بیشتر عاشق برادرم شدم…

0 views
0%

پلکهام درمقابل نور مقاومت میکرد و به زور بالا می آمد اولین چیزی که نگاهم آن را قاب کرد لبخند زیبای مهرشاد بود؛- پاشو دختر تنبل مگه نمیخوای بری کلاس- کدوم کلاس- خواهر مارو باش، دانشگاه دیگه- چیزی شده؟- نه ولی اگه زیاد غیبت کنی این ترم دانشگاتو از دست میدی- به درک، دانشگاه به چه دردم میخوره- من چی به دردت میخورم؟ میدونم هنوز نتونستی با این موضوع کنار بیای ولی اینجوری فقط خودتو داغون میکنی و منو ناراحت، ما که به جز هم کسی رو نداریم داریم؟پاشو به خاطر من دوست دارم از امروز دوباره بشی همون شیطون سابق، اجازه هست؟با حرکت سرم بهش اجازه دادم ،چنان پتویی که بهش پیچیده بودم محکم کنار زد که خواب از سرم پرید- تو چی؟میتونی؟- فدای اون اشکات بشم که به خاطر من بیرون نمیریزن تو دلت نریز منم مثل تو،ما نمیتونیم مادر پدر رو فراموش کنیم ولی باید زندگی کنیم- دلم برای دستهای مادر تنگ شده همیشه اون بجای تو لب تخت مینشست انقدر دست لای موهام میکشید که بیدار بشم و اون وقت آخرین تار موهامو از بالا رها میکرد و جای دستای گرمشو به لباش میداد و با بوسه هاش چنان وجودمو داغ میکرد که خواب از سرم میپریدبیست روزی از تصادف وحشتناک مادر و پدر میگذشت و همیشه حرفای من و مهرشاد با خاطرات اونها و گریه زاری تموم میشد اما انگار این صبح آفتاب با قدرت بیشتری میتابید و قرار بود ابر غمهای من کم بار بشن. بی اختیار سرم از روی بالش سُر خورد روی پاهای مهرشاد، فهمید چی میخوام، هر دسته از موهام که بادستهای گرمش جدا میشد انگار غم های من تجزیه میشد و آزار دهنده ترینش کنار میرفت کم کم خنکایی در دلم میرفت که آتشی که در این بیست روز دل آشوبم کرده بود سرد میشد. به بهانه دلتنگی دستهای مادر به آرزویی که خیلی وقت در دل دفن کرده بودم رسیده بودم. از وقتی که خودم را شناخته بودم مهرشاد خاص ترین فرد زندگیم بود که بی نهایت دوستش داشتم اما هیچ وقت حیا بهم اجازه نمیداد اینقدر بهش نزدیک شم. محبت اون روزش باعث شد که تصمیم بگیرم دوباره به زندگی بر گردم و همه چیز رو از نو شروع کنم. انگیزه ی بیش از حدی پیدا کرده بودم از این که میدیدم حالا مهرشاد خیلی بشتر از قبل به من توجه میکنه خیلی خوشحال بودم و از طرفی چون تنهاتر شده بودم همه زندگیم در نگاه مهرشاد خلاصه میشد. این حس که باید همه چیزم وقف این موجود دوست داشتنی و مهربون بشه به من خیلی امید میداد.روزگار میگذشت و ما به زندگی جدید عادت کرده بودیم، دوباره به خونمون بوی خنده برگشته بود و من و مهرشاد همه تلاشمون محبت کردن به هم بود. برای من باور کردنی نبود که روز به روز به مهرشاد نزدیکتر میشدم کسی که همیشه برای من یک ابر مرد بی عیب بود که شخصیتش همیشه برای آدم تازگی داشت.مهرشاد بزرگترین الگوی من تو زندگی بود و در همه زمینه ها ازش تقلید میکردم و دوست داشتم خودمو بهش نزدیک کنم، سه سال پیش همه تلاشم این بود که مثل مهرشاد رشته برق قبول بشم بالاخره هم موفق شدم و بعد از اون همیشه به مهرشاد میگفتم دوست دارم جایی که تو کار میکنی من هم کار کنم و اون همیشه میگفت این کار مناسب دخترای لوس و ننر نیست نیم سوز میشی، همیشه از اینکه سر به سرم میذاره خوشحال میشم. من حتی تو ورزش مثل مهرشاد رفته بودم بدنسازی و این موضوع شده بود سوژه مهرشاد و مدام منو مسخره میکرد و منم چون از این کارش لذت میبردم همیشه برنامه هامو بهش نشون میدادم و ازش مشورت میخواستم و اون با دنیایی از شوخی و جدیت برای من وقت میذاشت و من در شیرینی حرفهاش غرق میشدم.- ببین این حرکت باعث میشه پات آب بیاره باید خیلی مواظب باشی- اگه آب بیاره منو میبری امریکا اونجا مداواش کنم؟- نه میبرمت پیش بی بی زهرا- اون که تخصصش این نیست فقط بلده جا بندازه- عقلی که از جا در بره باید جاش انداخت دیگه دیوانه،کی گفته بری ورزشای مردونه؟- خب دوست دارم قوی بشم که هیچ پسری نتونه اذیتم کنه.- مگه من مردم ؟- راست میگی؟- چطور- یه پسری هست همیشه اذیتم میکنه-کی؟ کجا؟- تو خونه- حالا که اینجوری شد از فردا غلط میکنی بری باشگاه. که میخوای تو روی من بلند شی آره؟- مهرشاد امروز که بعد از دو ماه رفتم باشگاه بدنم خیلی درد میکنه- میخوای ببرمت امریکا؟- که ماساژم بدن خوب بشم؟- نه هتلهای اونجا حمام داره یه دوش آب گرم بگیری خوب میشی- حمام رفتم ماساژ میخواد؟- ببین من میخواستم ببرمت امریکا ولی خودت دوست داشتی بری پیش بی بی زهراهمه ماهیچه های بدن رو میشناخت و خیلی خوب بلد بود ماساژ بده ولی بین ما یه حریم خاصی بود که مانع میشد اینکارو بکنه ، من دوست داشتم این حریم شکسته بشه خیلی دوست داشتم در آغوشش باشم و راحت ببوسمش و از طرفی چون از احساساتش خبر نداشتم با خودم میگفتم شاید راحت بودن ما باعث تحریکش بشه و اذیتش کنه به خاطر همین منم مراعات میکردم. ولی این بار فرصت مناسبی بود تا اینکه راه باز بشه تا من به آرزوم برسم. عشقش بدجور تو وجودم شعله کشیده بود و دوست داشتم هیچ چیز بین ما فاصله نباشه و دوست نداشتم از هم خجالت بکشیم یا احسایی رو از هم مخفی کنیم حسی از درون منو ترغیب میکرد که انقدر بهش نزدیک شم تا وجودمون یکی شه. با خودم گفتم وقتشه باید مجبورش کنی ماساژت بده وگرنه هیچ وقت نمیتونی به رویات برسی.- برادر به این ماهری دارم چرا بی بی زهرا اون بیشتر بدن آدمو کوفته میکنه- کدوم عضلت گرفته؟- پشت گردنم- بیا بشین اینجارو مبل نشسته بود رفتم جلوی پاش نشستم اون هم شروع کرد به ماساژ دادن بعد دو دستی زد پشتم- برو که بیشتر از این پوستت کنده میشههنوز مطمئن نبودم کارم درسته یا نه همونجور که پایین پاش نشسته بودم برگشتم سرمو گذاشتم رو پاش حالا دیگه فهمیده بود ماساژ بهونه بوده عکس العملی نشون نمیداد و من ترسیده بودم نمیدونستم داره درمورد من چی فکر میکنه کاری بود که کرده بودم و راه برگشتی هم نبود وقتی همونطور بی حرکت نشسته بود پیش خودم فکر میکردم اون نمیتونه منو درک کنه و من خیلی تنهام اینجا بود که دوباره غم به خونه دلم سر زد و اشکام جاری شد بی صدا با طغیان انقدر که شلوار مهرشاد خیس شد و متوجه گریه زاری کردنم شد و توجیهی برای رفتارم پیدا کرد، دلتنگی… و شروع کرد به سرم دست کشیدن، عصبانی شدم حس میکردم دوباره برگشتیم سر خونه اول من اون کارو به خاطر دلتنگی نکرده بودم، همش به خاطر عشقی بود که به مهرشاد داشتم ولی اون منو نمیفهمید، با عصبانیت دستشو کنار زدم و رفتم تو اتاق خودم، خیلی تعجب کرده بود به خاطر همین بعد از چند دقیقه با یک لیوان شیر موز اومد تو اتاقم- فکر کنم امروز ورزش خیلی قند خونتو پایین اورده- ممنون تنهام بذار- چی شده؟ نمیخوای با داداشی حرف بزنی؟همیشه این تشنگی که که باید همه ی وجود مهرشاد رو تصرف کنم تو وجودم بود دیگه این محبتهای زبونی جوابگوی حس من به مهرشاد نبود و فکر میکردم اینکه در آغوشش باشم و ببوسمش تنها راه برای آروم شدنه از طرفی میترسیدم این کار باعث بشه مهرشاد شهوتش برانگیخته بشه و فکر سکس به سرش بزنه، از طرفی به فکر مهرشاد بودم و از طرفی هم خودمم رو میدیدم که در عشق مهرشاد دارم روز به روز پژمرده میشم به خاطر همین تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و صادقانه با مهرشاد از خواست دلم بگم.- برادر مهرشادم- جون داداشی- ازت یه چیزی میخوام اگه نتونستی انجام بدی قول بده حرفامو فراموش کنی و ناراحت نشی- قول- خیلی دوست دارم- منم همینطور- همش همین نیست-تو چشمام نگاه کن که بهتر بفهمت، چی میخوای بگی؟- یه حس عجیبی نسبت بهت دارم، فکر کنم عشق واژه مناسبی باشه- از وقتی که مادر پدر تنهامون گذاشتن؟- نه قبل اون ولی الان خیلی شدید شده- منم عاشقتم عزیزم، اگه تورو نداشتم تا حالا دق میکردم، چی نگرانت کرده؟- عشق بین ما گناهه؟- معلومه که نه ما با هم خواهر برادیم از بچگی با هم بزرگ شدیم خوشی ها و غمهامون مشترک بوده طبیعیه که عاشق هم باشیم- ولی این عشق داره منو اذیت میکنه- چرا عزیزم- خب فکر میکنم چیزی باعث شده نتونم با تموم وجودم این عشقو درک کنم- ایراد از منه؟ دوست دارم هر عیبی دارم بگی قول میدم از این به بعد ناراحتت نکنم- ایراد از حیا و حریم بین ماستابروهاشو بالا انداخت سرشو تکون داد طوری که یعنی نمیفهمم چی میگی، با این حرکتش اشتیاقم بهش بیشتر شد و بی طاقت شدم- اگه عشق ما ایراد نداره پس عشقبازی بین ما هم نباید ایراد داشته باشه، حوصله مقدمه چینی ندارم دوست دارم با هم معاشقه داشته باشیم اگه نیستی برو بیرون لبخندی زد که برقش توی چشماش افتاد- مگه میشه تو همچین لحظه ای عشقمو تنها بذارم، داداشیت خنگه معاشقه بلد نیست،بگو چکار کنماز شدت هیجان خودمو پرت کردم تو بغلش، خندش گرفت- ای عقده ای- آره عقده ای هستم خیلی وقته منتظر همچین روزی بودم میخوام با پایان وجود حست کنم.سرمو با دو تا دستاش گرفت و از سینش جدا کرد خیره شد تو چشمام و پیشونیمو بوسید و انگشتشو کشید رو بینیم و دوباره بغلم کرد. پایان بدنم گرم شده بود تپش قلب گرفته بودم به سختی نفس میکشیدم با یک دستش سرمو محکم به سینش فشار میداد و با دست دیگش موهامو پرواز میداد.- همه وجودم مال توستسرمو جدا کردم دوست داشتم وقتی این حرفارو میزنه تو چشامهاش نگاه کنم دستشو گذاشت روی گردنم- نگاهت گرمم میکنهحرفاش خیلی هیجانزدم کرده بود دستاشو بوسیدم، باز همدیگرو بغل کردیم و همو نوازش میکردیم- شاید بگی دارم سو ء استفاده میکنم ولی دلم میخواد…- دلت چی میخواد؟ تو جون بخواهبرام هیچی مهم نبود با خودم میگفتم حالا که خجالت رو گذاشتی کنار پس به خواست دلت برس، صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و لبهاشو بوسیدم و لبهامو ثابت روی لباش نگه نداشته بودم و چشمهامو بسته بودم سکوت فضای اتاق رو پر کرده بود، یک لحظه بود که حس کردم عشق روی لبهام جون گرفت…لبهامو بوسید.آروم شدم انگار این همون چیزی بود که میخواستم حس میکردم مهرشاد هم همون اندازه منو دوست داره که من اونو. متوجه صورت سرخ مهرشاد شدم و عرقی که به پیشونیش نشسته بود.- ممنون داداشی عقده ای که داشتم باز شد، ببخش خیلی اذیتت کردم، درمورد من فکر بد نکنی؟- غلط کنم که به خواهر به این گلی ظن بد داشته باشم، دوستت دارم هرچی بخوای برات انجام میدم حتی اگه اذیت بشم- عاشقت بودم بشتر دیوانت شدم،خیلی باحالی و استثنایی- منم الان بیشتر دوستت دارم، وقتی میبینم خواهرم داداششو محرم همه اسرار و حس های خودش میدونه.خلاصه که این چیزی که خوندین داستان نبود عشق واقعی بین من و برادرم هست از وقتی که به این سایت اومدم و میبینم به این راحتی پسرا از سکس با خواهرشون مینویسن بیشتر عاشق برادرم شدم که حتی یک بار هم نگاه سایت داستان سکسی به من نداشتهباوجود اینکه ما همیشه تنها با هم زندگی میکنیم و رابطمون خیلی عاطفیه. الهی من فدای همچین داداشی بشم.نوشته فریاد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *