بهترین دوست دخترم شادی

0 views
0%

سلام به همهاسم من سینا است وامروز میخوام یکی از داستان های دوست دخترامو بهتون بگمشاید خشتون بیاد شاید هم نیاد مهم نیت خوب بریم سر اصل مطلب ماجرا از ان جا شروع شد که در کوچه ی ما یک دختر بود که دوستم مهدی با اون دوست بود واونو خیلی دوست داشت اسم اون دختر ساناز بود واون دوتا عاشق هم بودن روزی دختر خاله ی ساناز برای تعطیلات تابستون اومد پیش ساناز اسم دختر خاله ساناز شادی بود من که نمیدونستم شادی دختر خاله ساناز بهش تیکه مینداختم شادی به ساناز غضیه رو گفت واون دوتا خبیص واسه من یک نقشه کشیدن اونا میخواستن منو جلو بچه های کوچمون زایه کنن روز بعدش رفته بودم کوچه که بچه ها داشتن فوتبال بازی میکردن درست جلو ساختمون اون ساناز عوضی من که رفتم با بچه ها یک ذره فوتبال بازی کنم اون عوضیا سطل اب رو سرم خالی کردن همه کرکر داشتن بهم می خند یدن من تصمیم گرفتم انتقام بگیرم من رفتم عکس چند تا میمون برداشتم وزیرش نوشتمتروخدا کمک کنید میمونم گم شده اسم میمونم شادی وای حدودا ساعت 3 بعد از ظهر بود هیشکی کوچه نبود عصر ساعت 5 اومدم بیرون دیدم کل بچه ها دارن مسخرشون میکنن ومیگنن میمونای از قفس فرار کرده عین جنگ جهانی شده بود حالا اونا که خیلی ناراحت بودن اومدن جلو ی ساختمون ما نوشتن به باغ وحش خوش امدید من زرنگی کردم وهمون جایی که نوشتن به باغ وحش خوش امدید نوشتم دوتا میمون از باغ وحش ما فرار کرده اند جهت پیدا کردن انها به ما اطلاع دهید وای اون دوتا داشتن از حرسمیسوختند که مهدی به من گفت گناه دارن کمکم داشت این دعوا ها تبدیل به دوستی میشد من که دیدم شادی ناراحت گفتم برم از دلش در بیارم رفتم پیشش گفتم ببخشید بخاطر این کار هایی که کردم جواب نداد بهش گفتم سکوت علامت رضایت بعد رفتم فردای اون روز شادی از خونه رفت بیرون با ساناز من هم بیکار علاف رفتم مهدی صدا کردم گفت فعلا حوصله ندارم نیم ساعت دیگه میام منم که نمیدونستم چیکار کنم رفتم یک گوشه نشستم تا این که سرو کله شادی پیدا شد وبهم گفت کلیدا دست ساناز میتونی از در بری بالا ودر باز کنی من گفتم باشه واز در بالا رفتم وپریدم تو حیاط ودر رو باز کردم شادی گفت یک دقیقه بیا تو کارت دارم من قلبم داشت تند تند میزد وارد خانه شدیم اون از من خواست چند دقیقه تو پذیرایی صبر کنم من هم صبر کردم اون رفت ویک کتاب زبان اورد وگفت ما امتحان زبانم نزدیک میتونی باهام کار کنی من اون موقع ترم 11زبان بودم وقبول کردم باهاش کار کنم کم کم زمان می گذشت وما باهم بیشتر دوست میشدیم دیگه هم دیگه رو به اسم کوچیک صدا میزدیم دیگه منو تو نداشتیم یکی بودیم یک روز هم دیگه رو نمی دیدیم نمی تونستیم زندگی کنیم با هم انقدر رفیق شده بودیم که نمیشد گفت من به شادی گفتم میشه فقط یک لب کوچولو بهم بدی فکر میکردم ناراحت بشه ولی ناراحت نشد هیچ وقت اون روز فراموش نمیکنم چه لبای شیرینی داشت بعد کم کم وارد لخت شدن شدیم وبیشتر بهمون حال میداد من با اون خیلی خوب شده بودم تا جایی که هرچی میگفتم انجام میداد من تازه فهمیده بودم عشق واقعی چی جزیات بقیش بماند به هر حال تابستون داشت تموم میشد من بهش گفتم تابستون تموم بشه میخوای بری گفت اره وگفت باید تا تابستون بعد صبرکنی به هر حال داستان ما تموم شد باید تا تابستون بعدی صبر کنم.نوشته‌ سینا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *