بیسکوییت تلخ

0 views
0%

سلام به دوستان و دشمنان محترماین داستان کپی نیست و توسط اینجانب جادوگر سفید نوشته شده است.ضمن تشکراز ادمین بابت تایید داستان هامو تشکر بابت نظرها و حمایتتون داخل داستان قبلی شب پر هیاهو و تقدیر ویژه از دوستان مودبی که با ادبشون داستان مارو خرسند کردند این داستان از این مدل داستان هایی نیست که داخلش از جملات حشری و سکسی استفاده شده و متاسفانه بدرد خودارضایی شما نمیخوره … اجتماعی هستبذارید داستان رو با یک کس و شعر از فایز دشتی شروع کنم شیخی به زنی فاحشه گفتا مستیهرلحظه به دام دگری پا بستیزن گفت شیخ هر آنچه گویی هستمآیا تو چنان که مینمایی هستی؟………………………………………………..چشماش خیس بود … روی یه نیمکت داخل یه پارک تنها نشسته بود … هر چند دقیقه یه بار یه نفس عمیق میکشید و به موزاییک های کف پارک خیره میشد … حجاب خاصی نداشت موهاش بیرون بود ، یه مانتوی قرمز و شال سفید … ساعت 10 شب بود … یک چراغ چندمتری نیمکت دخترک بود که از شانس اون دخترک اون چراغ هم خراب بود و گاهی چشمک میزد … شب قشنگی بود اما حال دخترک خوب نبود …خب تا اشکتون در نیومده بگم من از کجا داشتم اونو میدیدمخونه ی من روبروی اون کوچه ای بود که روبروی اون پارک قرار داشت … نه از تو خونه که نمیدیدمش ، من شب هایی که تنها بودم میرفتم داخل اون پارک روی یک نیمکت که چند متری نیمکت اون دختر بود مینشستم و کتاب میخوندم و گاهی هم با هنزفری آهنگ گوش میدادم … اون شب قبل از اینکه اون دختر بیاد داشتم کتاب شازده کوچولو-نویسندهآنتوان دو سنت اگزوپری رو میخوندم … داستان کتاب اینطوری بود که یه روز یه خلبان هواپیماش دچار نقص فنی میشه و داخل صحرای افریقا مجبور به فرود اضطراری میشه و یک پسر بچه ی موطلایی میبینه و ازش میخواد براش یه بره نقاشی کنه … این پسرک موطلایی همون شازده کوچولو هست… بگذریم از داستان شازده کوچولواز وقتی اون دختر اومد ، حس کتاب خوندن رفتنیم ساعت گذشته بود و همچنان محو تماشای اون بودمتصمیم گرفتم به جای تماشا کردن حالش برم و حالشو بپرسم … تصمیم کبری بود آخه دخترهای این زمونه همه زبانشون از قدشون دراز تره … یک نفس عمیق …کتاب رو بستم و گذاشتم داخل کیفم … یه ژست باکلاس گرفتم و رفتم جلو … تقریبا دیگه رسیده بودم کنارش … متوجه شد دارم میرم سمتش ، اشکاشو پاک کرد ، خودش رو جمع و جور کرد و موبایلشو آورد بیرون به موبایلش نگاه کرد … گفتم سلام زیرچشمی یه نگاه کرد جواب نداد …خانم سلام کردم…-آقا برو من امشب حالم خوب نیست کار نمیکنمجان؟کار نمیکنید؟-چیه مگه مشتری نیستی؟مشتری چیه خانم … راستش من نیمکت کناری شما بودم دیدم مثل اینکه حال روحی خوبی نداری گفتم اگر فوضولی نباشه …-بروبابا حوصلتو ندارمباشه ببخشید پس میرم … خداحافظچندقدمی دور نشده بودم که یهو گفت-آقا ببخشید یه لحظه؟برگشتم گفتم بله بفرمایین؟-ببخشید فکر کردم از این پسرایی هستید که دنبال دخترا میان واس حال ، اگر بد حرف زدم ببخشیدنه خواهش میکنم-شما کاملا من رو دیدی؟ینی همه چیو؟ببخشید دیگه جلوم بودید دیدم-تاحالا شده از زندگیت خسته باشی؟-تاحالا شده دلت بگیره؟خب هرکسی یه وقتی دلش میگیره و مثل شما میشه …. میتونم بپرسم چیشده؟-چرا باید بهت اعتماد کنم و زندگی شخصیمو بگم؟نمیدونم ( با چهره مظلوم )فکر کنم چهره مظلوم من مثل نگاه یه بچه گربه که توی چشمات زل زده ، اثر داشت… گفت بیا بشین اگر پسرخوبی هستی … انقدر روی نیمکت نشسته بودم که دچار فلج باسن شده بودم واس همین گفتم اگر میشه بنشینیم روی چمن ها؟…قبول کردیه دخترخوشکل بود و خوش اندام … اون شب چشماش سبز بود نمیدونم لنز بودنش رو اما قشنگ بود … همچین واسم راحت نبود نشستن باهاش و صحبت کردن اخه از مشتری و این چیزا گفت معلوم بود شیشه خورده داره ….-نمیدونم چرا بهت اعتماد کردم و الان اینجا نشستیم اما امشب خیلی دلم گرفتهاز چی گرفته؟- شانزده سالم بود ، یه دختر دبیرستانی خوشکل و پرانرژی ، یه دختر تنها که یکی رو میخواست نازش کنه ، بخندونتش ، یکی که بهش تکیه کنه…-یه روز که داشتم از مدرسه بر میگشتم یه پسرخوشکل رو دیدم … توی پارک نشسته بودم و داشتمم بیسکوییت میخوردم … اومد کنارم نشست گفت به منم بیسکوییت بدهعجب پرروای بوده ها-تازه کجاشو دیدی (باخنده)پس شکست عشقی خوردی-حرفم تموم نشده بودا؟(بالبخند)ببخشید.خب؟-اون روز مخمو زد … یک مدت گذشت همه چی خوب بود … جمله های قشنگ و عاشقونه … لیلا عاشقتم … لیلا بنظرت عروسیمون لباس چی بپوشم …-لیلا خر شده بود … دوستش داشتم ، حس میکردم همونی هست که تنهاییمو پر کردهوقتی لیلا حرف میزد ، روحش اونجا نبود …-یک روز گفت لیلا خانواده ام رفتن مسافرت تنهام … گشنمه …عشقم بیا ببینم دست پخت خانمم چطوره؟-دوستش داشتم ، قرار بود مردم بشه … رفتم … کاش قلم پام خورد میشد هیچوقت …اشک توی چشمای لیلا حلقه میزد … دیگه بقیه ی داستانشو میتونستم حدس بزنم…-اون عوضی به بهونه ی گرسنگی منو تبدیل کرد به این دختری که میبینی … به یه دختری که شبا باید توی پارک منتظر یه عوضی باشه تا یکم پول گیرش بیاد و زندگیشو ادامه بده-اون محمد نامرد از عشقش یه فاحشه ساخت ( با گریه زاری )من رفتم حالشو بپرسم تا بهتر بشه اما مثل اینکه حالشو بدتر کردم … خجالت کشیدم و نمیدونستم چی بگم ، داشت اروم گریه زاری میکرداز توی جیبم یه دستمال درآوردم و بهش دادمامشب جایی رو داری بخوابی؟-چیه مکان داری و الان هم سوژه ات مشخص شد؟نه لیلا خانم این چه حرفیه من فقط…-نه جایی رو ندارم ، یک هفته ای میشه جایی رو ندارم و حتی حس حال کردن هم ندارم … دنبال یک کار هستمواقعا؟آفرین … خب من کار رو که نمیتونم الان پیدا کنم اما خونه ی من توی اون کوچه هست میتونی امشب رو اونجا بمونی … قول من مثل اون آقا نباشم (اشاره به کوچه روبروی پارک)-یعنی میتونم اعتمادکنم؟(بالبخند)آره حتما چرا که نه-حالا تو اینوقت شب داخل پارک چیکارمیکردی؟هیچی گاهی میام اینجا کتاب میخونم-چه کتابی؟شازده کوچولو_اره شبیه خودت هم هست (باخنده)ساعت حدود12شده بود … نوشتن این متن شاید آسون باشه ، خوندنش شاید قشنگ باشه ، اما دخترک اون شب این2ساعت 2 سال گذشت …خلاصه بلندشدیم از روی چمن ها و به سمت خونه حرکت کردیم ، بنظرم میومد گرسنه هست و خونه ام چیزی برای خوردن نداشتم … ازسوپرمارکت سرکوچه یکم سوخت شکم خریدم (سوخت شکمکیک ، بیسکوییت و هله هوله و غیره)خونه ام زیاد دور نبود اما توی همین راه کوتاه مدام به حال دخترک فکرمیکردم …به این فکرمیکردم چقدر شنیدن داستان دخترک آسون بود اما به دخترک چی گذشته این همه سال … به این فکر میکردم که چقدر یک نفر میتونه ظالم باشه که حشریت رو به بشریت و عشق ترجیح بده … به این فکر میکردم که اون لحظه واقعا اون پسر گرسنگیش برطرف شد یا بازم گرسنه بود …رسیدیم خونه …خونه به نظر من جایی هست که آدم داخلش آرامش داشته باشه … بهتره بگیم رسیدیم خونه ی من-راستی شما اسمت چی هست؟من…علی-(لبخند)لباسی نداشت که بخواد عوض کنه ، لباس های منم که مردونس بدرد اون نمیخورد … بعداز مصرف سوخت شکم دیروقت شده بود … زیاد حرف نزدیم ، حرفی واس گفتن نبود-خب حالا من کجا باید بخوابم؟شما هرجا دوست داشتید … اتاق من اون کنار هست (سمت راست انتهای راهروی کنار آشپزخانه)تشکر کرد و رفت داخل اتاق … نمیدونم توی اتاق چیشد ، تا صبح ندیدمش … تا صبح بیدار بودم …دنیای قشنگی بود ولی بعضی آدماش قشنگ نبودن … آخه یه دختر 16 ساله چه گناهی داشت … چی میخواست جز یکم عشق …صبح شده بود ، روی صندلی کنار میز نشسته بودم و داشتم چایی میخوردم … دیدم صدای لیلا از توی اتاق میاداومد از اتاق بیرون ، لباسش رو پوشیده بود-سلام صبح بخیر … خواستم تشکر کنم …بیخیال بیا صبحونه بخور ( حرفشو قطع کردم )-یکی از دوستام زنگ زد -خانم بودا (باخنده)خب؟(بالبخند)-واسم یه کار پیدا شده … حقوقش زیاد نیست اما هرچی باشه بهتراز …پس مبارکه ، خوشحال شدم از این خبر لیلاخانمصبحونه اش رو نیمه خورد ، کلی تشکر کرد و هندونه زیربغلم گذاشت اون روز تموم شد … لیلاخانم هم رفت و به زندگیش برسه شب عجیبی بود با یک دختر، با حالی عجیب ، امیدوارم کسانی که این داستان رو خواندن و اگر اصل مطلب رو گرفتن ، کمی به خودشون بیان و بخاطر حشریت و فقط حال ، با آبروی دیگران بازی نکنن … عشق حرمت داره نه لذت…موفق باشیدنوشته جادوگرسفید

Date: November 15, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *