بهترین تابستان زندگی ام

0 views
0%

من امین هستم شانزده سالمه.خیلی دلم می خواست این اتفاق که واسه من تو این سن افتاد رو همه بخونن.قبل از اینکه داستان رو شروع کنم میخوام بگم که همش واقعییته.این داستان برای من تابستون سال 89 اتفاق افتاد.داستان از اینجا شروع شد که من و خونوادم از شهرستان رفتیم تهران دیدن داییم.خونه ی داییم اینا تو یه آپارتمان 8 طبقه بود.داییم طبقه ی دوم زندگی می کرد و با همسایه ی طبقه بالایی رفت و آمد خونوادگی داشت(یعنی هنوز هم دارنا)همسایه ی داییم اینا یه دختر داشت هم سن من به اسم بهار.این بهار خانوم خیلی خوش هیکل و خوشگل بود.ولی بهش نمیومد با پسرا جور باشه.من از روز اول که دیدمش چشمم دنبالش بود نه واسه سکس و این جور کارا اونو به عنوان یه دوست میخواستم همین و بس(به جون خودم راست میگم)من همش تو فکرش بودم که چه جوری خودم رو بهش نزدیک کنم.تا اینکه یه روز دیدم مادر بهار خانم اومد دمه در به مادرم چیزی گفت و رفت.از مادرم پرسیدم شهلا خانم چیکار داشت؟گفت واسه امشب دعوتمون کرده پارک واسه شام.من تو کونم عروسی شده بود.ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم.خلاصه شب شد و ما به پارک نزدیک اپارتمان رفتیم.بعد از خوردن شام همه رفتن یه چرخی تو پارک بزنم.منم تنهایی بلند شدم رفتم رو یه تاب که آخره پارک و قسمت تاریک پارک بود نشستم.یه چند دقیقه ای گذشت.حس کردم کسی پشت سرمه.برگشتم و عقب رو نگاه کردم دیدم بهاره.گفت میتونم پیشت بشینم گفتم بفرمایین.چند دقیقه ای گذشت اما هیچکدوممون حرفی نزدیم خلاصه بعد یه ربع گفت امیییییینگفتمجونم بفرما-تو دوست دختر دری؟از سوالش تعجب کردم که چرا اینو پرسیده-نه تا حالا دوست دختر نداشتم تو چی تا حالا داشتی?-دوست دختر؟-نه نه منظورم دوست پسره-آره داشتم-داشتی؟ یعنی الآن نداری؟-نه-واسه جی ولش کردی؟-حالم ازش بهم میخورد.-آخه واسه چس؟- بیخیال ولش کن.-تو رو خدا بگو .من کنجاوم که بدونم-به جوننه تو نمیشه گفت.من هیچوقت از اصرار کردن خوشم نمیاد.تو رو خدا بگو.-میگم اما تو رو خدا به کسی نگو. باشه؟؟؟-قوله قول به هیچکی نمیگم.- بهت میگم ولی تو فکر بد راجع به من نکن.یه روز به من زنگ زد گفت بیام ت. پارک.منم اومدم.وقتی دیدمش دیدم 2 تا دختر با یه پسر دیگه پیششه.میخواستم بر گردم خونه قبل از اینکه منو ببینه اما ازبد شانسی منو دید و اومد طرفم کثافت با اون دهن بو گهدوش منو یه ماچ کرد و گفت امروز میخوام ببرمت یه جای خوب اولش قبول نکردک و بهانه آوردم که نمیتونم بیام اما به زور منو برد ته پارک و یه ساعت در گوسم خوند که خیلی اونجا که میخوایم بریم حال میده.منم قبول کردم.یه تاکسی گرفتیمو رفتیم.رسیدم پیشه یه خونه که رضا(دوست پسرم) گفت بچه ها پیاده بشین.همه رفتن تو اون خونه.من اول ترسیدم که برم اما رضا منو به زور حل داد داخل.امین تو رو خدا ول کن نمیتونم بگم.یه نگاه اخمو بهش کردم و خودش فهمید و بقیش رو واسم تعریف کرد-یه دفعه رضا تز پشت منو بغل کرد و منو برد تو اتاق من هر چی داد میزدم کسی محل نمیزاشت.رضا مثه سگ شده بود.شولرش رو کشید پایین و کیرش رو در آورد گفت بخور.من با گریه زاری ازش التماس میکردم که ولم کنه اما انگار کر شده بود کیرش رو به زور کرد تو دهنمتو حیت تعریفاش من حس کردم داره به کسش دست میکشه هی دستش رو میکرد تو شلوارش و در میاورد-بعد منو به زور رو تخت خوابوند و کیرش رو گذاشت جلو کسم با ورم نمیشد میخواد بکنه تو کوسم آخه من هنوز پرده داشتم داد زدم رضا تو رو خداااااااا من پرده دارم اما اهمییت نداد و کیرش رو تا آخر کرد تو کسم.یه لحظه حس کردم دارم میمیرم از بس دردش شدید بود.