سلام من ساسان هستم داستانی رو که میخوام واستون تعریف کنم برمیگرده به سه سال پیش اونروزمامانم اینا رفته بودن مشهد خونه مادر بزرگم(مامان بابام)اونروزتنها بودم زنگ زدم فرهاد دوستم اومد پیشم وقتی اومد چند دقیقه که گذشت اشک تو چشاش جمع شد گفتم چته گفت من تو رو خیلی دوستت دارم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم و همش این چندجمله رو تکرارمیکرد و میگفت نمیتونستم بهم بگم.من بفکرفرو رفتم دوسه دقیقه بعد ازش پرسیدم ازم چی میخوای گفت بیا باهم باشیم بهش گفتم یعنی چی گفت بیا با هم زندگی متفاوتی بسازیم.گفتم باشه اینکه گریه زاری نداره بعدشم خوشحالش کردمو نشستیم پای کامپیوتر یه فیلم از جنیفرلوپزبود دوتامون تحریک شده بودیم که فرهاد گفت فیلم سوپرنداری گفتم دارم گفت بزار گفتم به چشم بعد براش فیلم گذاشتم ودوتامون مثل گاو نگاه میکردیم(یعنی خیلی جذب فیلمه شده بودیم)یه ده دقیقه که گذشت فرهاد دستشو گذاشت روی رون من و با رونم بازی میکرد بیشترکه گذشت دست کرد تو شلوارم وبا کیرم بازی میکرد که من بدم اومد بهش گفتم اونم به روی خودش نیاورد ولی مطمئن بودم ناراحت شد و بلند شد با یه لبخند مصنوعی ازخونه ما زد بیرون نزدیکای ساعت ده ونیم بود که بهم زنگ زد جواب ندادم بعدش اس داد که ساسان جان من دوستت دارم میخواستم با هم سکس داشته باشیم بهش فکر کن همون موقع بهش نوشتم تو گه میخوری چی پیش خودت فکر کردی مگه دخترم؟ تا یه نیمی اس نداد بعد اس داد ساسان من فقط میخوام با توباشم اگه خواستی بخاطررفاقتمون قبول کن تا فصل جدیدی تو زندگیمون آغازکنیم تو نمیمیری خیلی هم باحاله.من یک ساعتی توفکر بودم به خودم گفتم من که فرهاد رو دوستش دارم وبهترین دوستمه چرا بخاطر اون کاربه کوچیکی نکنم مگه میمیرم تازه نیاز اون برطرف میشه نیاز من هم برطرف میشه بهش اس دادم الان میای پیشم جواب داد اره اون ساعت یک خودشو رسوند دم خونه ما اومد داخل نشست بهش گفتم فرهاد جون من خیلی موافق نیستم اما بخاطر تو بهترین دوستم قبول بعدش پرید تو بغلم بوسیدم و بعدش رفتیم رو تخت اون لباسای من رو دراورد منم لباسای اونو در اوردم من کیرمو چرب کردم گذاشتم داخل کونش کردمش آبم اومد بعدش اونم منو کرد وابشم اومد رفتیم حموم یه ذره سر درد گرفته بودم پکر بودم فرهاد بهم گفت چی شدی عشقم نکنه از دستم ناراحت شدی منم گفتم نه من هیچوقت از دست فرهاد عزیزم ناراحت نمیشم و میخوام تا آخرعمربا فرهادم باشم از حرفم حال کرد گفت ساسان دوستت دارم دوست ندارم بدون تو نفس بکشم گفتم منم همینطورتوی این چند روز خیلی همدیگرو کردیم و روز به روز بیشتر بهم نزدیک میشدیم وقتی پدرم اینا برگشتن تعجب کرده بودن چون خیلی خوشحال وشنگول بودم بهشون گفتم دلیلش فرهاد هست اون بهترین دوستمه الان که میگذره فهمیدم که تصمیم خوب و جالبی اونشب گرفتم[email protected]نوشتهساسان
0 views
Date: November 25, 2018