هوا داشت کم کم روشن میشدو حوض وسط حیاط توی نور تیره و روشن سپیده دم یه جوره دیگه ای خودنمایی میکرد. ابرهایی که میخواستن خودشونو سبک کنن و براشون مهم نبود که کی و کجا رو خیس میکنن تقریبا پایان آسمونو پرکرده بودن. آب حوض بایه باد ملایم نوازش میشدو موجای کوچولویی که از تولد تا مرگشون چند ثانیه هم طول نمیکشید چشامو به خودشون خیره کرده بودن.با اولین قطره که نظم تکراریه آب رو بهم زد نخ نگاه منم از حوض کنده شدو به آسمون دوخته شد.پلکام باقطراتی که روصورتم میخورد پشت هم و غیر ارادی بازو بسته میشد. بارون داشت سرخیه چشامو میشست. آخه یه شب دیگه تا صبح بیدار مونده بودم. مثل همیشه سکوت و بهت و اشک هرکدومشون یه قسمت از شبم رو باخودشون برده.بودن. آخه مهمونای هرشب بودن و دیگه واسه هرکدوم یه سهمی توی هرشبم کنار میذاشتم. البته تازگی یه مهمون تازه به جمعشون اضافه شده بود. یه مهمون که با آهم نفس میکشید و پابه پام تا صبح میسوخت. یک ماهی بود که دکمه تکرار زندگیم روشن شده بود. درست از همون شب که اون اتفاق افتاد….-نه … خواهش میکنم… تو رو خخخخدا… من آبرو دارم… شما رو بجون مادراتون… ولم کنین…گوشامون هیچ حرفیو نمیشنید. من که عطش شهوت پایان وجودمو گرم کرده بود. مثل یه آهنه سرخ. هوشنگ هم با اون همه مشروبی که خورده بود آتشفشانی شده بود واسه خودش. فقط نعره میزدو فحش میدادببند دهنتو آشغال… زرو ور نکن… بیا جلللو جنده… بییییا…صدات دررر بیاد گلوتو میجوام….فهههههمیدی؟از حرفاش خوشم نمیومد اما اونلحظه فکر کردم برای ترسوندن اون دختر لازمه. و کاملا هم درست فکر میکردم. دخترک مثل بید به خودش میلرزید. عرق ترس با اشکای چشماش قاطی شده بودو رودخونه ای رو صورتش راه افتاده بود. توی اون کوچه. زیر نور کمرنگ ماه.اونموقع شب. رقص چاقو توی دستای هوشنگ و حرکات ناموزون پاهاش بزرگترین پیغام خطر برای دخترک بود.دشمنی که هیچ تعادلی روی حرکاتش نداره و هر لحظه ممکنه هرکاری ازش سربزنه. انقدر عقب عقب رفت تا دستاش سردیه دیوار پشت سرشو لمس کرد. انگار آب سرد ریختن رو سرش. دیدم چشماشو بست و زیر لب خیلی آروم گفت وای خدا… روی دیوار بالاسرش یه لامپ زرد روشن بود و چهرشو یکم واضح تر از قبل میکرد. ابروهای پیوسته. پیشونیه بلند. پوست سفیدی که معلوم نبود رنگ طبیعیشه یا از رو ترسه. و دونه های درشت عرق. اینها تنها جزییاتی بود که از چهرش توی اون نور میشد دید.دیگه انگار امیدی برای اینکه سالم از دست ماخلاص بشه نداشت. کیفش رو از روشونش انداخت رو زمین و یه نگاهی به من انداخت. پاهاش کم کم داشت شل میشد…. امابیکباره یه جرقه ی امیدی توی چشماش برق زد. چشاشو درشت کردو به من خیره شد. آره. فهمیده بودکه من مست نیستم.-آقا… تورو خدا… به من رحم کن… من دخترم… اگه پدرم بفهمه خودش منو میکشه… آقا… به دست و پات میفتم… پاهاتو میبوسم… داداشیبرق از سرم پریدچقدددددر این کلمه ی آخر برام آشناست. انگار گوینده ی این حرفو سالهاست میشناسم. نه. چطور ممکنه سالهاست این کلمه رو نشنیدم. از بعد مرگ مینا دیگه هیچکس منو اینجوری صدا نکرده بود. حتی مبینا هم بخاطر اینکه این تکه کلامه مینا بود دیگه هیچوقت منو با این اسم صدا نکرده بود. خوب نگاش کردم. از سر تاپاشو با چشمای از حدقه بیرون زدم نگاه کردم. جوری که ترس دختر چند برابر شد.دیگه فقط داشت دیوارو چنگ میزد که شاید یه راهی براش باز شه.وای خدا چرا امشب اینجوری شده؟ سالها بود پایان خاطراتو با هزار کلک و به زور هزار نوع قرص و دکتر پاک کرده بودم. اما انگار یکی عمدا فیلم لحظات آخر مینا رو برام پخش میکرد. چنگ هایی که مینا به تختش توی بیمارستان میزد… دردی که مجبورش میکرد توی تختش برقصه و پیچ و تاب بوخوره.ناله هایی که از ته دل میکشید… و داداشی ای که با هر نالش میگفت…بی اختیار دستمو گذاشتم روی سرمو یه مشت از موهامو فشار دادم. اشک از چشام جاری شد. همه ی این خاطرات و صحنه های توی کمتر از یه ثانیه توی ذهنم تصویر شدن. هوشنگ هنوز توی یه متریه دخترک بودو من باید کاری میکردم. اومدم جلوی دختر واستادمو سینمو سپر کردم. هوشنگ و دخترک هاج و واج مونده بودن که داره چه اتفاقی میفته. هوشنگ گفت چت شده؟ تنها خوری؟؟ کثافت اون ماله خودمه.برو گمشو کنار.وگرنه مادرتو…تا اسم مادرو ازدهنش شنیدم دیگه منتظر کلمه ی بعد نشدم. چنان زدم زیر گوشش که دومتر اونورتر روی زمین پخش شد. خب با قدو قواره ی لاغرو مردنی ای که هوشنگ داشتو خشمی که توی اونلحظه توی وجودم غرش میکرد اصلا بعید نبود. توی این لحظه گرمای دستای دخترک رو روی بازوهام حس کردم که پشتم سنگر گرفته بود و داشت یواشکی از کنار با ترسی که کمتر شده بود و تعجب جاشو گرفته بود به هوشنگ که روی زمین ولو شده بود نگاه میکرد. فشار دستاش روی بازوهام کم و زیاد میشد. یاد لحظه ای افتادم که دست مینا برای آخرین بار بازومو فشار داد و بعد از رو دستم ول شد. پایان وجودم رو یه حسی پر کرده بود. حسی که سالها بود گمش کرده بودم. دست راستمو آروم بالا آوردمو روی دست چپش که روی بازوم بود گذاشتم. دیگه داشت آروم میشد کم کم. برگشتمو توی چشماش نگاه کردم. اونم زل زده بود توی چشمام. چشمایی که حالا درست مثل چشمای اون خیس شده بود. سکوت. سکوتی که هر چند لحظه یکبار صدای نفسهامون متزلزلش میکرد. بعد چند لحظه سرشو آورد پایینو خیلی آروم گفت ممنون….منم آروم گفتم از اینجا بریم. تا سرکوچه همراهیش کردم. لحظه ی آخر وقتی داشت ازم جدا میشد بهش گفتم اسمت چیه؟ گفت زهرا. آروم گفتم زهرا مواظب مینای من باش….گفت چی؟ گفتم هیچی منم آرش هستم. مواظب خودت باشدستی که روی شونم خورد منو از خاطرات اونشب کشوند دوباره وسط حیاط. زیر بارون. برگشتم دیدم باباست. با اون لحن همیشگیش گفت باز بیدار بودی؟ گفتم کاش بیدار بودم پرسید یعنی چی؟ گفتم هیچی پدر و ازش جدا شدم. پشتم به پدرم بودو ازش دور میشدم اما میتونستم توی ذهنم بابامو ببینم که با حرست به حاصل یک عمرش که جلوش داره پرپر میزنه نگاه میکنه. رفتم توی اتاقمو یه لحظه با خودم گفتم بسه. روبروی تخته وایت بردم ایستادمو.ماژیکمو برداشتم. سه جمله نوشتمدیروز گذشتفردا را در امروز بسازسلام زندگی…نوشته شفق
0 views
Date: November 25, 2018