بعد چند لحظه از حال رفتمو بیهوش شدم وقتیث بیدار شدم دوست رضا بالا سرم بود.کمکم کرد بلند بشم و منو آورد خونه.وقتی رسیدم خونه ساعت یک ربع مونده به دوازده بود.وقتی رسیدم پدرم اونقدر عصبانی بود واسه دیر کردنم که منو میخواست با کمربند بزنه اما مادرم مانع شد.-مامانت اینا نفهمیدن که تو پرده نداری؟-نه هنوز نفهمیدن.بهار منو یه بوس کوچولو کرد و گفت امین الان راجع به من چی فکر میکنی؟ فکر میکنی من یه دتر جنده لاشی ام؟از این کلمه ی جنده لاشی که گفت خیلی جا خوردم گفتمنه گلم تو یه دختر پاک پاکی من میدونم.تقصیر تو نبوده که این اتفاق افتاده.گفت امین جونی حالا زودی بلند شو بریم پیش ماما اینا تا کسی رو نفرستادن دنبالمون.بلند شدیم و رفتیم.خلاصه اون شب هم گذشت.موقع خواب همش به این فکر میکردم که چرا بهار این حرف ها رو به من گفت.چجوری به من اعتماد کرد.صبح حدود ساعت یازده یکی دره خونه رو زد داییم در رو باز کرد.بعد چند ثانیه برگشت و به من گفت امین خانم رحیمی(مادر بهار) کارت داره.بار رو فرستاده دنبالت.منمئ آماده شدم و رفتم د.بهار دمه در ایستاده بود تا منو دید سلام کرد و گفت امین مادرم کارت داره بودو زود.با هم رفتم خونشون یه یاالله گفتم و رفتم داخل.بهار پشت سرم در رو بست گفت مادرم تو اون اتاقه منه خر هم رفتم تو اتق مادر و باباش اما کسی تو اتاق نبود میخواستم برگرئم و به بهار بگم کسی نیست اما یه دفعه یه چیز گرم رو پشتم حس کردم.بهار بود اما لختت لخت.خودش رو چسبونده به به من.با یه صدای شبیه ناله گفت امین بورو رو تخت و منو حل داد رو تخت و خودش اومد رو من نشست و شروع کرد لب گرفتن از من.با دستام دکمه های پیرهنش رو باز کردم و می می های کوچولوشو با دستام مالوندم.یه دفعه یه آه عمیق کشید که دلم میخواد یه بار دیگه اون صدا رو بشنوم.بعد چند لحظه حمله کرد به شلوارم و اونو از پام در آورد کیرم رو با دستش گرفت و بوش کرد . گفت امییییییییییییین وای چه بویییییییی منم شهوتم زد بالا و سینه هاشو محکم تر مالوندم صدای آه و تالش کل آپارتمان رو برداشته بود.بعد دو سه دقیقه کیرم رو از تو دهنش در آورد و بالند شد سره پا.نمیدونستم میخواد چیکار کنه .یه دفعه پاهاشو باز کرد و نشست رو کیرم.کیرم تا ته رفت تو کسش دو سه بار بالا پایین شد که یه لحظه حس کردم داره میاد سریعا بهش گفتم و اونم زود بلند شد و کیرم رو دوباره کرد تو دهنش یکم مک زد که آبم اومد و همش رو خورد من بیهال افتادم رو تخت.یه چند دقیقه ای گذشت.دوباره شروع کرد به ساک زدن.یه چند تا مک که زد من بهش گفتم بهار جون درش بیار یکم اذییتم میکنه آخخه تازه ارضا شدم .کیرم رو از تو دهنش در آورد و گفت امین کاش تو خونتون اینجا بود اونوقت هر شب همین بساط رو داشتیم.اونوقت کمر واست نمیموند.دو تامون دراز کشیدیم رو تخت و به هم نگا کردیم.گفت امین خییلی دوستت دارم منم گفتم منم تو رو خیلی دو ست دارم بعدش به هم یه لب به یاد موندنی دادیم.من لباسام رو پوشیدم و آماده شدم که برم.بهار گفت واسه امشب ممنونتم امین جون.گفتم اختیار داری ما مدیون شما هستیم.گفت اون که باید باشی از امشب تا دو هفته دیگه که بخواید برید باید هر شب مدیون باشید.گفتم ااوههههههههه پس کمر بی کمر.دوتایی خندیدیم و برا بار هزارم از من تشکر کرد ویه ماچ آبدار هم بهم داد وخداحافظی کردم و اومدم خونه.شروع کردم موز خوردن واسه روز های بعد.(کل این داستان واقعییت محض لست و حتی یه کلمه اضافه و برای زیبایی داستان نوشته نشده است امیدوارم زود داستان رو تو وب بزارن تا همه بخوننش)نوشته‌ امین

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *