خيلى وقته كه دلم ميخواد اينجا خاطراتم بنويسم خاطراتى كه با تعريف كردنش واسه كسايى كه ميشناسم فقط مهره فاحشگى رو پيشونيم ميخوره حداقل اينجا خيالم راحته كه كسى نميشناسم و كسايى كه خاطراتم ميخونن با ديد لذت بهش نگاه ميكنن و بعدشم از پند و موعظه خبرى نيست ؛ من تازه هيجده سالم شده و چند ماهى ميشه كه سر يه خريت بچه گونه بكارتم از دست دادم ؛ اما دوست دارم خاطرم از اولين بارى كه تجربه ى يه نزديكى داشتم شروع كنم؛اون موقع تازه از كرج به شهرستانى كه زادگاه پدرم بود نقل مكان كرده بوديم زمستون سال هشتادوشيش ؛اون موقع ها يه دختر سيزده ساله ى چشم و گوش بسته بودم كه بزرگترين دغدغم درس خوندن بود و نهايت مشكلم گرفتن نمره ى نوزده بود ؛ هيكلم متوسط بود نه ريز نه درشت زيبايى خيره كننده اى نداشتم اما فوق العاده جذاب بود پوست سبزه چشماى درشت كه اون موقع معصوميت خاصى داشت و لبا و بينى كه به خوبى رو تركيب صورتم نشسته بود ؛ روزا ميگذشت و من به سختى داشتم خودمو با شرايط و مكان جديد وفق ميدادم اواخر سال تحصيلى بود و به خاطر اين جابه جايى يه كم با درسا به مشكل برخورده بودم خلاصه با هر بدبختى كه بود روزا ميگذشت و من همچنان همون دختر بچه ى درس خون بودم تا اينكه به عنوان عيدى از پدر و مادرم يه خط و گوشى گرفتم اون موقع كمتر دخترى تو اين سن و سال خط و گوشى داشت بعد عيد چند بارى گوشيمو با خودم بردم مدرسه و يه امتياز ديگه به امتيازام واسه دوستام اضافه شد يكى اينكه از كرج اومده بودم و بچه ها حرف زدنم دوس داشتن و داشتن گوشى البته گوشيم فقط قابليت زنگ و اس ام اس داشت بعد اون کم كم بچه هايى كه خلاف تر بودن واسه استفاده از گوشيم رفتن تو كارم و روزايى كه گوشى ميبردم زنگ تفريحا به بى افاشون ز ميزدن تو امتحاناى خرداد بود كه يه مزاحم تلفنى سر و كله اش پيدا شد هر روز زنگ ميزد و ادعاى عشق و عاشقى ميكرد بهش راه نميدادم اما مدل حرف زدنش(يه جورايى لاتى و داش مشتى)هر دفعه ترغيبم ميكرد كه جوابشو بدم اونم بى اعتنا به نه گفتنم هر روز زنگ ميزد و تازه بعضى موقع ها هم در كمال پررويى غيرتى بازى درمى آورد اسم و فاميلشو بهم گفته بود اما از رو غرور و ترس آتو دادن از دوستام آمارشو نميگرفتم يه روز كه داشتم از مدرسه برميگشتم زنگيد و گفت که دم باشگاه كنار خونمون واساده منم از رو كنجكاوى از كنارش رد شدم و با مشخصاتى كه داده بود شناختمش وقتى ديدمش دلم يه جورى شد يه پسر با قد متوسط هيكل ورزيده پوست صاف وموهاى فشن يه بلوز سفيد جذب تنش بود كه هيكلشو قشنگ نشون ميداد بهش ميخورد هيجده نوزده سالش باشه اون روز بهش گفتم كه خيلى زشت و بدتركيبى اما حرف دلم نبود خلاصه اون بهش برخورد و ديگه بهم زنگ نزد بدجورى دلم واسش تنگ شده بود اوايل تابستون دل زدم به دريا و بهش زنگيدم دوستيمون شروع شد اما فقط تلفنى تا اوايل مهر كه هر روز در مدرسه ميديدمش امتحانام شروع شدن و ديگه بعد امتحان ميپيچوندم ميرفتيم تو كوچه هاى خلوت قدم ميزديم وقتى واسه اولين بار دستمو گرفت ضربان قلبم رفت رو هزار داغ كردم رنگم پريد بدجورى ترسيدم سريع دستمو كشيدم عين ديوونه ها تا خونه دوييدم يه مدت باهاش قهر كردم تا اينكه وارد اكيپ و دو سه تا دختر شدم كه راحت راجع به بوسيدن و لمس كردن دوست پسراشون حرف ميزدن يه كم ذهنيتم تغيير كرد و دوباره با آرش آشتى كردم چند روز از آشتيمون ميگذشت كه با ماشين يكى دوستاش اومد دنبالم ظهر بود همه جا خلوت بود اومد عقب پيشم نشست دستمو گرفت بازم همون حس و داشتم اما اين بار ديگه اون ترسو به اون شدت نداشتم دستامو آروم فشار ميداد و انگشت شصتشو ميكشيد رو دستم سرمو انداخته بودم پايين كه نرميه لباشو رو گونه هام حس كردم شوكه شدم برگشتم نگاش كردم كه امونم نداد لباشو گذاشت رو لبام سعى كردم سرمو جدا كنم اما نشد با يه دستش سرمو نگه داشته بود يه دستشم رو پهلوم بود كه جم نخورم لبامو محكم به هم چسبونده بودم كه مانع ورود زبونش به دهنم شم حس خوبى نداشتم اون روز گذشت دوباره يه كم رابطمون سرد شد اما بعد يه مدت لب گرفتن و بوسيدنش يكى از بهترين لذتام شد تا اينكه بعد چندماه واسه اولين بار تو يه خونه باهاش تنها شدم . . . دوستان منتظر كامنتاتونم اگه دوست داشتين بگين كه ادامه ى روابطمو تو اين پنج سال واستون بنويسمنوشته نینا
0 views
Date: November 25, 2018