سلامـ دوستان…سارام 19 سالمه…راستش یک سال و خورده ایی میشه که به این سایت میام و داستانا رو میخونم…داستانای قشنگ و بعضی وقتا زشت…تجربه ی زیادی تو نویسندگی ندارم ولی امیدوارم که خوشتون بیاد…لازم به ذکره که بیشتر محتوای این داستان براساس واقعیته(دقت کنید همه اش نه بیشترش)قسمت اولش یه جور معارفه ست و از قسمت بعد حوادث شروع میشه…ببخشید طولانی شد-خسته و کوفته کلیدو انداختم و دروباز کردم و تند تند از پله ها بالا رفتم تا مبادا گیر صاحب خونه ی فوضولمون بیفتم…هوا خیلی گرم بود…تا رفتم تو سریع مقنه ام رو دراوردم و موهای نامرتبم رو از توی صورتم کنار زدمگیتا غرغرکنان به سمتم اومد و با اخم گفتباز که با کفش اومدی تو خونه؟خودم رو زمین ولو کردم و گفتم ول کن پدر تو هم حوصله داریا خیلی خسته ام.گیتا با حرص اروم به پهلوم زد و گفتکی میخوای بزرگ بشی؟پاشو..یالا پاشو لباساتو عوض کن تا نهار بکشم.با بی حوصلگی و فقط بخاطر در امان بودن از غر غراش ررفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم…چشمم به عکس خانوادگیمون افتاد…با لبخند برش داشتم و بهش خیره شدم…این عکس رو درست چند ساعت قبل از اون حادثه ی شوم گرفته بودیم….قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم روی گونه ام لغزید و صحنه ها دوباره توی ذهنم تداعی میشد…درست عید 6سال پیش که تصمیم گرفیم با خونواده ی دایی کاوه(مامان و بابای گیتا)بریم شمال..همه چیز خیلی خوب تر از اونی بود که باید باشه…خوش حال بودیم و فکر میکردیم هیچی نمیتونه خوشبختیمون رو ازمون بگیره تا اینکه اون تصادف لعنتی پیش اومد و ماشین پدر و دایی توی دره سقوط کردند…درست بعدش رو یادم نیست…فقط جیغ و دادای مادر و بعد واژگون شدن ماشین..چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم…گریه سر دادم و بقیه رو صدا میکردم…اما نه خیری ار مادر بود و نه پدر و نه حتی داداشم…تنها کسی که بالای سرم بود عموی پیرم بود که سعی داشت آرومم بکنه…من حتی نتونستم تو مراسم تدفینشون شرکت بکنم…اون حادثه واسه ذهن یه دختر 12ساله بیش از حد سنگین بود و زندگی خیلی زود بازیاشو شروع کرده بود و مسلما جوانمردانه بازی نکرده بود…تنها دلگرمی من این بود که گیتا هم از اون حادثه جون سالم به در برده کسی که مثل خواهرم دوستش داشتم و از وقتی یادم میاد حامی من بوده و هست…من و گیتا روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم..تحقیر شدیم…زور شنیدیم و شکسته شدیم چون کسی رو نداشتیم تا ازمون جلوی ظلم و بدرفتاریای بقیه حمایت کنه…خدا عمورو خیر بده که مسئولیتمون رو قبول کرد مگرنه آینده ی نامعلومی در انتظارمون بود..گیتا تک بچه بود و هیچ فامیل نزدیکی نداشت که بخواد پیش اونا بره و بخاطر اصرارای من دایی سرپرستی دوتامون رو به عهده گرفت و هیچی برامون کم نزاشت و این محبت مرهمی بود روی زخم های دل شکسته مون..همیشه این سئوال توی ذهنمه چرا خدا نزاشت منم همراه خانواده ام این دنیای زشت و پر از پستی رو ترک کنم؟گیتا خیلی زودتر از من به خودش اومد و با حرفای قشنگش نور امید و کم کم توی دل منم روشن کرد و بهم فهموند که زندگی جریان داره…با اینکه همسن بودیم ولی اون مثل مادر از من حمایت میکرد و در برابر سختی ها قد علم میکرد و با پشتکار عالی و اراده ی قوی ایی که داشت مورد تحسین همه قرار میگرفت…تنها هدفی که داشت و به من هم تلقینش کرد این بود که زندگیمون رو بسازیم و همه ی تلاشمون رو کردیم که توی یه رشته ی خوب قبول بشیم و جواب اون زحمات رودیدیم وتونستیم فیزیوتراپی تهران قبول بشیم…عمو بخاطر مشکلات مالی ایی که داشت تصمیم به رفتن از ایران داشت و میخواست ادامه ی زندگیشو در مالزی پیش بچه هاش بگذرونه…بهش حق میدادم دیگه نباید بیشتر از این سربار دایی میشدیم…با کمک دایی یه خونه نقلی توی یه محله آروم پیدا کردیم و بقیه پولا رو که از ارث بهمون رسیده بود و داخل بانک گذاشتیم و حالا در به در دنبال کار بودیم…ولی مگه توی این شهر کار واسه یه دختر بی تجربه پیدا میشد؟