اکبر آقا که در محله اکثر مردم اورا یه مرد میانسال و با تقوا میبینن که تا حالا دوبار به مکه رفته است برای خودش یه احترام و عزتی پیدا کرده است اوضاع مالیش هم بد نیست اما هیچ کی از مردم محل نمیدانن که آقا اکبر یه سری کارها را هم انجام میدهد و این را فرشته خانم خانم بیوه کوچه پایینی خوب میداند …. دوسه کوچه پایین تر فرشته کنار پارکی نشسته و منتظر است تا که ماشین اکبر از راه رسید و سوار شد تا که با مرد ظاهرا با تقوا محله به خانه خلوتی روند و عشق کنن اما ظاهرا فرشته و اکبر نه تنها ذوق برای دیدارشان نکرده ان بلکه بگو مگو زیادی بینشان است …. فرشته تو از پارسال بهم قول دادی که برات یه خانه میگیرم و تورا عقدت میکنم اما چی شد یکسال گذشت و دهها بار مرا به این بهانه خانه خلوت بردی و هنوز خبری نیست . اکبر اره درست میگی ولی بذار شرایطش مهیا بشه هنوز نمیتونم …. دقایقی بینشان حرف رد و بدل شد تا که فرشته حرفی زد که دنیا برای اکبر سیاه شد وقتی فرشته گفت من ازت 4 ماهه حامله هستم و اکبر به سرعت ترمز ماشینش را گرفت فقط مات نگاهش میکرد و حال هزاران فکر و خیال به سرش میزند . دقایقی میگذرد اکبر هنوز در فکر است و با خود تکرار میکند که من هرگز آبم را داخل رحمش خالی نکرده ام پس چطور ممکنه حامله بشه و سریع به فرشته گفت که امکان نداره و با این بهانه میخوای باهات زود ازدواج کنم که فرشته وقتی قسم سختی خورد که نه حامله هستم و اکبر هم اینکه آبش را داخلش خالی نکرده هی در فکرش بود … دقایقی بعد بدون اینکه به خانه خلوت روند و کلی سکس داشته باشن از فرشته خواست که پیاده شود و سپس خودش جایی تو پارک تنها نشست و ساعتها فکر میکرد . چند روز گذشت فرشته مدام با اکبر در تماس است که بیا مرا عقد خودت کن و گرنه به همه میگم که به زور بهم تجاوز کرده ای و اکبر هم فوش زیادی بهش میزند و میگه ای زنیکه نادان رفتی صد جا کس دادی و حاملت کردن و میخوای آنرا گردن من بذاری و برو هر غلطی میخوای بکن و حالا بینشان جنگ و جدال لفظی شکل گرفته و اکبر هم از ترس اینکه محله و خانم و بچه هاش بفهمند خیلی ناراحت است یک هفته گذشت و هنوز جدال بینشان پابرجاست فرشته میگه میرم ازت شکایت میکنم و پدرت در میارم اما اکبر گوشش به حرفش نیست و دو هفته گذشت فرشته شکایت نکرد اما یه روز موضوع را با دوتا از بزرگتر محل در میان گذاشت که اکبر فریبم زده و حالا باهام ازدواج نمیکنه و منم شکمم داره بالا در میاد و مجبور میشم خودکشی کنم و …. وقتی آن دونفر پیش اکبر میرن و او متوجه میشه که از موضوع با خبر شده ان اکبر بدجور در عذاب است و به فرشته زنگ میزنه که هر غلطی میکنی به جهنم و پیش همه فریاد بزن که من باهات بوده ام و برو ازم شکایت کن و … اما فرشته باز ادامه داد و دیگه کم کم روزی یکی دو بار به مغازه اکبر آمد و درین بین چند نفر دیگه متوجه رابطه بین این دو شدن و تا اینکه اکبر فکری به سرش زد که چرا این خانم نمیره از راه قانونی وارد نمیشه و شکایت نمیکنه و این بود که اکبر با خود گفت قبل اینکه پایان مردم محله باخبر شوند به دنبال قانون رفت و پایان ماجرا راتوضیح داد و گفت که مدتیست اورا صیغه موقت کرده ام اما یقین دارم کاری نکرده ام که حامله بشه … چندین روز گذشت فرشته هم اصلا فکرش نمیکرد که احتمالش هست نقشش بر ملا شود و پای کارش ایستاد و تماکان به قاضی میگفت الان 6 ماهه باردار از اکبر هستم و در دادگاه هم جدال بینشان شدت گرفت حالا دیگه همه محله ازین موضوع با خبر شده ان و در خانه خود اکبر هم خانم و فرزندانش حال و روز بدی دارن ازین بی آبرویی که بار آمده است گرچه خانم اکبر که در حال فکر به این موضوع است که موضوعی سخت به فکرش میرسد که ربطی به این موضوع نداره و حالا غم و دردش بیشتر شده است … با دستور قاضی از آقا اکبر آزمایش گرفتن و فرشته را هم به مددکار اجتماعی دادن تا که بچه اش بدنیا آید و آزمایش ازش گرفته شود و باید حدود سه ماه صبر کرد تا که فرشته زایمان کند گرچه فرشته خودش میدانست راهی رفته که پایانش به ضررش است اما دیگه وارد بازی شده بود و کوتاه نیامد و حال که باید 3 ماه صبر کرد … اکبر به خانه بازگشت و خیلی شرمنده خانوادش بود و فکرها میکرد که الان زنش چه بهش میگه و چه بدبختی ببار میاد اما وقتی وارد خانه شد و فرزندانش را ناراحت و غمزده دید اما وقتی زنش با خوشرویی سراغش آمد خیلی تعجب میکرد زنش با خوشرویی بهش گفت ببین اکبر جان تورا جان بچه هامان بیا به قول من کن و برو آزمایش و از بین ببر و با این خانم بدبخت ازدواج کن حتما خیلی بدبخت است که چنین کرده و من میدانم که بچه از تو نیست ولی گناه دارد برو بیارش باهاش ازدواج کن و تو همین خانه بیار و من هیچ مشکلی ندارم … این حرفها بدجور اکبر را مات و مبهوت کرد که بوسه به پیشانی زنش زد و ازش تشکر کرد که تو چقدر خوب هستی و مرا درک میکنی ازت ممنونم ولی بذار این خانم که آبروم را برده بی آبرو بشه که پایان محله باخبر شده ان … خانم اکبر از هر راهی وارد میشد که اکبر قانع شود بیفایده بود هنوز ده روز نگذشته بود که با دستور قاضی فرشته را آوردن که قاضی بهش گفت میدانی تهمتی که به این اقا زده ای چقدر برات گران میشه و چندسال در زندان میمانی و حالا بگو از کی حامله شده ای و بیا حقیقت را بگو که پدر این بچه اکبر نیست چون آزمایشات نشان داده که این اقا هرگز بچه دار نمیشود و آنوقت بود که فرشته زبان گشود و گفت علاوه بر اکبر با پسر داییم رابطه داشته ام و با هم این نقشه را کشیدیم که از پسر داییم حامله بشم و بعدش بگم از اکبر است تا باهام ازدواج کند که اوضاع خوبی داره و من هم زندگی خوبی پیدا میکنم … این پرونده به سود اکبر خاتمه شد اما پرونده بدتر و تلختری براش باز شد که پایان دنیا و زندگیش خراب و ویران شده براش و هنوز حرف قاضی در فکرش است که آقا اکبر با توجه به اینکه ازمایشات نشان دهنده این است که تو اصلا بچه دار نمیشی و این بچه مال تو نیست … اما مگه میشه این اکبر که بیست سال بیشتره ازدواج کرده و یکبار هم زنش را با خودت مکه برده و حال چگونه است که 4 تا فرزند دارد و در صورتیکه آزمایشات نشان دهنده عقیم بودنش است و هزار فکر و خیال به سرش میزند و بسمت خانه میاید فرزندانش را بیرون میفرستد و از زنش ماجرا را میخواهد نخست انکار میکند اما وقتی با ضرب و شتم اکبر بهش مواجه میشود و مدرک آزمایشگاه هست لب باز میکند و میگه دو سال بعد ازدواجمان که فهمیدم بچه دار نمیشی و چون دوستت داشتم و تو هم هی گفتی کی بچه دار میشیم همان موقع با قصاب سر کوچمان درست کردم و این سه دختر و تک پسر 5 سالمان از اوست اما بخدا از 5 سال پیش به بعد که پسرم دنیا آمد دیگه باهاش نبوده ام و …. دربین حرفاشان بچه ها داخل شدن که دیگه حرفشان را قطع کردن ……….صبح روز بعد دوتا از همسایه ها درب خانه اکبر را هرچه میزنن باز نمیکنن و تا اینکه تا 4 و 5 ظهر طول میکشه و اهل محله مشکوک میشن و مامورین را خبر میکنن و وقتی مامورین داخل شدن و همه جمع شده بودن ساعاتی بعد 6 جسد از خانه اکبر خارج شد و به پزشکی قانونی برده شد و علت مرگشان هم حدود 24 ساعت قبل اعلام شد که ظاهرا دیروز که دختر اکبر داشته غذا درست میکرده بدور از چشم بقیه اکبر سم قاطی غذاشان کرده و خودش هم پای سفره شام نشسته و خودش و زنش و 4 تا فرزندش با خوردن غذای سمی مسموم میشن و فوت میشون و این حکایت تلخ که روزی برای بر ملا کردن یه بچه در شکم مادر بود اما حال حکایتی فاش شد که بیست سال از آن میگذرد و این است که هیچ کار بدی بی تاوان نیست … از نوشتن ضعیفم از همتان عذر میخوام . درود بر همه .نوشته آرش
0 views
Date: May 8, 2019