختی نیست.آروم آروم سرش رو به صورتم نزدیک کرد… چشماش رو میدیدم که دارن کم کم بسته میشن. مردد بودم ولی منم چشمام رو بستم… من تشنه بودم، تشنه ی محبت، یعنی چیزی که از بچگی باهاش غریبه بودم و محسن معنی اون رو بهم فهموند.چشمام رو بستم تا نبینم، تا نبینم که محسن باهام نامحرمه، تا نبینم که دینم چی گفته، تا نبینم که دارم چیکار میکنم. آره من چشمام رو بستم تا مثل یه کور مادرزاد لبهام بعد از مدتها لبهای محسن رو لمس کنه.نفس گرمش پوست صورتم رو قلقلک میداد. وقتی رقص زبونش رو توی دهنم حس کردم دیگه نمی لرزیدم… وقتی طعم لبهاش هر لحظه بیشتر من رو به وجد میاورد دیگه حس سرما نمیکردم… نمیدونم چقدر لبهای هم دیگه رو خوردیم ولی آروم از خودم جداش کردم. سرم رو انداخته بودم پایین و گل های قالی رو میشمردم.با انگشت اشاره ی دست راستش چونه ام رو بالا آورد جوری که مستقیم توی چشم هاش نگاه کنم. نمیدونم چی توی اون دوتا تیله ی درشت بود ولی هر چی که بود رامم میکرد.- برو یه چایی بیار…با حرفم یه لبخند ریز زد و از جاش بلند شد. با نگاهم همه جای خونه رو زیر و رو کردم. یه خونه ی ساده که به عنوان خونه مجردی چیز قابل قبولی بود. محسن با یه سینی که دوتا چایی و مقداری بیسکوییت توش بود برگشت و روی زمین کنارم نشست.محسن خانوم منور کردین ببخشید دیگه خونه دانشجوییه و اسباب پذیرایی نداریم.- نه اتفاقا فکر نمیکردم اینقدر تمیز و مرتب باشید.- نکنه ترسیده بودی؟- ترس؟؟؟ بخاطر چی؟- بخاطر این که مجبور باشی کل خونه رو برام تمیز کنی و بعد بری- یعنی داری از خونه میندازیم بیرون؟- نه به جان بهار تا هر وقت دوست داشتی بمون.دستم رو گرفت و منو کشوند توی بغل خودش.عطر تنش آرومم میکرد و وقتی انگشتاش توی موهام سر میخورد یه حس لذتبخش بهم دست میداد.بلندم کرد و منو رو به روی خودش نشوند. دوباره لب میخواست. وقتی برای بار دوم مزه ی دهنش رو چشیدم یه حس خوب بهم دست داد. حس میکردم این عشقه که داره توی تک تک رگ های بدنم به گردش در میاد و گرمم میکنه.محسن دستاش رو بسمت سینه هام آورد. با اولین فشاری که به سینه هام آورد ازش جدا شدم… این چیزی نبود که من میخواستم.- محسن تا همین جا کافیه. بهتره زیاده روی نکنیم.محسن چرا خانومم؟ مگه ما همدیگه رو دوست نداریم؟؟؟ تو و من توی این خونه ی خالی… بذار از هم لذت ببریم.هیچوقت فکر نمیکردم یه همچین حرفی بزنه.با اخم بهش نگاه کردم و گفتم نه… ولی اون دوباره خودش رو بهم چسبوند…محسن اذیت نکن حتما خوشت میاد.اینو گفت و دوباره لبهام رو بوسید. نمیدونم چرا ولی بی اختیار یاد علی افتادم… یاد شب عروسیم… یاد شبی که علی میخواست بهم تجاوز کنه.- محسن تورو خدا ول کن.معلوم بود یه خورده عصبی شده…افسارش دست خودش نبود.محسن ببین بهار من توی این چند سال چیزی ازت نخواستم ولی دیگه طاقت ندارم، بذار خوش باشیم.منو روی زمین خوابوند و خودش روم دراز کشید.- محسن من دوست ندارم یه همچین اتفاقی الان بینمون بیوفته… ولم کن میخوام برم.اون گوشش به این حرفا بدهکار نبود و داشت کار خودش رو میکرد. زبونش روی پوست گردنم به بازی در اومده بود و دستاش مشغول باز کردن دکمه های مانتوم بودن. حس میکردم احساسم نسبت بهش داره عوض میشه. حس میکردم داره برام یه غریبه میشه.این اشکای لعنتی دوباره راه خودشون رو پیدا کرده بودن… صورتم خیس بود…- محسن تورو خدا من الان آمادگیش رو ندارم.مانتوم رو از تنم خارج کرد و بعدش تاپ و سوتینم رو در آورد. با دیدن سینه هام وحشی شد… نمیخواستم بذارم اینجا و توی این خونه خودم رو ببازم. دستم رو گذاشتم روی سینه هام ولی اون با زور مردونش کنارشون زد.محسن اذیت نکن بهار… به خدا خوشت میاد. تو یه خورده وایسا.همونجوری که با دستاش دوتا دستم رو گرفته بود تا مزاحم کارش نشم شروع به خوردن سینه هام کرد. نمیدونسستم چرا ولی تحریک نمیشدم. حس میکردم یه موجود بی ارزشم. یکی که هیچ احترامی براش قایل نیست. با دهنش هر دوتا سینه ام رو مک میزد و با زبونش سعی میکرد تحریکم کنه. آروم آروم بسمت شکمم اومد… حس میکرد یه نفر با پر داره روی شکمم میکشه و قلقلکم میده.یکی از دستاش رو بسمت شلوارم برد. دیگه نمیخواستم بیشتر از این اجازه ی پیشروی بهش بدم…- محسن به روح پدرم اگه دست به شلوارم بزنی جیغ میکشم.دستش رو از روی دکمه ی شلوارم براشت…محسن پس اذیت نکن بذار من خالی بشم.این رو گفت و مشغول در آوردن شلوار و شرتش شد…دیگه نگاهش پر مهر نبود… دیگه نمیتونست با نگاهش آرومم کنه… اونم اسیر دست شهوت شده بود…برای اولین بار آلت یه مرد رو میدیدم. خیلی بی صدا همونجوری که دراز کشیده بودم بهش نگاه میکردم. همه جای کیرش رو با تف لیز کرد و روی سینه ام نشست…محسن خانومم میشه سینه هاتو با دست به هم بچسبونی؟با خشم نگاهش کردم که گفت خواهش میکنم… میخواستم خلاص بشم بخاطر همین ترجیح دادم به حرفش گوش بدم تا هر چه سریعتر کارش رو بکنه.وقتی سینه هام رو به همدیگه چسبیدم دوباره کیرش رو با تف خیس کرد و اونو بین سینه هام گذاشت. هر چقدر که اون بیشتر به کارش ادامه میداد و لذت بیشتری میبرد من بیشتر حس حقارت میکردم. داشتم خورد میشدم… احساسم داشت ترک بر میداشت و تیکه تیکه میشد.نمیدونم چقدر گذشت؟ پنج دقیقه، ده دقیقه، کمتر یا بیشتر…کیرش رو از بین سینه هام در آورد و یکی دوبار با دستش روش کشید. یه مایع شیری رنگ یعنی همون آب منیش رو ریخت روی سر و گردنم. چندشم شد. حس کردم میخوام بالا بیارم. با دستم از روی خودم کنارش زدم. شلوارش که دم دستم بود رو برداشتم و خودم رو پاک کردم.روی زمین دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد. بلند شد و بسمت آشپزخونه رفت و منم خیلی سریع لباسام رو پوشیدم. نمیخواستم پیشش بمونم. مقنعه ام رو سرم کردم و بعد از برداشتن چادر و کیفم بدون این که حتی کلمه ای حرف بزنم از خونه زدم بیرون…ادامه …1 کثیف بون بعضی از آدما اذیتم نمیکنه،اما بعضیا خیلی پاکن،این که قراره اینا گیر اون کثیفا بیُفتن اعصابمو خورد میکنه…2 طبق معمول کسانی که امتیاز دادن یادشون میره هنگام عبور از پل صراط باید جواب گوی بنده باشن3 از پارسا (مهندس گل پسر) برادر عزیزم بخاطر همکاریش ممنونمنوشته کفتار پیر-پژمان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *