اولین باری که دوست پسرم را دیدم در یک کلاس بود. وقتی استاد اسمش را خواند ناخوداگاه برگشتم به سمتش صدای خیلی قشنگی داشت. وقتی نگاهم کرد دلم پر کشید. این اولین باری بود که او را می دیدم. از آن زمان پنج سال می گذرد ولی هنوز برایم مثل روز اول تازه و ملموس است. صحبت را خودش شروع کرد. وقتی با من حرف می زد پایان تنم می لرزید همیشه فکر می کرد لرزشم به خاطر این است که تا ان زمان با هیچ پسری حرف نزده بودم ولی نمی دانست در وجود من چی می گذرد. ان زمان تازه با دوست پسر قبلیم بهم زده بودم و تازه در کنکور رشته ای که دوست داشتم قبول شده بودم. با کمی کمی صحبت کردم فهمیدیم نقاط اشتراک زیادی داریم ولی در ان زمان من برایش فقط یک دختر بچه بی دست و پا بودم و تا به خودم بجنبم با دختری دیگر دوست شد. اوایل نمی دانستم که عاشق شدم چون فکر می کردم هنوزبه دوست پسر قبلیم علاقه مندم ولی با این که دیگر خیلی کم یکدیگر را می دیدیم ولی نمی توانستم فراموشش کنم. خیلی از دست خودم عصبانی بودم که به مردی که متعلق به دیگری است به این چشم نگاه می کنم برای همین سعی می کردم فاصله ام را بیشتر کنم. یک سال گذشت ولی هنوز نتوانسته بودم ذره ای از علاقه ام به بهرام کم کنم و از طرفی سهراب هم اصرار می کرد که دوباره باهم باشیم ولی من نمی خواستم. انقدر بهرام را دوست داشتم که با این که ازاو خبری نبود ولی حس می کردم اگر پیش سهراب برگردم به هر دوی ان ها خیانت بزرگی کردم. تا این که یک روز بهرام زنگ زد و گفت که می خواهد مرا ببیند. می دانستم دوست دخترش از این کار خوشش نمی اید و طفره می رفتم که گفت بااو بهم زده پس با هم قرار گذاشتیم که فردای ان روز یکدیگر را ببینیم. به چند دلیل اصلا نمی توانستم خوشحال باشم. اول ان که بهرام خیلی ناراحت بود و این باعث می شد من هم از موقعیتی که پیش امده خوشحال نباشم. از طرف دیگر بهرام را دراین یک سال خوب شناخته بودم و می دانستم که اگه بخواهم بااو بمانم باید سکس داشته باشیم و این تنها راهی بود که می توانستم او را مال خودم کنم. دیدارها و صحبت هایمان هر روز بیشتر می شد ولی پیشنهاد یا ابراز علاقه ای در کار نبود. دیگر واقعا تحمل نداشتم که این بارهم از دستم برود. با یک کم کنجکاوی فهمیدم که فکر می کند نمی تواند از من به هیچ وجه توقع سکس داشته باشد و به همین علت تصمیم گرفته از دوستی با من صرف نظر کند. برایم فرقی نمی کرد چقدر پیش برویم. من بهرام را می خواستم. چند روزی فکر کردم و دیدم اگر می توانستم فراموشش کنم در این مدت فراموش می کردم پس دو ماه فکر کردم و تصمیمم را گرفتم من بهرام را به هر قیمتی می خواستم. ولی نمی دانستم چکار کنم که به سمت خود جذبش کنم. تعطیلات عید شروع شد و باید تا پایان شدنش صبر می کردم و بعد دست به کار می شدم که یک اتفاق خوب همه چیز را جلو انداخت. بهرام با چند نفر از دوستانش مجردی به شمال رفتند و یک روز بعد از رفتنش به من زنگ زد. صدایش عجیب بود. بهرام همیشه با یک لحن همراه با احترام و نه چندان خودمانی بامن حرف می زد ولی ان شب طور دیگری بود. عوض شده بود و بلند می خندید و به می گفت عزیز دلم. جا خوردم. کاملا اطمینان داشتم که مست کرده. از کارش هم عصبانی بودم و هم ترسیده بودم. گفت با دوستانش روی دریاچه در یک قایق بادی هستند. وضع اصلا مصاعد نبود سر و صدا زیاد بود. یکی از بچه ها می خواست سیگارش را روی قایق بادی خاموش کند. یکی دیگردر ان هوای سرد داشت لباس هایش را در می آورد تا اب تنی کند و قایق داشت واژگون می شد. هر لحظه بیش ترعصبانی می شدم که چرا در این وضع به من زنگ زده وقتی این را با عصبانیت پرسیدم یک لحظه ساکت شد و گفت آخه حالم خیلی خوب بود و دلم می خواست این لحظه ام و با یکی شریک شم پایان شماره های گوشیم را گشتم و تنها کسی که دلم می خواست باهاش حرف بزنم تو بودی. دوستت دارم باران. تو اون لحظه حس کردم یک پارچ آب یخ ریختن روی سرم. تلفن را بی خداحافظی قطع کردم. پس بهرام هم من را دوست داشت و تنها چیزی که مانع می شد به این حس اعتراف کند این بود که می دانست نمی تواند با من رابطه داشته باشد. به خودم لعنت می فرستادم ولی تصمیمم برای بدست آوردن بهرام قطعی شده بود. دیگر او را به هر قیمتی می خواستم. فردای آن روز دوباره با لحنی جدی تماس گرفت و به خاطر صمیمیت بیش از حدش معذرت خواهی کرد و گفت که در اثر الکل بوده و دیگر تکرار نمی شود. من اما با لبخند ولحنی صمیمانه گفتم به شرطی میبخشم که من را به خانه ات دعوت کنی. می خواهم اتاقت را ببینم. از تعجب چند لحظه سکوت کرد. این پیشنهاد ان هم از طرف دختری مثل من اگر محال نبود حداقل بسیار دور از ذهن می نمود. بهرام از رابطه من و سهراب خبر داشت و می دانست که در طی یک سال دوستی حتی دستش را به زور می گرفتم. ولی بعد از چند لحظه سکوت عاقبت قبول کرد که بعد از تعطیلات مرا دعوت کند. تعطیلات نوروزی پایان شد و بهرام بنا به قولی که داده بود دعوتم کرد تا اتاقش را ببینم. بیچاره هنوز هم فکر نمی کرد که چه نقشه ای برایش کشیده ام. صبح پایان بدنم را شیو کردم و پایان بدنم را کرم مالیدم. کرم و عطرم را با هم برایم از المان آورده بودند و کرم را که می زدی بوی ادکلن پایان اتاق را پر می کرد. لباسم را طوری انتخاب کردم که نه خیلی باز باشد ونه خیلی پوشیده ولی چسبیده به بدنم که برجستگی ها به خوب نمایان باشد. با یک اژانس در کمتر از ده دقیقه جلوی در خانه بهرام بودم. زنگ که زدم بی درنگ در باز شد. مصمم بودم در همان روز بهرام را از آن خود کنم و وقتی تصمیمی می گیرم پای همه چیز در آن می ایستم و این بار هم مصمم و آرام پیش می رفتم. وقتی جلوی آپارتمان رسیدم با لبخندی منتظرم بود. ناهار را که خوردیم به اتاقش رفتیم تا اتاقش را نشانم بدهد. پشت کامپیوتر نشستم و مشغول دیدن مجله های معماری شدم که برایم از اینترنت گرفته بود. نمی دانستم چه کنم تا تحریکش کنم خیلی بچه بودم و بار اولم بود که با یک پسر آن هم پسری که انقدر او را می خواستم تنها بودم. تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم و ارام باشم و به این امید که حضورم انقدر تشویق کننده هست که خودش شروع کند. بعد از نیم ساعت گفت که خسته شده و روی تخت دراز کشید. با پایان وجود می خواستم روی تخت کنارش دراز بکشم. ولی باید صبر می کردم تا خودش کم کم دست به کار شود. حس می کردم اگر اشتیاق نشان دهم نتیجه معکوس ببینم. پس همان طور ارام و بی خیال به دیدن عکس ها و مجله ها دامه دادم که دیدم ظاهرا نمی خواهد اقدام دیگری بکند. چشم هایش را بسته بود و دراز کشیده بود من هم دست از کار کشیدم و نگاهش می کردم که چشم هایش را باز کرد و با لبخندی پرسید می خوای تو هم دراز بکشی سرم را به نشانه موافقت تکان دادم. کمی کنار رفت تا من هم در کنارش بخوابم. طاق باز روی تخت خوابیدم. بهرام ارام ارام شروع به نوازش موهایم کرد و من چشمانم را بستم تا خود را به دست او بسپارم. بهرام وقتی دید اعتراضی در کار نیست ارام یقه لباسم را پایین کشید که سینه هایم را ببیند. وقتی چشمش به سینه های سفت و برجسته ام افتاد بی اختیار اهی از سر خوشی کشید. برایش باور کردنی نبود سرش را در گوشم فرو برد و گفت وای دختر با من چه کردی مگه من می تونم با تو اینجا باشم و کاری نکنم با لبخند چشمانم را باز کردم و گفتم کی گفته قرار نیست کاری بکنیم. شعف و تعجب را هم زمان در چشم هایش دیدم و باز لبخند زدم با این کار بهرام که دیگر می دانست که من هم از این کار راضی هستم. شروع به در آوردن بلوز و شلوارم کرد. انچه را که می دید باور نمی کرد. من همیشه قیافه معصوم و مصبتی داشتم و لباس پوشیدنم هم از همین اصول پیروی می کرد به همین دلیل برای بهرام باور کردنی نبود که بدنم انقدر زیبا باشد. بعدها به من گفت که حس می کرده دارد خواب می بیند و با هر حرکت مکث می کرده چون می ترسید از خواب بیدار شود. به هر جهت کم کم به خود جرات می داد تا بیشتر خودش را نزدیک کند. مرتب می گفت باورش نمی شود که من در آغوشش هستم. بهرام نوازشم می کرد و در گوشم ارام ارام زمزمه می کرد ولی من بیشتر می خواستم. لباس های بهرام را از تنش در آوردم و سوتینم را هم باز کردم که دیدم باز هم بهرام بهت زده نگاهم می کند. کم کم داشتم شک می کردم که نکند درباره دوست دخترهای رنگارنگی که داشته دروغ گفته چون من که اولین ارتباطم بود کمتر بهت زده و خجل بودم تا بهرام که با هر حرکت من چند ثانیه بهت زده نگاهم می کرد. با خنده گفتم ظاهرا اولین بار است که یک خانم لخت می بینی بهرام هم خندید و گفت نه ولی هیچ کدام به زیبایی تو نبودند. از حرف هایش در دلم قند اب می کردند.از خنده و حرف های بهرام به خنده می افتادم بهرام هم که می دید من تا این حد با او راحتم تعارف را کنار گذاشت و روی من دراز کشید و مشغول خوردن سینه هایم شد. باور نمی کردم بلاخره روزی رسیده است که او را مال خود می کنم. بهرام گردنم را گاز می گرفت و من حس می کردم خوش بخت ترین خانم روی زمین هستم. سینه هایم را میلیسید لبهایم را می بوسید و به اصرار من گردن و کمرم را به شدت گاز می گرفت. دیگر داشتم به مرز جنون می رسیدم. بهرام را روی تخت انداختم و شرتش را بیرون کشیدم. خودم هم درست نمی دانستم چه می کنم. مغزم دیگر کار نمی کرد در مورد این که چطور می شود با خوردن الت یک پسر او را به اوج لذت رساند شنیده بودم ولی حتی تصور ان هم حالم را بهم می زد ولی وقتی شرت بهرام را پایین کشیدم و التش را دیدم با سر به ان حمله ور شدم و ان را تا ته توی دهانم جا دادم با ولع کیرش را می خوردم واقعا نمی فهمیدم چه می کنم تنها چیزی که در ان لحظه برایم معنا داشت بوییدن الت بهرام بود. بوسیدنش. صورتم را به کیرش میمالیدم میبوسیدمش میمالیدمش و در اخر ان را دوباره در دهانم جا می دادم صدای بهرام اتاق را پر کرده بود و باعث می شد با ولع بیشتری به کیرش حمله ور شوم . نمی دانم چقدر طول کشید ولی بهرام کیرش را از دستم در اورد و گفت باید بروم. در ان لحظه مثل نوزادی بودم که شیشه شیرعزیزش را از او دریغ می کنند. با بغض