این داستان به بی معرفتی دوست دخترم اشاره میکنه(توش دنبال سکس نگرد)سلام به همه ی خوانندگان این داستانمن اسمم مهرزاده.گیر یه بی معرفتی افتادم…بد حالم رو گرفت.گفتم به شما خوانندگان گل این داستان واقعی رو تعریف کنم.خوشحال میشم تا آخر بخونینش.(این داستان به جون مادرم واقعیه.بدون دروغ براتون نوشتم)همه چیز از اونجا شروع شد که من با دوست دختر اولم به هم زدم…حالم بد بود…حال هیچ چیزی رو نداشتم…تنها بودم..خب تو تنهایی هم آدم هر کاری میکنه که از تنهایی در بیاد..اینترنت برام اهمیتی نداشت،چون این نظر رو من دارم که دوست داشتنای اینترنتی مخرب تر از واقعی هاست.برای پر کردن تنهایی خواستم با یکی دوست بشم،اینجا اردبیله،طبیعتا دخترای مثبت زیاد دارهبرای همین شماره دادن بهشون سخته منم مثل همیشه حوصله این کارا رو نداشتم.یکی از بهم پیشنهاد داد که یه دفعه شانسمو امتحان کنم،یعنی شمارمو بنویسم و بندازم تو حیاط مدرسه دخترانه(مدرسه ما و مدرسه دخترانه کنار هم بودن،دیوار به دیوار بودن)من این کار رو کردم.شمارمو انداختم ،هر روز یکی زنگ میزد،فحش میداد،قطع میکرد.یکیشون منو تحت تاثیر خودش قرار داد.صداش زیبا بوداونو انتخاب کردم باهاش قرار گذاشتم.فردای اونروز وقتی دیدمش از نظر قیافه تیکه من نبود.قیافه جالبی نداشت،همچنین فهمیدم که برای سرکار گذاشتن من و خندیدن دور همی با دوستاش با من قرار گذاشته.اما کنارش یعنی یکی از دوستاش که اسمش هانیه بود(مستعار)،دختر دوست داشتنی بود.مثل خود اون دختره نبود.خیلی دوست داشتم اون دوست دختر من باشه.فردای اونروز که بازم از دخترا رو دست خوردم خواستم شانسم رو در این مورد یعنی هانیه،دختر زیبا و دوست داشتنی امتحان کنم.پشت مدرسمون یه فضای خالی بود که از کناره مدرسه میرفت و از پشت مدرسه به خیابون اصلی میرسید.اونا هم هر روز کلی میگشتن بیرون از مدرسشون.وقتی رفتن اونجا من گفتم بهترین فرصت برای شماره دادنه.رفتم جلو،با ترس و استرس شماره دادم…با زور شمارمو گرفت..اما وقتی برگشتم دیدم پاره کرده.دلم شکست..از بد شانسی ما مدیرمون با ناظممون هم برای گرفتن آمار بچه ها هر روز با ماشین دورو بر مدرسه میگشتن..منو موقع شماره دادن به دخترا دیدن به پدرم زنگ زدن.کلی بحث تو خونه داشتیم..اما همونروز وقتی از جلو مدرسه ما رد میشد یه شکلات به طرف من و دوستام پرت کرد، حیرت انگیز بود من برش نداشتم ولی یکی از دوستام خودشو کوچیک کرد اون شکلات رو از رو زمین برداشت و خورد.تو فکر رو خیال این بودم که جواب پدرم رو چی بدم که یکی اس داد و گفت«شکلاتم رو خوردی؟»خیلی کیف کردم و فهمیدم همونه.یعنی هانیه(مستعار)چنروز اس بازی کردیم.مخشو از نظر خودم زده بودم.هانیه بهم گفت تا آخرش باهاتم.منم مثل بچه ها باور کردم.در هفته یه بار باهام قهر میکرد.ناراحتم میکرد ولی یه دفعه تو دعوا هامون خودش بهم اس داد ،بهش امید وار شدم اینکه منو دوست داره.چنروزی گذشت که من فهمیدم قبلنا با یکی به اسم جواد(مستعار)آشنا بوده هر چقدر ازش پرسیدم کیه قسم میخورد و میگفت که دوستپسرش نبوده.منم که پسر زود باوری بودم.به هر حال وضع خونواده ما بد نبود.بابام استاد دانشگاه ،مامانم آرایشگر و خودمم یه گیتاریست که همه تعریف میکردن ازم.وضع ظاهریم هم در کل دوست داشتنی بودم.اما نمیدونم چرا ولی برای اولین بار تو دعوا هامون منو به سهند که دوست پسر کیمیا یعنی دوستش بود فروخت.از بحث خارج نشیم.برای چندمین بار بود که دلم ازش شکسته بود.حالم بد شده بود.به هانیه اس دادم که شمارمو حذف کنه و گفتم که از این به بعد نمیشناسمش..گوشیم رو خاموش کردم.جا داره بگم که یکی از دوستام به نام امیر حسین(مستعار)که خیلی باهاش صمیمی بودم شماره هانیه رو قبل از این اتفاقا میخواست منم چون دوستش داشتم بهش دادم شمارشو.امیر دوست داشت هانیه دوست دختر اون باشه،طوری که به من میگفت که اونو باهاش دوست کنم.هانیه رو راضی کردم که به امیر بگه برادر تا دلت نشکنه….همون امیر حسین بعد از دعوای منو هانیه شده بود رقیب عشقی من،هر روز تا ساعت 3 شب با هم اس بازی میکردنو امیر هم همه چیزو بهم میگفت.میسوختم.از ته دلم میــــــــسوختم نه میتونستم بگم که امیر نارفیق شده برام و نه میتونستم بگم عشقم ولم کرد.از همه دنیا بیزار بودم.چنروزی بعد از اون ماجرا که با هانیه قهر بودم با امیر بیرون داشتیم میگشتیم باهاش شرط بندی کرده بودم که اگه من برم منت کشی هانیه وبهش بگم که جواب امیر رو نده اونم همین کار رو میکنه .هانیه همیشه دلم رو میشکست،منم این دفعه خواستم بعد اینکه شرط بندی رو بردم تلافی کارایی که هانیه با من کرد رو بکنم اینکه دیگه جوابشو ندم.و شاید اونم با این کارم مثل من دلش بشکنه و یه شب نتونه بخوابه.درستهشرط بندی رو بردم اما هر کاری کردم دلش رو بشکنم دلم نیومدرفتم به خودش واقعیت رو گفتم گفتم میخواستم چیکار کنم و بابتش معذرت خواهی کردم.اما اون دختر به ظاهر ناراحت از من سیر شده بود.این موضوع رو زمانی فهمیدم که دوباره رفتم از دلش در بیارم اما این چیزا رو بهم گفت»من با خودم عهد بستم که با پسرا زیاد صمیمی نشم..چون یکی از دوستام به خاطر یه پسر رگشو زده بود.تو هم دلم برات سوخت؛تو آخر حرفاش اینو بهم فهموند که از اولش..حتی اولین اس ام اسی که بهم داد رو به این دلیل داد که با من بازی کنه تا با دوستاش یکم با حال و روز من بخندن.(آخه بی انصاف…بی مرام….بی معرفت چرا با من.؟؟؟من که دنیا رو به پات میریختم تا تو آخ نگی ..هیچوقت نزاشتم از دستم دلخور بشی..منی که همیشه بهت میگفتم دوست دارم و عاشقتم ولی تو در جواب بهم میگفتی من از حرفای رومانتیک و دوست داشتن بدم میاد این بود مزدم؟؟؟)باید حال منو میدیدین..به خدا قسم گوشه تخت خوابیده بودم…از دنیا بیزار بودم..به عشق پایان عاشقای دنیا قسم چشمم خیس بود..قلبم از جاش در میومد یجوری که انگار همه چیزمو ازم گرفتن..کسی که تو خیالم آیندم رو باهاش میساختم و دنیامو به پاش میریختم پسم زده بود..دلم رو شکسته بود..ازم طلب حلالیت میخواست..آخه بی حس با این بلایی که سرم آوردی من چجوری حلالت کنم؟؟منی که هر روز رو اسمت قسم میخوردم این نبود حقم.باشه.این بود قصه رومانتیک من..خالی از دوست داشتن…خالی از عشق….قصه ای که توش بجای حرفای رومانتیک آیه یاس تو گوش خوانندگانش میخوندم….قصه ای که توش لیلی قصه نقش بازی میکرد تا مجنون خودش رو تا اینجا برهنه بکشونه،،، باشه؛بالا سر من خدا هست.شما رو دارم.ممنون از همتون که این داستانو خوندین.خوشحال میشم که نظراتتون رو برامون بنویسین .اگه مشکلی در داستان من دیدید به بزرگی خودتون ببخشید و بگید من اصلاحش کنم.دوستتون دارم .نوشته مهرزاد
0 views
Date: November 25, 2018