بی غیرت زنشو به اشتراک میزاره
…قسمت قبل
دوستان بالاخره این شما و این قسمت آخر این داستان سکسی دنباله دار!
جورج آر آر مارتین میگه «کسایی که داستان میخونند هزاران بار زندگی میکنند اما کسایی که داستان نمی خونن فقط یک بار زندگی میکنند. »
امیدوارم شما هم به ازای این شخصیتا زندگی کنین و با دنیاشون همراه بشین.
…………………………………………
صحنه ای که ارشیا روبرویش دید او را در جا میخکوب کرد. تا چشم کار میکرد خون بود، دریاچه ای از خون سرخ.
هراس زده متوجه تن رنگ پریده ی دختری که رو برویش به دیوار تکیه داده بود شد. چشم هایش هنوز باز بودند، او را نگاه میکردند، آرام، بی تفاوت، بی حس. زیر مچ دستش اندازه ی یک قالی کوچک خون روی زمین ریخته بود.
دختر با بیحالی پرسید: «تو.. دیگه… کی ای؟»
ارشیا با نگرانی مچ دست های دختر را نگاه کرد. شریانش را عمیق بریده بود. از این حجم خونی که روی زمین ریخته بود تعجب می کرد که چطور تا حالا بیهوش نشده. کنار دستش یک عینک با شیشه ی شکسته افتاده بود که شیشه اش روی زمین خیسِ خون بود.
ارشیا به نقشه ای که برای کشتن غلامی داشت فکر کرد ولی برای آن وقت زیاد بود! من من کنان گفت:
«من… من اومدم نجاتت بدم! صبر کن الان زنگ می زنم آمبولانس بیاد!… خدایا… آخه چرا این کارو کردی با خودت؟!… صبر کن صبر کن! الان میگیرمش.»
دختر صورت کبودش به لبخندی باز شد. یک لبخند تمسخرآمیز و غمگین زد. «نمیخواد… »
ولی ارشیا به او گوش نمی کرد. به آمبولانس زنگ زد. آدرس غلامی را داد و خودش را به یک اسم دیگر معرفی کرد. اگر قرار بود امشب یک زندگی گرفته شود پس حقش بود یک زندگی هم به جایش حفظ می شد.
دختر با لحن شاکی نفس نفس زد: «من دیگه… میخوام برم… بیخود… زنگ…»
نفس های ارشیا به سختی برمی آمدند. بریده بریده گفت: «نترس… نترس… همه چی درست می شه… غلامی دیگه دستش بهت نمی رسـه..»
همان لحظه صدای چرخاندن کلید توی در ورودی خانه ارشیا را به خود آورد. ارشیا، برقزده با قدم های بی صدا توی دستشویی رفت. به کاشی های سرد آبی رنگ حمام تکیه داد و گوشش را تیز کرد. باید غلامی را غافلگیر می کرد. این تنها راهش بود. به انتظار غلامی سر جایش ایستاد و دستش را روی تفنگ سلاح خفه کنش گذاشت.
اما چرا به جای صدای غلامی یک صدای دیگر را می شنید؟ یک صدای فوق العاده آشنا. بم بود، لحن آدمی بود که وضعیت در کنترلش است. بابک؟! آره صدای بابک بود! دلش ریخت. او دیگر این جا چه کار میکرد؟
صدای گنگ بابک از ته راهرو آمد :«آره حاجی، من داشتم از این جا رد می شدم که دیدمش… اون لحظه فک نکردم چیز مهمی باشه بعد با یکی از همسایه ها صحبت کردم گفت دزد زده. گفتم ای دل غافل پس حتمن همونه.»
این کسی که بابک می گفت دیده خود او بود مگر نه؟ یعنی بابک لوش داده بود؟ حتماً! حتماً! ارشیا دندان هایش را به هم فشار داد. چرا فکر کرده بود می تواند به بابک اعتماد کند؟ این همان بابکی بود که جوری حرف می زد انگار آینده شان به هم بسته ست؟ همان که میگفت عاشقش شده؟ تف به این زندگی!
ارشیا سرش را محکم به دیوار پشتش چسباند و نفس عمیقی کشید. حالا با آمدن بابک همه چیز خراب می شد. خائن لعنتی! نفس های ارشیا حالا خس خس میکردند… پس این اسپری لعنتی کجا بود؟ دست زد توی جیبش و دید اسپری سرجایش نیست. خون توی رگ هایش منجمد شد. وقتی نگاهی به بیرون دستشویی انداخت دید اسپری از جیبش افتاده کنار پای لیلا توی خون. لابد آن موقع که خواسته بود به امبولانس زنگ بزند از هولش متوجه نشده بود که اسپری روی زمین افتاده. به شانس لعنتی اش فحش داد و گوش هایش را تیز کرد. وقت نمی شد برگردد پیش لیلا…
غلامی با صدای آهسته ای گفت: «بعله… مثیکه درو باز کرده. من همیشه لای در مو می ذارم اگر بیفته یعنی کسی درو باز کرده و اومده تو. هیسسس.»
صدای قدم هایشان را می شنید که به سمت اتاق می آیند. نفس های ارشیا خس خس میکردند و نمی توانست نفس بکشد. با خودش گفت هر طور شده باید غلامی را از بین ببرد. همین امشب. اما با بابک چی کار باید می کرد؟ ارشیا دلش نمی آمد که حتی سوزن توی دست بابک برود حالا اگر او می خواست ارشیا را تحویل دهد و فرصت انتقام را ازش بگیرد باید چه کار میکرد؟
اول غلامی وارد اتاق شد. از صدای نفس زدن هایش می شد فهمید که تعجب کرده. پس دیدن آن دختر رگ زده تاثیرش را گذاشته بود! شنید که کلمه ی «نه!» از زیر زبانش در آمد. صدای بابک آمد که وحشتزده میگفت: «این… این لیلا شرفی نیست؟ لیلا شرفیه! لیلا! لیلا! زنده ست؟! غلامی با تو ام! زنده ست هنوز؟!»
غلامی جواب نمی داد. ارشیا تازه فهمیده بود که این دختری که همین چند ثانیه پیش دیده بود یکی از مشهورترین شورشی های سیاسی ای بود که به زندان فرستاده بودند. توی روزنامه ها راجع به لیلا شرفی خوانده بود که خبرنگار است و با شبکه های خبری خارج از ایران در ارتباط بوده. می گفتند توی یک توطئه علیه دولت دست داشته اما ارشیا ایده ای نداشت حقیقت دارد یا نه. ریه هایش داشتند منفجر می شدند… سرش گیج میرفت… اسپری لعنتی… اسلحه ی توی دستش را با بی حالی آماده کرد اما غلامی از او سریع تر وارد دستشویی شد. نیشخند ناهنجاری دندان های زرد غلامی را نمایان کرد.
ارشیا تلو تلو خورد و با دستش به ریه های دردناکش چنگ زد و سعی کرد تفنگ را نشانه بگیرد اما کارساز نبود. اسپری لعنتی… سکندری خوران به سمت اسپری خزید… سوراخ سیاه تفنگ غلامی را دید که به سمت جمجمه اش نشانه رفته بود… اسپری…
غلامی با لحن بچه ای سادیستی که سوژه ی شکنجه اش را پیدا کرده باشد گفت: «پس این جونور این جا قایم شده! بابک بهش دستبند بزن.»
ارشیا می توانست برق پیروزی را توی چشم های غلامی بخواند. با سینه ی دردناک به سمت اسپری تلوتلو خورد. قرار بود انتقام بگیرد اما حالا داشت برای یک اسپری لعنتی به التماس می افتاد… قرار بود بابک بهش دستبند بزند و کت بسته تقدیمش کنند به زندان؟ یعنی شکست خورده بود؟
به بابک پشت سر غلامی نگاهی انداخت. نگاه بابک کاملا جدی بود و اخمی روی صورتش جا خوش کرده بود… این چهره ی یک خائن بود؟ ارشیا نمی دانست چطور یک آدم میتواند این قدر تغییر کند. اما همان لحظه حرکت عجیبی به چشم ارشیا خورد.
بابک با حرکت نرمی لوله ی تفنگش را روی سر غلامی قرار داد. خطاب به غلامی گفت: «راه فرار نداری حاجی. دستاتو ببر بالا. تفنگتو بنداز پایین.»
غلامی تفنگ را با بهت زدگی انداخت. بابک سریع سمت تفنگ روی زمین رفت و آن را با پا به کناری پرت کرد.
غلامی هاج و واج مانده بود و بابک را نگاه میکرد. یک دفعه انگار یک آدم دیگر از درون غلامی جوشید. با نفرت و خشمی که مثل یک غده چرکی سرطانی بالا زده بود داد زد: «لاشیا پشت سر من تبانی کردین! بابک حرومزاده تبانی کردی؟ لیلا رو هم شما کشتین!»
چهره ی بابک مثل مجسمه های سنگی سرد و بی حس بود. با تحکم گفت: «غلامی داد نزن تا نچکوندم تو مخت. همسایه ها می شنون!»
ارشیا بیتوجه به حرف های بین بابک و غلامی، تلوتلوخوران به سمت اسپری رفت و سینه خیز آن را توی دست های لرزانش گرفت… پاف های زندگی بخش توی مجاری اش فرو رفتند… سینه ی دردناکش موقع سرفه تیر کشید… تمام سلول هایش اکسیژن را طلب می کردند. بابک همان طور تفنگ به دست، با لحن مضطربی پرسید: «خوبی ارشیا؟»
ارشیا خس خس کنان روی زانوهایش بلند شد و گفت: «بابک… فک کردم… اومدی نذاری… بکشمش؟»
بابک سرش را به نفی تکان داد و گفت: «نه، می ترسیدم تنها باهاش مواجه بشی و بلایی سرت بیاره. باید یه دروغی براش سر هم می کردم. فقط واس این بود که بتونم باهاش بیام تو و کمکت کنم.»
ارشیا با صدایی که هنوز دل چرکین و بریده بریده بود گفت: « من کمکتو… نخواسته بودم… گفتی دیگه کاری با هم… نداریم… من فکر کردم تو دیگه برات… »
بابک با لبخند آشنایی گفت:«فک کردی برام مهم نیستی و مث آب خوردن می فروشمت؟ نه… می میرم و همچین کاریو نمی کنم.»
بابک مصمم همان جا ایستاد و تفنگش را رو به غلامی نگه داشت. ضربان قلب ارشیا بهتر شده بود و نظم نفس هایش داشت برمیگشت. بالاخره به لحظه ی موعود رسیده بود. بابک را داشت. غلامی هم توی مشتش بود. فقط باید قبل از این که تیر راه توی سر کثیف غلامی خالی کند با او چند کلمه حرف می زد.
اما غلامی از شنیدن حرف های بین بابک و ارشیا انگار داشت از تعجب شاخ درمی آورد. «چرا بابک؟ مگه ما به تو کم پول دادیم؟ مگه کم احترامتو گذاشتیم؟ این بود رسمش؟»
بابک جوابی به غلامی نداد.
ارشیا رو به غلامی کرد. بعد از سرفه ای، با لحن زهرآگینی گفت: «منو… یادت می آد؟»
کنجکاوی تن ارشیا را به مورمور انداخته بود. قلبش از هیجان مثل طبل می زد. با خشم غیرقابل وصفی که از یادآوری خاطراتش وجودش را پر کرده بود، منتظر جواب غلامی شد. آخ که چقدر منتظر این لحظه بود! چقدر منتظر این لحظه بود که غلامی را به زانو در بیاورد و ضجه و ناله هایش را بشنود!
اما غلامی گفت «نه.». انقدر این «نه» را راحت گفت که تمام روح ارشیا زخم خورد؛ انگار که اصلا وجودش مهم نبوده باشد. چطور ممکن بود؟ غلامی سرش را پایین انداخته بود و به او نگاه هم نمی کرد.
ارشیا جویده جویده گفت: « اگه نمیشناختی که… مامور نمی فرستادی دم خونه م… فکر کردی فراموش می کنم چجوری… خونوادمو ازم گرفتی؟»
غلامی با لحن بهت زده ای گفت: «کدوم مامور؟ من که ماموری نفرستادم!… اصلا نمی دونم خونوادت کین…»
ارشیا اخم کرد. پس آن ماشینی را که جلوی در خانه اش دیده بود برای دستگیری ارشیا نفرستاده بودند؟ کل قضیه را اشتباه فهمیده بود؟
«یادت نمی آد؟ سعید طهماسبی، مهناز طهماسبی… »
غلامی با لحن یک آدمکش کارکشته گفت: «اون موقعا من روزی صد نفر یاغیو می فرستادم اون دنیا. واقعا انتظار داری تک تکشون یادم بیاد؟»
غلامی سرش را بالا کرد و به بابک نگاهی انداخت. «بابک خان این بچه هنو نمی دونه دنیا چطو کار میکنه. دیگه تو که باید بدونی. واس این کاری که کردین جفتتونو می فرستن زندان. عاقبتی بهتر از ننه بابای این بچه قرتی ندارین.»
بابک با صورت بی حالت و آرامی گفت: «هر کی خربزه خورده پای لرزشم وایمیسه.»
صورت غلامی در هم رفت. با نفرت گفت: «پس بشین تا بیان و ناخوناتو دونه دونه از دستت بکشن و استخوناتو خرد کنن. با تو هم هستم بچه کونی. پیدات میکنن بالاخره. این جا هر کی زورش بیشتره برنده س. شما دو نفرین ولی ما یه لشکریم.»
ارشیا دستش را مشت کرد و با صدایی که حالا قوی تر شده بود گفت: «اتفاقن بابکم از… هم لشکریای خودته! دیدم چجور لشکری هستین!… انقد کثافتکاری کردی که… گوه قضیه زده بالا… همه سایه تو با تیر می زنن.»
غلامی ابرویی بالا انداخت: «ننه ی جندتم وقتی زیرم ناله می کرد همینا رو میگفت واسه همینم فرستادمش قبرستون. کم شبیه اون نیستی… »
ارشیا دیگر طاقت نیاورد و مشت محکمی توی صورت غلامی فرود آورد. زیر استخوان های دستش فکِ غلامی و دندان هایش را برای یک لحظه حس کرد و خواست آنقدر بزند که همه ی دندان های غلامی بیفتند. مشت دوم و سوم را هم فرود آورد. حس کرد زیر مفصل دستش خیس و چسبناک شده. بی حس شده بود. باز هم زد. میخواست این حیوان را زنده زنده بسوزاند. می خواست مرگش را آرام آرام تماشا کند. نفرت و انزجار توی دلش می جوشید و نبض شقیقه هایش مثل دیوانه ها می زد. بعد نفس نفس زنان از غلامیِ نالان فاصله گرفت. پاهایش می لرزیدند. با بهت متوجه شد که مفصل انگشت هایش خیسِ خونند. خون غلامی بود یا او؟ اصلا چطوری این طور شد؟ با گیجی به بابک نگاه کرد که سمت غلامی رفت. غلامی حالا روی زمین افتاده بود و ناله می کرد و فحش و نفرین می داد. مثل یک کفتار زخم خورده، چشم های وق زده اش را به سمت بابک چرخاند و سعی کرد با مشقت به پشت بغلتد و بشیند. با نک و نال گفت: «تاوونشو پس میدین…حرومزاده های…»
بعد اتفاقی افتاد که ارشیا هیچ انتظارش را نداشت. بابک بالای سر غلامی ایستاد. از چهره اش هیچ چیز خوانده نمی شد. با خونسردی تفنگش را به سمت سر غلامی نشانه رفت. غلامی جا خورده بود و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. اما قبل از این که لغتی از گلویش خارج شود، بابک بدون تأمل، ماشه را چکاند.
بنگ! سر غلامی از تکانه ی تیر جنبید. گلوله از طرف دیگر جمجمه ی غلامی بیرون زد، استخوان را شکافت و ماده ی مغزی اش را متلاشی کرد. غلامی حالا دیگر حرف نمی زد، فحش نمی داد، نفرین نمی کرد. حالا همه ی حجم کثافتی که توی مغزش بود برای همیشه از بین رفته بود و چشم های نحسش همان طور خیره خیره به بابک نگاه می کردند. ارشیا از شوک صدای تفنگ از جا پرید و به دیوار تکیه داد. از دیدن چشم های غلامی به او احساس تهوع دست داده بود. غلامی مرده بود؟! باور نمی کرد! حالا چی؟ آخرش که چی؟ انگار از کیلومترها دورتر صدای آمبولانس را شنید که توی گوشش طنین گنگی می انداخت.
به سمت بابک چرخید که داشت تفنگش را توی غلافش گذاشته بود و سمت او می آمد.
بهتزده پرسید: «چرا بابک؟!»
بابک نگاه غمگینی به او کرد و جواب داد:«میخواستم تو خونتو کثیف نکنی. حرفام که یادت هس. من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم.»
صدای آمبولانس شدیدتر شده بود. ارشیا تازه دوهزاری اش افتاد که به آمبولانس زنگ زده و برای دیدن لیلا آن جا آمده اند. اصلا لیلا چطور بود؟ پاک فراموش کرده بود! در حالی که نفس نفس می زد دست بابک را گرفت. بابک با نگاهش تاییدش کرد: آره همه چی تموم شد. غلامی، انتقام و همه ی انگیزه ی ارشیا برای زندگی حالا به پایان خودش رسیده بود.
بابک با اضطراب گفت: «برای لیلا اومده ن. هنوز داره نفس می کشه… ایشالا بتونن حفظ کنن. بدو باید بزنیم بیرون.»
به سمت در ورودی دویدند و از چشمی در نگاهی به بیرون انداختند. همان مردی که ارشیا را سینجین کرده بود حالا پشت در بود. بابک اشاره کرد که ارشیا توی دیدرس نباشد و بعد در را سریع باز کرد و به جان همسایه افتاد. مرد پنجاه ساله مقابل هیکل چابک و ورزیده ی بابک شانسی نداشت. وقتی با قنداق اسلحه اش توی کله ی مرد کوبید، همسایه ی فضول مثل یک عروسک پوشالی روی زمین افتاد. بابک و ارشیا، با نفس های حبس شده از در بیرون رفتند و پله ها را بالا دویدند. در آهنی و سفیدی که رو به پشت بام باز می شد را باز کردند و روی پشت بام دویدند. از بالای ساختمان چهارطبقه ارتفاع به طرز وحشتناکی دلش را به هم می زد. صدای آمبولانس را حالا کامل می شنید. ارشیا، تراس خانه ی بغلی را دید. آنقدر نزدیک این پشت بام بود که می شد به آن آویزان شد و پایین رفت. بعد می شد از دیوار همسایه به سمت خیابان بدود. گفت: «از اون جا بریم!»
بابک مردد سر جایش ایستاد و گفت: «تو برو من می مونم که معطلشون کنم.»
ارشیا سرش را برگرداند و وحشتزده به بابک نگاه کرد. «منظورت چیه؟ پا شو بریم بابک!»
«این جوری به دو ثانیه هم نکشیده پیدات میکنن! برو! زود باش دیگه! میخوای جفتمونو بفرستی زندون؟»
ارشیا توی چشم های بابک خیره شد و ترس این که او را برای همیشه از دست بدهد به دلش چنگ زد. « آخه…من که… بدون تو هیچ جا نمی رم!»
بابک لبخند گرم و اطمینان بخشی زد. شانه های ارشیا را گرفت و توی رویش گفت: «باور کن بر می گردم پیشت. نگران نباش.»
بابک شانه های ارشیا را به سمت خودش کشید و با عشق لب هایش را بوسید. ارشیا مبهوت، با بغضی که گلویش را می فشرد، دست هایش را دور بابک حلقه کرد و یک بار دیگه او را بوسید. چشم هایش خیس بودند و هر چقدر هم که سعی میکرد اشک را پس بزند باز قطره ها از چشمش می جوشیدند. ای کاش این لحظه هیچ وقت تمام نمی شد… ای کاش بابک هیچ وقت از او جدا نمی شد. یاد جمله های سوزناک بابک توی شب قبل افتاد: «می تونیم با هم یه زندگی بسازیم و از دست گذشته مون خلاصه شیم… ارشیا… زندگی خیلی بزرگ تر از اینه که این جوری به فاک بدیمش… »
غصه زخم های سینه ی داغدارش را باز کرد و قلبش را فشرد؛ این آینده برای همیشه از بین رفته بود؟ ارشیا پلک هایش را به هم فشرد و زمزمه کرد: «همه ی داروندارم تویی… برسون خودتو بهم. باشه؟»
ارشیا می توانست صدای داد و فریاد را از طبقه ی پایین بشنود. لابد آدم های خود غلامی رسیده بودند. بابک هولزده «باشه» ای گفت و او را از خودش جدا کرد: «برو دیگه فینگیلی. بدو. مراقب خودت باش.»
دیگر وقتی برای ارشیا نمانده بود. به سمت لبه ی پشت بام دوید و برای آخرین بار به بابک نگاهی انداخت که مقابل در آهنی منتظر آدم های غلامی ایستاده بود. بعد نفس عمیقی کشید و روی تراس همسایه پرید. صدای دادو فریاد و بعد تفنگ را از بالای پشت بام می شنید. آب دهانش را قورت داد و آرام از این تراس به تراس طبقه پایین پرید تا بالاخره به زمین رسید. بعد با آخرین سرعتی که میتوانست خودش را از آن ساختمان دور کرد و نیمی از وجودش را آن بالا جا گذاشت.
………………………………………………………………………………..
«تهران، سال 1415 »
گوشه ی کافی شاپ، کنار دیوار، مرد مرموزی نشسته بود. کاپشن آبی نفتی اش را به خودش می فشرد و دست هایش را به هم می مالید. ریش روی صورتش بلند شده بود و خطوط چهره اش حکایت از سال های سخت داشت. خانوم گارسن با دیدن او سمتش رفت و پرسید: «همون سفارش همیشگی تونو بیارم؟»
مرد توی چشم های درشت و سیاه خانوم گارسن با حالت مبهمی خیره شد. بعد انگار از خیالی در آمده باشد، گفت: «آره… آره… همون همیشگی…»
دست هایش را به هم گره کرد و با حالت افسرده ای به اطراف نگاهی انداخت. قبل از آن که گارسن از پیشش برود، مرد پرسید: «اون پسری که مشخصاتش رو بهتون دادم، ارشیا، رو این جا ندیدین؟»
خانوم گارسن اخمی کرد و سری تکان داد: «همیشه هم که همینو می پرسین. نه آقا بابک، این کی هست اصلا که هر هفته دنبالشین؟ پولتونو بالا کشیده؟ چیزی ازتون دزدیده؟ آخه آدم انقد پیگیررررر؟»
مرد آهسته گفت: «هیچی، به کارتون برسین…»
خانوم گارسن با حالت عنقی از پیش او رفت. بابک، پیشانی اش را به دستش تکیه داد و سیگاری روشن کرد. پنج سال از آن موقعی که با ارشیا توی این کافه قهوه خورده بودند گذشته بود. چقدر دلش برای آن خاطره تنگ شده بود. برای دیدن دوباره ی ارشیا بی تابی می کرد و نمی دانست چطور می تواند او را پیدا کند. توی زندان ساعت ها و ساعت ها به این که چرا این انتخاب را کرده بود فکر می کرد و دلش سمت ارشیا پر می کشید. برای اولین بار توی عمرش حس می کرد بدون دروغ و دغل کاری را کرده که درست است. وقتی بازپرسی اش کردند همه چیز را گردن گرفت. گفت از قبل نقشه ی کشتن غلامی را کشیده، گفت که با غلامی زمانی که هنوز ستوان بوده خصومت شخصی پیدا کرده و می خواسته انتقام بگیرد. از او راجع به ارشیا پرسیدند که صورتش توی حافظه ی دوربین خارج ساختمان ضبط شده بوده. گفتند گم شده و هیچ اثری از او پیدا نکرده اند. بابک هم در جواب لبخندی از رضایت زده بود و گفته بود این آدم را نمیشناسد. آن وروجک دررفته بود؛ این از همه چیز بیشتر به او آرامش می داد.
بابک اراده اش را محکم کرد و به بازپرس گفت همه چیز گردن خودش بوده. آن موقع فکر می کرد که حتماً اعدامش می کنند. غلامی کم آدمی نبود و اگر بلایی سر نظامی ها و مخصوصا مافوقت می آوردی قطعا حکمش سنگین تر از آدم های عادی بود.
توی ذهنش انواع اعدام ها چرخ می خوردند. زمانی را تصور می کرد که از همبندها جدایش می کردند و به سمت چوبه ی دار می بردندش. می ترسید؟ حتما… ادم عاقل می ترسد از مرگ و نابودی و از یاد رفتن. اما یاد چشم های ارشیا محکمش می کرد. فقط آرزو داشت قبل از این که بمیرد یک بار دیگر او را دوباره ببیند.
برخلاف انتظارش، طولی نکشید که سردار کریمی به ملاقاتش آمد. کریمی مثل یک فرشته ی نجات افسانه ای گفت خیالش راحت باشد که نمی گذارند اعدامش کنند. بابک خودش را گم کرد. چرا؟ چطور ممکن بود؟ باور نمی کرد. سردارِ کهنه کار شیرفهمش کرد که غلامی بین خود نظامی ها دشمن زیاد داشته و کریمی خوشحال است که یکی دیگر کلکش را زودتر کنده است. بابک با خودش فکر کرد اصلا کشتن غلامی باعث تفاوتی تو این دنیا شده بود؟ مگر کریمی که حالا جای غلامی را می گرفت کم آدم کشته بود؟ تا کی باید تک به تک آدم های عوضی را می کشتند و حذف می کردند تا یکی دیگر بیاید و همان اشتباهات نفر قبلی را بکند؟ همیشه می دانست مشکل آدم ها نیستند، که سیستم است. سیستم جوری پی ریزی شده بود که آدم هارا در هر موقعیتی که بودند آلوده می کرد و به آن ها توان سو استفاده میداد.
به هرحال نتیجه این شد که برایش پنج سال حبس بریدند. وقتی بابک از زندان آزاد شد هوای رها و دودزده ی تهران و صدای بوق و همهمه ی مردم توی خیابان ها باورش نمی شد. صدای خنده ی زن ها، صدای کودکانه ی بچه ها، صدای غرغرهای روزانه ی مردم، همه اش برایش عجیب و دوست داشتنی بود.
چهار ماه زمین و زمان را زیر و رو کرد تا دوباره ارشیا را پیدا کند اما همه ی تلاش هایش بی نتیجه بودند. خانه ی قبلی ارشیا را به کس دیگری اجاره داده بودند و حتی انگار عمو و زن عمویش هم ایران را ترک کرده بودند. تنها کاری که ازش بر می آمد که انجام دهد این بود که هر پنجشنبه بیاید این کافی شاپ و منتظر باشد تا شاید یک روز خبری از ارشیا بشود. شاید ارشیا رفته بود و او را فراموش کرده بود. آهی کشید و وقتی گارسن چای اش را آورد، به انعکاس خودش توی چای خیره شد. پیر شده بود…؟ می توانست چند دسته موی جوگندمی را توی موهایش تشخیص دهد. ای کاش می شد دوباره به گذشته برگردد و حس واقعی اش را به ارشیا بگوید. بارها و بارها… جوری که دیگر توی دل ارشیا شک نماند. می دانست خیلی به او دروغ گفته بود اما ای کاش ارشیا باورش می کرد.
اما شاید داشت وقتش را تلف می کرد و دیگر نمی توانست ارشیا را پیدا کند. همان طور که داشت خیره خیره دکوراسیون کافی شاپ را زیرچشمی نگاه میکرد، یکدفعه چشمش خورد به پسری که جلوی دخل کافی شاپ ایستاده بود تا حساب کند. از پشت موهای خرمایی اش و قدش آنقدر شبیه به ارشیا بود که بابک از جا بلند شد و دستش را به شانه ی او زد و گفت: «ارشیا؟! خودتی؟»
اگر واقعا ارشیا بود، یک دنیا از خدایی که به وجودش شک داشت تشکر میکرد. پسر برگشت و نگاه متعجب و عصبی ای به او انداخت. ارشیا نبود. صورت استخوانی ای داشت وعینک کائوچویی سبزرنگی چشم های مشکی اش را پوشانده بود. بابک با دلسردی از او فاصله گرفت و گفت: «ببخشید داداش اشتباه گرفتم.»
و بدون این که چایی اش را خورده باشد هزینه را حساب کرد و بیرون آمد. سرمای هوا توی صورتش خورد و نفسش بخار کرد. زیپ کاپشنش را بالا کشید و از جلوی کافه شروع به قدم زدن کرد. یک دفعه دانه ی سردی روی پیشانی اش نشست و از گرمایش آب شد و بعد دانه های برف، سفید و معصوم، شروع به بارش کردند و بابک با دردی که توی قلبش بود راه افتاد که خیابان ها را طی کند و برود یک جایی که نمی دانست کجاست. ای کاش اصلا نیامده بود. شاید باید دیگر از این جستجوهای بیهوده اش دست برمیداشت و دنبال ادامه ی زندگی معمولی اش می گشت. باید می رفت یک شهر دیگر که تویش اینقدر خاطراتش عذابش نمی دادند؛ توی رویایش یک شالیزار برنج توی شمال با یک کلبه ی کوچک چوبی بود که گاه و بیگاه توی مه غلیظ کوه ها گم می شد. او هم شاید باید مثل این کلبه خودش را به فراموشی می سپرد و توی ابرها پوچ می شد.
همان طور که داشت از کافه دور می شد، یک دفعه صدایی از پشت سرش گفت: «کارت شناسایی؟»
بابک سر جایش میخکوب شد. دلش ریخت. این کلمات آشنا… این صدای خسته و آرام. با تعجب و ناباوری برگشت تا ببیند کی او را دقیقا با کلماتی که اولین بار بین او و ارشیا رد و بدل شده بود صدا زده. نفسش را حبس کرد و اجازه داد شوک قلبش را به هم بریزد. وقتی او را دید لبش را گزید. حیرت زده یک قدم عقب رفت.
جلویش یک پسر بیست و پنج ساله ایستاده بود؛ موهایش حالا تیره تر بودند و ته ریش محوی روی صورتش جا خوش کرده بود اما چشم های عسلی درخشان و صادقش همان بودند. پالتوی مشکی و شالگردن سبزی پوشیده بود و لبخند کمرنگی به صورتش بود. چقدر عوض شده بود! بابک نمی توانست چیزی را که می دید را باور کند.
صدای خفه ای از گلوی بابک برآمد: «ارشیا…؟»
لب های ارشیا به خنده ای غمگین باز شد و برق اشک دیدار دوباره ی بابک توی چشم هایش درخشید. به سمت بابک آمد و وقتی به فاصله ی دو قدمی اش رسید او را ناگهانی به آغوشش کشید. مثل تشنه ای توی بیابان، اندام های بابک را محکم به خودش فشرد و فشرد و فشرد. بابک گذاشت ارشیا با تمام زورش او را به تن ظریفش بچسباند که توی بازوهای بابک گم می شد. بعد لرزیدن شانه های ارشیا را حس کرد، از غصه.
ارشیا بریده بریده گفت: «معذرت میخوام بابک… چقد… چقد خوشحالم که می بینمت… منو می بخشی؟ قول میدم دیگه هیچ مشکلی برات ایجاد نکنم… باید باهام می اومدی اخه! چرا گذاشتی زندانیت کنن؟ همه ش تقصیر من بود… معذرت میخوام، من… من… زندگیتو خراب کردم… »
بابک لبش را گزید و با همدردی دستش را توی موهای ارشیا فروبرد. کدام زندگی خراب؟ هرروز توی زندان به ارشیا فکر میکرد و امیدش این بود که ارشیا حداقل بابک را یادش مانده باشد و حالا وقتی بالاخره ارشیا را میدید برایش متقن شد که تصمیم درست را گرفته. هیچ هدیه ای برایش بالاتر از این نبود که ارشیا حتی یک درصد آن مقداری که بابک بهش فکر کرده بود او را در ذهن داشته باشد. بعد صدای گنگ ارشیا را از اعماق بغلش شنید: «این مدت همش می خواستم ببینمت بابک.»
صدای گنگ ارشیا که از جایی کنار سینه اش بیرون می آمد قلقلکش می داد. چقدر این موجود را دوست داشت. چطور ممکن بود که آن روزهای اول نسبت به عشقش به این آدم مردد باشد؟
بابک با خنده گفت:«عزیزم سرتو بیار بالا صداتو خوب نمی شنوم.»
بعد ارشیا سرش را از آغوش بابک بیرون آورد. با قیافه ی غمگینی گفت: « گفتم میخواستم ببینمت… اون لعنتیا نمی ذاشتن بیام ملاقاتت. تقریبا ناامید شده بودم آزادت کنم. خبرشو تازه از یه منبع موثق شنیدم و امروز رفتم دم خونه ت و دیدم نیستی اومدم اینجا…»
بابک سرش را به تایید تکان داد و گفت: «من همین که دوباره می تونم ببینمت یه دنیا ممنونم.»
ارشیا بعد از یک مکث طولانی زمزمه کرد: «یادته… یادته گفتی مث یه بچه گرگ می مونی؟»
یادش آمد. بچه گرگ نزدیک ترین موجودی بود که می توانست به ارشیا نسبت بدهد، یک بچه گرگ با چشم های عسلی آشنا.
بابک پیشانی ارشیا را بوسید. یکدفعه این جوان غریبه ای که جلویش میدید تبدیل شده بود به همان پسر غمگین شوریده ی آشنایی که دوست داشت. به اینده ای که برای ارشیا تصویر کرده بود فکر کرد. دیگر هیاهو بسش بود. میخواست یک عمر را با عشق زندگی کند و توی نور گرم حس های افسارگسیخته ی ارشیا غرق شود. گفت: «یادمه…»
ارشیا به زمین خیره شد. با لحن جدی ای گفت: « بذار من گرگت باشم و تو مسافر شبای برفی… بذار همسفرت باشم تو سختی هایی که ازشون فراری نیست… زندگی خیلی بزرگ تر از ایناست… بابک دیگه هیچ وقت راهتو ازم جدا نکن…»