با صدای گیتا به خودم اومدم…روشنا…روشنا مگه کری چقدر باید صدات کنم؟سریع با پشت دستم اشکامو پاک کردم…دوست ندارم گیتا متوجه ی ناراحتیم بشه…استرس اصلا واسه قلبش خوب نیست و حالش رو بدتر میکنه…با لبخند پیشش رفتم و گفتم به به ببین چیکار کرده خدا کنه مزه شم مثل بوش خوب باشهگیتا برام غذا کشید و جلوم گذاشت و گفت داشگاه خبری نبود چرا اینقدر طولش دادی؟موهامو کنار زدم و گفتمنه پدر کارم زود تموم شد …بعد دانشگاه سیروان اومد دنبالم یه چرخی خوردیم واسه همین طول کشید.گیتا سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و در سکوت مشغول خوردن غذا شد…عادت نداشت زیاد سئوال بکنه و منم از این عادتش خیلی خوشم میومد…با لبخند بهش گفتمخیلی خوشمزه بود کاش منم دستپخت تورو داشتم یا غذام سوخته اس یا بدمزهمشغول جمع کردن سفره شدیم و بعد از سرو سامون دادن به ظرفا با بی حوصلگی جلوی تی وی دراز کشیده بودیم و فیلم مسخره ایی رو نگاه میکردیم.گیتا چشمش به تی وی بود ولی افکارش خیلی دورتر پرواز میکرد…میدونستم نگران وضعمونه اگه کار پیدا نمیکردیم به مشکل بر میخوردیم…برای اینکه از فکر درش بیارم با مشت ضربه ایی به بازوش زدم و گفتم نبینم تو فکر باشی تا من و داری غم نداشته باشآهی کشید و چشمای عسلی و نگرانش رو بهم دوخت و گفتروشی باید خیلی زود کار پیدا بکنیم..توی این مدت خیلی از پس اندازمون حیف و میل کردیم…بعد صاف کردن بدهی ها پول زیادی نموندهسعی کردم بهش امیدواری بدم با اینکه خودم میدونستم توی وضع بدی قرار گرفیم نگران نباش گیتا بالاخره یه کاری پیدا میکنیم شده کلفتی هم باشه انجام میدم…بهت قول میدم همه چیز درست میشه و تازه پول عمل قلب تو هم درمیاریم.گیتا اخماش رو توی هم کرد و گفت نمیخواد اصلا تو فکر عمل من باشی من این همه سال با این درد زندگی کردم و از این به بعدم تحملش میکنمپوفی کشیدم و گفتم اصلا به دایی میگم واسه مون یه مقدار پول بفرسته چطوره؟گیتا دوباره اخم کرد و گفتچفدر میخوای سربار اون مرد بیچاره باشیم من دیگه یه قرونم از دایی قبول نمیکنمدیگه از حرفای گیتا کلافه شده بودم…سرش داد زدم و گفتپس میشه بگی اون نقشه لعنتی که توی سرته چیه؟گیتا سرش رو پایین انداخت و چند لحظه سکوت سنگینی حکفرما شد…منتظر بودم تا ببینم چی میگه…بالاخره به حرف اومد و با تردید گفتلطفا بزار حرفامو کامل بزنم چند وقت پیش که در مورد مشکل مالیمون با بچه ها صحبت میکردم سحر اتفاقی حرفامو شنید و پیشنهاد کار بهم داد…قراره امروز برم پیشش و جوابم رو بهش بگم.با ناباوری به حرفای گیتا گوش میدادم و هر لحظه منتظر بودم وسط حرفاش بگه که داره شوخی میکنه اما اینتور نبود…چنگی تو موهام زدم و گفتمگیتا میدونی داری چیکار میکنی ها؟ تو که میدونی سحر آدم درستی نیست…یعنی همه میدونن…همین الان بهش زنگ میزنی و جواب رد میدی فهمیدی؟گیتا مردد گفت ببین روشنا سعی کن منطقی به قضیه نگاه کنی…من هنوز نمیدونم کاری که بهم پیشنهاد داده خوبه یا بد بزار برم باهاش حرف بزنم اگه بد بود که قبول نمیکنمخیلی مصمم صحبت میکرد میدونستم هرچی هم بگم آخر کار خودشو انجام میده و حرفای من تاثیری نداره اما با لحن نگرانی گفتممیترسم…بخدا میترسم پاتو به کارای خلاف بکشونه هیچی از این دختره بعید نیست…گیتا دستم گرفت و به نرمی فشرد و لبخندی زد و گفت روشنا میدونم داری چی میگی ولی مطمئن باش کاری نمیکنم که به ضررمون باشه..من چند روزیه که دارم به این مسئله فکر میکنم اتفاق بدی نمیفته.در جوابش لبخندی زدم و تو فکر فرورفتم…باید از فردا جدی تر دنبال کار بگردم تا شاید بتونم گیتارو از تصمیمش منصرف بکنم…صفحه ی نیازمندیهای روزنامه جلوی چشمم گرفتم… انگار که داشت بهم دهن کجی میکرد…چندتارو خط قرمز کشیدم تا فردا بعد دانشگاه برم دنبالش بگیرم…ادامه دارد…..نوشته سارا
0 views
Date: November 25, 2018