تابستون لعنتی

0 views
0%

سلام دوستان من آرش هستم راوی داستان(گربه صفت)که قسمتی از زندگی خودم بودولی این داستان متعلق به یکی از نزدیک ترین دوستامه که خودم کمی در جریانش بودم که بین دو خط چینه…راستش این جا رسم ادب حکم میکنه که من تشکر کنم از دوستانی که نظر دادن و حس هم دردی کردن من با نام کار بری foxyتوی سایت میام ولی نمیخواهم نظر بدم-برای همین به کسی بر نخوره بگه رفت داستان رو هم رها کرد،این دوست من توی قضیه پرستو خیلی به من کمک کرد تا از فکرش بیام بیرون که تا حدودی موفق هم بود ومن الان که 16سالمه تقریبا دیگه خیلی به پرستو فکر نمی کنم…(دوستان من از تاریخ اتفاق ها دقیق خبر ندارم و فقط حدودش رو میدونم)یادش به خیر خیلی کوچیک تر که بودم همیشه توی حرف زدن های کودکانه که من میگفتم به پرستو علاقه دارم و داوود به اناهیتا…همه چیز با شروع اون تابستون لعنتی شروع شد و با پایانش به خاکستر نشستروی یه صندلی جلوی دریا لم داده بود هنس فری هاش توی گوشش بود و به اناهیتا که با چند تا از دخترای همسفر بالیبال بازی می کرد خیره بود به نظر خوب بازی می کرد،گوش داوود با موزیک بود…نگاهش با اناهیتا،ولی مغزش برای قلبش در حال خیال پردازی تا این که ناگهان متوجه شد دخترا ایستادن و اناهیتا بین اون ها نیست با نگرانی سر چر خوند تا این که اناهیتا رو در حالی که سعی میکرد از جلو رفتن توپ به قسمت عمیق دریا جلو گیری کنه و تا زیر سینش توی اب بود دید،احساس خطر نکرد اناهیتا شنا بلد بود پس مثل چند دقیقه قبل هر قسمت بدنش برای یه چیز پخش شد که ناگهان اناهیتا به پایین رفت و داوود بعد از چند ثانیه مکث به علت تردید سریع به اب زد…-من اون موقع اصفهان بودم ولی فکر کنم داوود این یه هفته شمال رو 500بار برام تعریف کرد جرء به جزء…-خیلی سریع جسد نیمه جون اناهیتا رو به ساحل رسوند،یییک دوو سه ه ه (نفس مصنوعی)…یییک دوو سه ه ه (نفس مصنوعی همراه با تردید)…یییک دوو سه ه ه (نفس مصنوعی)و این جا بود که قطره های اشک روی صورتش جاری شد،نه تورو خدا تو نباید بری…بلند شد رو به اسمون کرد و داد زد خدا چرا اون و توی اون لحظه زیبا ترین صدا به گوشش رسید صدای سرفه ی اناهیتا داوود نا خود اگاه اناهیتا رو بغل کرد و اشک هاش دو چندان روی گونه هاش جاری شد…(وای یا حسین بد بخت شدم اینا این جا چیکار می کنن؟)مادر داوود،پدر اناهیتا،دخترا و تعدادی از کسایی که نا اشنا بودن به داوود خیره بودن تا بالا اخره پدر انا هیتا حرکت کرد انا هیتا رو بغل گرفت و از میان جمع برد،داوود موند و نگاه های تعجب بار اطرافیان که با گفتن خدا بهش رحم کرد و…دور میشدن-داوود بر خلاف من ادم خیلی تو دار وبه نظر مغروری بود که دخترای فامیل دوسش داشتن…کسی توقع هم چین رفتاری رو ازش نداشت چند باری خودم توی جشن تولداش یواشکی میشنیدم که دخترا در موردش حرف میزدن و انگار حتی برای من پسر هم جاذبه داشت ولی از نظر من اناهیتا یه دختر به نظر ساده،محجبه،ولی شاد بود و طبیعت من میگه داوود خیلی سر تر بود و راحت تر با جمع می جوشید و البطه که این جا تنها جایی هست که من این نظر رو میدم-تا این که بالا خره داوود هم بلند شد و به سمت ویلا رفت نمیدونست باید ناراحت باشه یا خوشحال چون اناهیتا دم ساحل هیچ حرکت خاصی نکرده بود وقتی وارد اناهیتا درحالی که با یه حوله از حمام خارج می شد یه لب خند ناز تحویلش داد(که فکر می کنم تو اون لحظه از سکس براش بهتر بود)و داوود هم با یه چشمک و ارسال بوس از راه دور جوابش رو داد و سریع به سمت اتاق بالا رفت توی اتاق گوشیش رو برداشت و با لباس رفت تو حمام وان رو پر کرد توش دراز شد و با ارش تماس گرفت(اون روز اتفاق هایی رو که توی 20 دقیقه افتاده بود رو نزدیک 40 دقیقه برام تعریف کرد طوری که وقتی از حیاط رفتم تو همه(مهمون داشتیم)طوری نگام می کردن که انگار قتل کردم)و چند روز بعد این سفر که باسخت گیری پدر و مادر اناهیتا و داوود همراه بود پایان شد،ولی پایان سفر شروع دوستی اون دو بود.داوود یه خواهر داشت(که به چشم خواهری)دختر خیلی خوبی بود و چند سالی از داوود بزرگ تر بود و چون هم پدرش شاغل بود و هم مامانش زیاد داوود رو به دست خواهش میسپردن و اون هم از جریان عاشقی اون دو خبر داشت و خیلی راحت خونه رو در اختیارشون میزاشت و از خونه خارج می شد(که البطه کاشکی یه خواهر بد و سخت گیر بود) و دیگه مدام تماس های داوود بود به من…دیروز توی سینما یه گوشه دنج…بعد از ظهر باماشین خواهرم رفتم دنبالش توی یه کوچه خلوت…دیروز امد خونمون…و…(داوود باهام تماس میگرفت و با پایان اب و تاب برام تأریف می کرد و من هم تا ازش خبر داشتم شاد بودم ولی تو بی خبریا یاد پرستو می افتادم…ولی تا اون روز رابطه هاشون بیشتر یه طرفه بود و بیشتر اناهیتا به اوج میرسید،شاید داوود این رو یک جور از خود گذشتگی می دونست،این داستان ادامه داشت تااین که یه روز عصر اناهیتا زنگ زد اول نشناختم…بعد از شناختن هم خیلی خشک جواب دادم طوری که یکم من من کرد وخدا حافظی بودونه این که حرفش رو بزنه،و بعد از چند ثانیه داوود زنگ زد ودر حالی که می خندید کفت-سلام دیوونه چرا این جوری حرف میزنی… -من که هنوز سلام هم نکردم-بامن که نه با اناهیتا-مگه کناره تو بود؟-اره-خوب چرا تو حرف نزدی خواستی من رو امتحان کنی تو که میدونی بعد اون نامرد دیگه با کسی رابطه ندارم…-نهاصلا ولش کن ببین امروز قرار ما یه کار خیر کنیم(بعد اروم تر گفت)می خواهیم از عقب سکس داشته باشیم…-(من با خوشحالی)به سلامتی شیرینی یادت نره حالا کی قرار دارید؟-(همراه با خنده)میخواهی بیای یا میخواهی به پدرم بگی؟-نه محض فضولی پرسیدم…-چند دقیقه دیگه راستی حاج اقا مسألت…-(من هم ادای اخوندارا در اوردم)بفرما پسرم…-حاج اقا ما چیکار کنیم منزل دردش نیاد؟-خوب ببین پسرم برای شروععع با عشق بازی شروع می کنید بعد وقتی شما و منزلتون عریان شدید مقداری روغن که اگر به حست اتفاق زیتون هم باشد بهتر است بر میدارید وبو منزل میمالید تا لطافط پوست منزل دو چندان شود…بعد انگشت میانی خود را اقشته به روغن کرده ودو بند ان را درون مقعد…داشتم حرف بعدی رو سبک سنگین میکردم که فهمیدم داوود اون طرف تلفن از خنده صداش در نمیاد…یه لحظه با خودم گفتم نکنه اناهیتا پهلوش باشه گوشی هم رو بلند گو چشام گرد شد و بلند تر گفتمبه جان خودم الان کسی پهلوت باشه میکشمت دیوونه…که بالا خره صداش در امد(در حالی که نفس نفس میزد)ببخشید ارش الان میفرستمش بیرون ولی کاشکی بودی و قیافه اناهیتا رو میدیدی…نمیدونستم از حرف تو بخندم یا از چهره اناهیتا…خوب حاج اقا شما ادامه بدید…(دوستان ببخشید از حس راوی گری خارج شد…برمی گردیم سر راوی گری)انایتا درحالی که یه شیشه روغن زیتون دستش بود به داوود که گوشی رو روی لبه تخت میزاشت نزدیک شد…روی پای داوود نشست وبا ناز متفاوتی لبای داوود رو بوسید دهنش مزه نعناع تند میداد کم کم لبای داوود از روی لبای اناهیتا لرزید و به سمت لاله گوشش رفت و در حالی که اون رو می مکید و بازبونش باهاش بازی می کرد دستش به سمت دکمه شلوار اناهیتا رفت و خیلی اروم زیپ اون رو پایین اورد دهنش رو از لاله گوش اناهیتا دور کرد و با صورتش فاصله گرفت توی چشمای ابی و زیبای اناهیتا خیره شد و با کمک خودش شلوار و بلوز اناهیتا رو در اورد یه نگاه پر از عشق به به بدن عزیز ترین کسش انداخت و دوباره به سمت لبای اون رفت و درحالی که زبونش رو توی دهن اناهیتا می چرخوندسینه های کوچیک و نو رسیده اناهیتا رو در دست گرفت به و با هر فشار کوچک بر روی سینه اناهیتا جیغ های از روی درد می کشید که باعث شد داوود از این کار دست بداره برای این که بیشتر از گرمای شریکش استفاده بکنه لباس های خودش رو هم در اورد و اناهیتا هم برای این که نشون بده چقدر مشتاق داوود هست توی این چند ثانیه شورت خودش رو در اورد و به کمک داوود رفت و در یه چشم به هم زدن الت داوود بین پاهای اناهیتا بود و لبای اون ها روی هم قفل بود…کم کم داوود دستش رو از پشت به سوراخ اناهیتا رسوند و چند بنده انگشت وسطی خود رو توی سوراخ اناهیتا کرد اناهیتا هم از روی درد و شیطنت لب و زبون داوود رو گاز گرفت و با صدای اخ از هم فاصله گرفتنداوود نگاهی به شیشه روغن زیتون نگاهی کرد و به سمت شیشه روغن رفت اما بعد فکر بهتری کرد و به سمت در حمام داخل اتاق رفت شوفاژ داخل حمام رو روشن کرد و وان رو پر از اب گرم و کف وبه سمت بیرون حمام رفت.اناهیتا روی تختش دراز کشیده بود و انگشت خود رو روی کس خیسش می کشید.داوود جلوی تخت امد یه دستش رو زیر سر و دست دیگش رو زیر زانو اناهیتا گذاشت و اون رو بغل کرد وبه سمت حمام رفت،توی وان خودش زیر خوابید و اناهیتا پشت به اون روش خوابید داوود در حالی که گرمی نفش هاش رو روی گردن اناهیتا میفرستاد دو انگشت خود رو به ارومی داخل کرد و به چهره ناز و مو های خرمایی اناهیتا که خیس بود خیره بود سعی میکرد این کار رو با ارامش انجام بده تا هردو لذت ببرن تا این که فکر کرد اناهیتا الان قدرت ورود داوود رو به درونش داره…اناهیتا رو بلند کرد و روی سینه روی کف حمام خوابوند اناهیتا دستاش رو بو پشتش رسوند و لای باسنش رو باز کرد تا سوراخ خودش رو نشون داوود بده و داوود با مقداری شامپو روی سوراخش ریخت مقداری اون رو مالید و انگشت کرد و بعدش خیلی اروم سر التش رو داخل کرد وکم کم داشت به نیمه التش میرسید که حبس نفش اناهیتا باعث شد از کارش دست بکشه و توی همو حالت بمونه که صدای اناهیتابه گوشش رسید چی شد چرا ادامه نمیدی؟