به بهرام خیره شدم که دوباره از خنده ریسه رفت گفت باران عزیزم. برای همیشه که ان را از تو دریغ نمی کنم ولی در رابطه ها معمولا پسر از خود بی خود است و این دختر است که رابطه را کنترل می کند ولی ظاهرا وضع تو از من خراب تر است و اگر من هم خودم را ول دهم پشیمانی به بار می اورد. امروز را برو و اگر خواستی از این به بعد با هم باشیم من بسیار خوشحال می شوم ولی در این حالت تصمیم گیری حماقت است. وقتی به خانه برگشتم هم بهت زده بودم و هم راضی فکر می کردم دچار عذاب وجدان شدیدی شوم ولی هرچه می گشتم از این حس در وجودم خبری نبود. ان شب هرچه به بهرام زنگ زدم جوابم را نداد بعد از یک هفته خودش با من تماس گرفت وپرسید که خوب به این قضیه فکر کرده ام و این که ممکن است اتفاق های بعدی چه اثر منفی روی اینده ام بگذارد. گفتم که فکرهایم را کرده ام و می خواهم باهم باشیم. بهرام گفت که بسیار خوشحال خواهد شد که با من باشد ولی هیچ تعهدی در قبال ازدواج با من نمی دهد. باز هم گفتم که به هیچ وجه برایم مهم نیست. بهرام که دیگر خلع سلاح شده بود گفت فقط امیدوار است که انقدر بتوانیم خود را کنترل کنیم که پرده من باقی بماند. گفتم که نیازی به این کار نیست چون من رابطه کامل می خواهم. و بهرام باز هم بهت زده از پشت تلفن فقط سکوت کرد. این را هم بگویم که حالت بهت زدگی بهرام بارها و بارها در رابطه با من در طول یک سال اول ارتباطمان تکرار می شد. اول بهرام راضی نبود که پرده مرا بزند و شش ماه اول مقاومت کرد و فقط از عقب و دهان با هم رابطه داشتیم. می ترسید من پشیمان شوم و دیگر راه برگشتی برایم نباشد ولی بعد از شش ماه که دید من هرروز مصمم تر می شوم که این کار را انجام دهیم عاقبت تسلیم شد و رابطه ما کامل شد از آن زمان حدود سه سال می گذرد و من و بهرام هنوز با همیم. بعضی اوقات به این فکر می کنم که مردان دیگر چگونه خواهند بود ولی همیشه عشقم به بهرام از هوسم برای تجربه دیگری قوی تر است. از این که خود را در اختیار بهرام گذاشته ام هیچگاه پشیمان نشدم. پایان خانواده ام می دانند که با بهرام دوست هستم و این که چقدر دوستش دارم ولی نمیدانند که با هم سکس داریم ولی پذیرفته اند که به غیر از بهرام هیچ کس را نمی خواهم و خوانواده بهرام هم از رابطه ما خبر دارند و امیدوارند که زودتر ازدواج کنیم ولی من خیلی امیدی به ازدواج با بهرام ندارم چون می دانم به ازدواج اعتقادی ندارد ولی هنوز هم از کاری که کرده ام پشیمان نیستم. من بهرام را دوست داشتم و دارم و تنها به همین که در کنارش هستم راضی ام و اگر بهرام با دیگری ازدواج کند باز هم به این دلخوشم که توانستم این چند سال را در اغوش عشقم باشم…………………………………………………………………………………………………………………………….اول این که این داستان واقعی و داستان زندگی خودم و چون اولین باری که دارم داستان سکس می نویسم متنش زیاد سکسی نیست و بیشتر شبیه داستان های معمولی که تو بقیه جاها می نویسم اگه خوشتون بیاد می تونم با کمی تغییر برم سراغ خاطرات جزئی تر و سکسی تر.دوم این که خواهش می کنم نظر بدین تا اگه خواستم باز هم بنویسم بهتر از این دفه باشه. در مورد این که متن داستان بعدی همین جوری کتابی باشه یا خودمونی تر هم نظر بدید.و سوم این که مرسی وقت گذاشتین و داستان و خوندین.نوشته arvazeh
0 views
Date: November 25, 2018