شب قدره.شب بیست و سوم ماه رمضان.می گه بریم احیا؟می گم آخه ما؟ خدا مارو قبول می کنه؟می گه نگو که هیچ دین و ایمونی برات نمونده.می گم چرا…ته ته ته قلبم هنوز نور ایمانی هست.می گه کجا بریم؟می گم یه جا بریم که خبری از اغراق و یاوه و کس کس و شعر نباشه. یه مجلس احیای محترم. مثلا حسینیه ی ارشاد یا کانون توحید…دست امیرعلی ، عشقمو می گیرم و می ریم احیا…چراغا رو خاموش می کنن. قرآنا رو روی سر می گیرن. کاری به عبارتای عربی کس کش و حرفای اضافشون ندارم. ولی یه حس خاصی تو فضاس. یه معنویتی که ته دلمو قیلی ویلی می بره. تاریکی و گریه زاری های مردم منو با خودش می بره. منم به پهنای صورتم اشک می ریزم. امیرعلی بغلم نشسته و نمی خام صدای گریه زاری هامو بشنوه.تو دلم می گم خدا…هستی اصلا؟ می شنوی؟ می بینی؟ من بنده ی خطاکار همجنس گرات هستم یه منحرف جانی که باید سرشو ببرن.که باید آتیشش بزنن….ولی من می دونم و خودتم می دونی که من این سبک زندگی رو انتخاب نکردم. کدوم انتخاب؟ تو این میلو تو سر من ،تو دل من قرار دادی…مگه من بدم میومد با دخترای دافی که مرتب به هم نخ می دن بخوابم؟ تو خواستی که من گیر جنس مذکر بیفتم. که آلت مردونه برام جذاب باشه نه زنونه….حالا بازیت گرفته؟؟ خودت خلق می کنی خودت دستور می دی چوب تو آستین ماها بکنن؟؟ کو رحمانت؟ کو رحیمت؟ من که می دونم اون بالاها داری به ریش ما می خندی…نکن…بسمونه. زجر کشیدن ماها بسه. دیگه خنده وشادی یادمون رفته. از بس ترسیدیم. از بس از چشمای حقیر ترسیدیم. از بس جلوی دوستامون سرخ و سفید شدیم وقتی از دوست دخترامون پرسیدن …یه فرجی بکن…با خودم فکر می کنم اگه این مومنین و مومناتی که تو مجلس دارن دعا می کنن می فهمیدن یکی تو جمع هست که داره به خدا اینا رو می گه چی کار باهام می کردن…نیگام به امیرعلی می افته. اشکای قشنگش داره از صورتش می ریزه پایین. تحمل گریه زاری هاشو ندارم ولو اینکه به درگاه خدا باشه. همه چیزش مال منه حتی اشکاش دست می برم و تو تاریکی آروم می کشم روی صورتش و اشکاشو پاک می کنم. اونم آروم دستمو می گیره و به لبش نزدیک می کنه و می بوسه…از مجلس که میایم بیرون می ریم خونه من. ساعت سه ی صبحه. کنار هم می خوابیم. من تحریک می شم و شروع می کنم به بوسیدنش و لمس پشتش.می گه نکن…امشب شب احیاس. نکن.می گم خب احیا باشه. احیای مام اینه دیگهپشت لبشو گاز می گیره. یعنی کفر نگو…می گم ببین. بزار یه اعترافی بکنم برات. قبل از تو دیگه کامل قید خدا رو زده بودم. زندگیم تو تاریکی و تلخی می گذشت. زندگی روی کثیفشو بهم نشون داده بود و طبیعتا نمی تونستم علاقه و حسی نسبت به آفریننده ی این زندگی داشته باشم. اما وقتی تو اومدی…وقتی با اومدنت هزار خورشید تابانو تو دلم روشن کردی…وقتی به زندگیم معنی دادی تازه از نو خدا رو شناختم. باورت نمیشه اما ته دلم هر روز هزار بار شکرش می کنم که تو رو بهم داده.مگه این دعا نیست؟؟ حتی گاهی بدون اینکه قصدی داشته باشم به حالت سجده می افتم روی زمین به شکرانه ی داشتنت. مگه همین نماز نیست؟ یه روزایی با شادی داشتنت به جای خوردن ناهار ، غذام رو می دم به بچه های خیابونی یا رفتگرای شهرداری.ناهار نمی خورم. مگه همین روزه نیست؟؟ هر روز که می بینمت مثل پروانه دورت می چرخم . مگه همین حج نیست؟ هر وقت بدنت رو، اندامای جنسیت رو ، لبت رو می بوسم و می لیسم می گم فتبارک الله احسن الخالقین…دیدم اشک تو چشماش جمع شده.منم داشته اشک می ریختم. برهنه اش کردم.برهنه شدم. خوردمش. لیسیدمش. بوئیدمش.گفتم الغوث الغوث خلصنا من النار یارب…شروع کردم به سکس باهاش. تو دلم روشنی نور ایمان رو حس می کردم.بیشتر از هر وقتی تو زندگیم از اینکه پس پشت این ماده، یه انرژی ای هست، یه نوری هست، یه قدرت برتری هست مطمئن بودم…می خواستم این احیای دو نفره رو تا صبح ادامه بدم.چه شبی بود اون شبگفتم لیله القدر خیر من الف شهر…گفت تنزل الملائکه و الروح فیها به اذن ربهم من کل امر….گفتم سلام هی حتی مطلع الفجر….تا فجر ادامه داشت….نویسنده علی
0 views
Date: March 8, 2019