-تو درد داری…-ادامه بده زیاد نیستوبا پایان این حرف خودش به عقب حرکت کرد و پایان داوود به داخل هدایت شد و بعد از چند ثانیه تلنبه های داوود شروع شد که البطه بعد از تلنبه دهم یا یازدم به ارسگام رسید ولی این بار بدونه معطلی بعد از چند ساک محکم اناهیتا دباره کیرش بلند شد و خیلی اروم شروع به تلنبه زدن کرد و هم زمان جلوی اناهیتا رو میمالوند تا به ارسگام اون بیشتر کمک کنه و این بار تلنبه های 20یا بیشتر بود که اول اناهیتا و سپس داوود این بار توی کون اناهیتا ارسگام شد…(من این مطالب رو توی دفتر چه خاطرات داوود خوندم و کمی رو هم از خودش شنیدم )بعد اون ما جرا اون دو تا اخر تابستون کلی باهم سکس داشتن ولی این اواخر حتی من هم متوجه سردی اناهیتا شده بودم فکر می کردم از اون دعوا های نمکی چند روزه ست که داوود حرفی به من نمیزنه ولی بعد خود داوود هم گفت از دلیل سردی اناهیتا بی خبره تا این که یه روز جمعه وسطای مهر دختری با من تماس گرفت اول فکر کردم مزاحمه یا چه میدونم…گفت باید من رو ببینه و من قبول نکردم ولی وقتی گفت در مورد داووده ولی نمیتونه به خودش بگه ادرس پرسیدم و رفتم سر قرار یه دختر دورو بر14یا15سال بودکه یه کوله پشتی روی دوشش بود تا حالا ندیده بودمش کمی اول احوال پرسی کرد تا نشون که من رو میشناسه ولی وقتی فهمید من هنوز نشناختمش گفت که از کجا من رو میشناشه(یکی از فامیل های داوود بود)بعد از کمی چرت گفتن یه نوت بوک از توی کولش در اورد و یه عکس توی اون اناهیتا توی یه پارک دستش روی کیر یه نفر بود و چند تا عکس دیگه…ازش پرسیدم حالا از این کار چی به تو میرسه که جواب سر بالا میداد-حالا چرا به من گفتی…؟-که شما به داوود بگید-ولی من باید قبل از این که داوود بفهمه با اناهیتا حرف بزنم پس به داوود چیزی نگو باشه؟لب خندی زد و به پیاده رو خیره شد منم مسیر نگاهش رو دنبال کردم تا توی پیاده رو داوود رو دیدم که با چهره قرمز و عصبی به سمت ما میومد و دختره هم نه گذاشت و نه برداشت عکس هارو نشون داوود داد که داوود دیگه رو پا بند نبود نمیدونید با چه بدبختی تا خونه بردمش توی خونه هم مدام مثل مرغ سرکنده رو پاش بند نبود و مدام گریه زاری میکرد و مثل بچه ها سک سکش گرفته بود و من هم حال روزم بهتر از اون نبود چقدر بعد از رفتن پرستو با من حرف میزن تا ارومم کنه ولی حالا از گریه زاری قدرت حرف زدن رو هم نداشت …نمیدونم شاید علاقه داوود به اناهیتا بیشتر از علاقه من به پرستو بود یاشاید من خیلی دوست خوبی برای داوود نبودم که هنوز داوود مثل دیوونه هاست…خواهش میکنم در اول رابطه با هر کس قبل از این که عاشقتون بشه دلیل رابطه رو بهش بگید من از بیشتر شما کوچیکترم پس این رو یه پند از یه بزرگتر برداشت نکنید این یه‎ ‎ خواهشه…نوشته foxy

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *