بی بی بی دل (۱)

0 views
0%

اولین بارون تابستونی عمرم بود. کنار خیابون وایستاده بودم و به گذر عابر ها نگاه میکردم. تند تند راه می‌رفتن که یک وقت خیس نشن و من اما یک گوشه وایستاده بودم؛ بستنی داخل اب هویج رو له می‌کردم، له می‌کردم و له می‌کردم. بچه ی فالگیری سمتم اومد، گفت خاله بردار دیگه، تو رو خدا بردار. نگاه بی تفاوتی بهش کردم و هیچی نگفتم. خودش بیخیال شد و رفت. ماشینش رو از دور دیدم. همون 206 خوشگل و تمیزش که منتظر بارون بوده. هم کور بود، هم لال، هم کر و هم خیال مقنعه ام رو درست کردم و آب هویج رو توی سطل انداختم. صدای تق تق کفش های بلندم بهم حس مزخرفی میداد. به ماشینش رسیدم و در رو باز کردم. نشستم و بدون هیچ حرفی به صدای بارون گوش دادم. – یک ساله همو ندیدیم. پوزخند زدم و در جوابش سرم رو چپ کردم. – اذیتم نکن تو حق نداشتی یهو بری و یهو بیای. میدونی چی کشیدم؟ از تو برام خاطره موند و از منی که عاشق تو بودم، یک دیوونهدست به انگشت ازدواجم کشیدم و گفتم«از حق حرف زدی؟ آره، حق ندارم ولی اختیار دارم. دلم خواست برم، دلم خواست برگردم.»دستش روی فرمون ماشین قفل شد و صدای فک منقبض شده اش به گوشم خورد. – گرم باز آمدی محبوب سیم اندام سنگین دل گل از خارم بر آوردی و خار از پای و پای از گل خوشم نمیومد وقتی به جای دیالوگ، کس و شعر تحویل من می‌داد. – حداقل بگو مشکل چی بود؟ خودم هم نمیدونستمسرش رو جلوتر اورد. نفس هاش نرم نرمک به پوست گردنم برخورد میکرد. صداش رو کمی کشیده کرد و گفت«شبات با من بد میگذشت؟»با ناخن به جون لکه ی روی شلوارم افتادم و خونسرد گفتم«نه اتفاقا خوب می تاختی، خوب زبونت میچرخید.»عصبی شد و کنار کشید. – پس چته؟ باهم دوست شدیم، خوب بودی اومدم خواستگاری، خوب بودی بعد از چند ماه، ناپدید شدی نمیدونی وقتی بهم پیام دادی که اومدی تهران و میخوای منو ببینی چه حالی داشتم که بعدم فهمیدم بخاطر چی اومدیاز توی کیفم باکس وسایلی که بهم داده بود رو در اوردم و روی داشبرد ماشینش انداختم. سیگارم رو در آوردم و گذاشتم گوشه ی لبم. وقتی داشتم روشنش میکردم، گفتم«دستت درد نکنه، میتونی بدی به هر کی دلت میخواد.»برگشتم سمتش و تا خواست چیزی بگه کل دود سیگارم رو توی صورتش فوت کردم. چشمش رو سریع بست و من هم سریع پیاده شدم. سریع داخل کوچه پس کوچه های باریک شدم تا دنبالم نگرده و دنبالم نیاد. واژه های زیادی مغزم رو میدون مین کردن، انگار تو جمجمه ام افراد استالین کمین کرده بودن. خندیدم؛ بلند و بلند تر. سمعکم رو از توی گوشم در اوردم و به صدای بی صدای خنده ام گوش دادم.چه دردی می‌کشه عاشق، فقط پاییز می‌دونه انگشت های دستش صورتم رو فشرد، تفش رو توی صورتم انداخت و با اون یکی دستش به نوک سینه ام دست زد. زبونش رو دور دهنش کشید و گفت«خم شو.»صورتم رو ول کرد و منتظر شد تا همون کار رو بکنم. همین که نشستم کیرش رو بدون وقفه توی کسم فرو کرد. از اون حس عطش و گرمای وجودم به وجد اومدم و نفس هام کش دار شد. آه بلند بالایی کشیدم و با پایان وجود چشم هام رو خمار کردم. محکم تلمبه میزد و گاهی روی کمرم میخوابید و به سینه هام دست میزد. نوکشون رو محکم میکشید و باز هم من آه میکشیدم. زبونش رو روی ستون فقراتم میکشید و به لمبرای کونم چنگ مینداخت. اون ها رو می لرزوند و با هر بار فرو کردن کیرش توی کسم محکم میگفت جووون. با هر جون گفتنش به ارگاسم روحی میرسیدم و برمیگشتم. آرنجام تحمل وزنم رو نداشت. خودش فهمید و من رو برگردوند. بوی عرق بدنش بلند شده بود و من نمیفهمیدم. لبش تکون میخورد اما نمیفهمیدم. سمعکم کو؟ سنگینیش رو توی گوشم حس نمیکردم وقتی نمیشنیدم چطوری باید آه و ناله میکردم؟ سرش رو روی سینه ام گذاشت و عین نوزاد ها شروع به مکیدن سینه ام کرد. به روش خندیدم، بلند شد و نگام کرد. لبش تکون خورد. انگشتش رو توی دهنم فرو کرد. انگشت هاش رو تف مالی کردم. انگشت های خیسش رو گذاشت بالای کسم و شروع کرد محکم چرخوندن. از حسی که توم بوجود اومده بود نعره میزدم ولی چیزی نمیفمیدم. زودتر از اون ارگاسم شدم. صدای سوت ممتد توی گوشم پیچید. خودم از کنارش بلند شدم و با خستگی دنبال سمعکم گشتم. زیر تخت افتاده بود، وقتی دوباره صداهای اطراف به گوشم خورد، گفت«من هنوز کارم تموم نشده.»به کیر سیخ و سرخ شده اش نگاه کردم و گفتم«بذار یه لیوان آب بخورم، میام.»از تو کیفم جعبه ی قرمز قرصم رو در اوردم و سه تا بالا انداختم. بدون آب همه رو قورت دادم و به شکل و شمایل خونه اش نگاه کردم. نگاهم به خودم توی آینه افتاد، دست به شکمم زدم و جای انگشت های اون مرد رو روی سینه ام تماشا کردم. پایان تنم بوی منی و عرق میداد. کناره های رونم سرخ و صورتم گر گرفته بود. زیر لب به خودم گفتم«داری دقیقا چه غلطی میکنی؟»اشکم روی گونه ام چکید. دست روی دهنم گذاشتم، صدای گریه زاری هام رو نمیشنیدم ولی ممکن بود کسی رو اذیت کنه. سایه ای بالای سرم قرار گرفت. از سایه اش حدس زدم که نزدیک باشه بهم. شاید بردیا، شاید امیرسام، شاید آرش… شاید طوبی دستی مردونه روی شونه ام قرار گرفت. سمعکم رو از توی کیفم در اوردم و تا خواستم بذارم تو گوشم، همون دست مانعم شد. سرش رو چسبوند به کتفم و آشکارا لرزید. نمی دیدمش، نمی شنیدمش، نمی شناختمشچشم بستم و دست به نشونه ی آشنایی به سمت صورتش بردم. چشم هایی که سفت بسته شده بودن، گونه های تر، دست های ضمخت، لب های کشیده، ریش های ناموزون و نامرتباون هم برای پدر من عزادار بود؟ شونه هاش آشکارا و بی ترس می لرزید. دستم و سمعکم هنوز در دستش محصور بود. دست مردونه ی دیگه ای جلوی چشمم رو گرفت. دستی سمعکم رو به گوشم رسوند، دستی دست دیگه ام رو توی دستم گرفت و جماعتی صلوات فرستادن. مردم کم کم دور این قبر جمع شدن. چه خبر شده پدر؟ سالگردته؟ چرا من هیچ چیز نمیفهمم؟ اول؟ سوم؟ هفتم؟ چهلم؟ کی مردی پدر؟ از کی ندارمت؟ کی مُردی که من نفهمیدم؟ کی کشتت پدر؟ ترمه ها روی تنم انداختن و زارهاشون رو به جونم نالیدن. موذن زاده ها بر روی مزار نوحه خوندن و خانواده ها غم آخرم رو خواستار شدن، با سنگ به جنازه ی زنده ی من ضربه زدن و فاتحه ها رو فرستادن. حلوا ها رو نوش کردن و جون زنده و نفس دارم رو به تمسخر گرفتن.پدر، نه میبینم، نه میشنوم و نه گریه زاری میکنم. نه همسری دارم، نه مادری، نه خانواده ای پدر، نه خوب بودم، نه خوب هستم نه خوب میمونم. جلوی چشمم رو گرفتن که نبینم جنازه ی معطر به بوی کافور و یاست رو جلوی دهنم رو گرفتن تا صدا نزنم اسم نازنینت رو بدنم رو محصور کردن تا هم آغوشت نشم. پدر، این بازی ناتموم نمی‌مونه… ادامه دارد نوشته پاییز

Date: September 2, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *