سلام . دوازده هستم . دوستانم هم منو دوازده صدا می کنن و اگه یک خانمی تو خیابون به یه آقایی گفت دوازده به روی خودتون نیارید.اما اشکالی نداره تو دلتون بخندید چون اون منم.و اون خانوم… این خاطره رو براتون می نویسم. چون فکر می کنم خیلی بدرد بخور باشه.می بخشید که طولانیه. مجبور شدم همه جزئیات مربوط به داستانم رو بنویسم . چون بدون اونها ناقص می شد. خودم هم از بعضی جاهاش خندم می کیره. اما خب همین تجربه های خنده داره که واسه آدم درس میشهوقتی جوون تر بودم همیشه تو رابطه با دختر ها مشکل داشتم . اولش خوب بود. باهاشون خوب شروع می کردم اما وقتی می خواستم بهشون نزدیک بشم گند می زدم به همه چیز.یادمه اولین باری که به دوست دختر سابقمم پیشنهاد سکس دادم . بد جوری ضایع شدم . و فکر می کنم دلیل این ترسم هم همون بود.اسمش پرستو بود.یه دختر سبزه و لاغر. صورت خوبی داشت و بردنش هم دنبه نداشت به اون صورت. خوب لباس می پوشید و بدنش همیشه چشم منو می گرفت. در کل دختر خوبی بود . اما چون زیاد اهل اعتقادات نبود و خوانوادشون هم متعصب نبودن خیلی زود جرات به خرج دادم و یه روز که باهم تو یه کافی شاپ نشسته بودیم بهش گفتم نظرت چیه که رابطه مونو نزدیکتر کنیم؟- یعنی چی؟- یعنی اینکه … ام… چجوری بگم… خودت بگیر دیگه- آها منظورت اینه که دستتو بکنی تو شلوار من و هر جا گیر میاری با من ور بری؟- دو طرفم رو نگاه کردم که مبادا کسی نگاهش به ما باشهبا صدای آروم گفتم خوب خیلیا این کارو می کنن- نه عزیزم، دخترایی که این کارو می کنن فاحشن . من نیستم. واسه خوابوندن شهوتت برو دنبال یکی دیگه بگرد …بعد از اون اتفاق رابطمون کم و کمتر شد تا اینکه بعد از یک ماه دیگه خبری ازش نشد. من هم که اهل تماس گرفتن و منت کشی نبودم تصمیم گرفتم بی خیالش بشم.وقتی برای دختر ها نقش قدیس بازی می کردم دوست داشتنی بودم و وقتی هم که سعی می کردم اونارو به راه بیارم آدم عوضی بحساب می اومدم. اما در هر دو حالت دوستی من بعد از یک ماه یک طرفه قطع می شد . همیشه این من بودم که ترک می شدم.و فرقی هم نمی کرد که دختره لاغر باشه یا چاق، سبزه باشه یا سفید ، هنر دوست داشته باشه یا ورزشکار.8 تلاش و بدون نتیجه…تو دانشگاه دوستام همیشه از رابطه هاشون تعریف می کردن. که معمولا به دستمالی کردن تو سینما یا بوسیدن تو یه جای خلوت محدود می شد. اما بین بچه ها یه نادر بود که هر هفته چند تا خاطره واسه رو کردن داشت. فک می کردم که خالی بند خوبیه چون اینقدر هم خوش تیپ و هیکل نبود که بشه باور کرد که این همه تو این کار ماهره. گوشیش پر شماره بود . هر روز هم چند تا تماس کوتاه با کسایی که عزیزم و هانی می نامیدشون داشتیه بار که تو تریای دانشگاه با هم نسشته بودیم بهش گفتم نادر.. جونِ من خالی نمی بندی این همه داستان از سکس های مختلفت واسمون تعریف می کنی؟- چطور مگه؟- من تو یه رابطه سادش موندم.. ائنوقت تو…- می دونی 12 این کار بیشتر از توانایی فیزیکی توانایی روحی می خواد- کس شر تحویلمون نده بابا- جدی میکم. ببین . من فقط یه چیزی دارم که باعث میشه به هر کی می خوام تو رابطه برسم. صداقت…حرفای نادر روم تاثیر گذاشته بود . با خودم می گفتم شاید حق با اون باشه. من هیچوقت نتونستم صادقانه خواسته ام رو با یه دختر مطرح کنم. از یه طرف تصمیم گرفتم یک بار هم که شده با خودم و طرف مقابلم تو یه رابطه دوستی صادق باشم . از طرفی هم می ترسیدم که هشتمین دوست دخترم رو هم از دست بدم. شاید هر کدوم از 7 نفر قبلی اگه جای تارا بود این کار رو راحت می کردم . اما تارا…تارا بدون شک بهترین دختری بود که تا حالا باهاش آشنا شده بودم. اولین بار که دیدمش ، روی سکو های دانشکده نشسته بودم . یه سیگار تو دستم بود و داشتم سریع می کشیدم که بر گردم سر کلاس. یه دختر کمی تپل با قد معمولی از دور داشت به سمت دانشکده می اومد. روپوش سیاه تنش بود که تنگ بود و اندانش رو خیلی خوش فرم نشون می داد. که آستر های زرشکی داشت. شلوار سیاه با یه کتونی به رنگ آبی نفتی. شبیه پایان دختر های دیگه . اما نمی دونم چرا پایان حواسم پیشش بود. کمی که جلوتر اومد می تونستم صورتش رو ببینم . پوستش سفید بود. بینی کوچیک و چشمای درشتش اونو شبیه قدیس های فیلم های اروپایی میکرد. لبهای درشت و چونه گردش هم چهره اش رو خیلی معصوم نشون می داد.لب هاش قرمز خوشرنگی بود که کمی به صورتی می زد.آرایش غلیظی نکرده بود. اما موهای فر فندقی رنگش که از زیر مقنعه زده بود بیرون خیلی جلب توجه می کرد. یک راست به طرف من اومد و پرسید عذر می خوام. می دونید دانشکده مکانیک کجاست؟…(وقتی یک نفر از واژه عذر می خوام استفاده می کنه یعنی یه آدم معمولی نیست…)حول شده بودم و یه حسی می کفت نباید بذاری از دستت بره. چون تا آخر عمر پشیمون میشی اینجا دانشکده مکانیک قدیمه. اگه با آموزش اینجا کار دارید باید برید دانشکده جدید…خودم هم از این دروغی که گفتم داشتم شاخ در می آوردم اما همین باعث شد اون روز 5 ساعت پایان با اون باشم و تا نزدیک خونه شون باهاش رفتم و ساعت 9 شب یه خونه رسیدم.یک ماهی از آشنایی ما می گذشت و من واقعا لذت می بردم از با اون بودن. هر چند تو رابطه ما هیچوقت حتی یک جک کمر به پایین هم نبود.حالا باید این رابطه افلاطونی رو خراب می کردم . نمی دونم . شاید ممکن بود برای همیشه اون رو از دست بدم.عصر چهار شنبه بود که بعد از کلی گشت زدن با تارا داخل یه کافه نشسته بودیم و صحبتمون در باره ی کتابی بود به اسم در جستجوی زمان از دست رفته. دست تارا رو گرفته بودم و انگشتم رو مثل همیشه روی ناخن های براقش می کشیدم.همیشه عادت داشتم انگشت هاش رو ببوسم. تارا داشت در باره شخصیت سوان حرف می زد که گفتم تارا… یه چیزی خیلی اذیتم می کنه این روزها. دستش رو بلند کردم و انگشت هاش رو مثل همیشه بوسیدم.روش رو از میز به سمت من بر گردوند. ادامه دادم راستش می دونی چیزی که کار رو سخت تر می کنه اینه که تو روبروم نشستیهمچنان ساکت نگاهم می کردحول شده بودم و نگران بودم که ناراحت نشه از حرفم راستش من تو رابطه مشکل دارم. می دونم که حرف هام زیاد برات جالب نیست. اما این چیزیه که عذابم می ده . اگه مخالفت کنی هیچ اشکالی نداره. دیگه هیچ وقت این موضوع رو وسط نمی کشم . اما چیزیه که باید می گفتم.تارا لیوان رو به لب هاش چسبوند . چشم هاش رو بست و لیوان رو پایین آورد. تو چشم هام زل زد . چشم هام رو به سمت لیوان چرخوندم که روی لبه اش خط کم رنگ قرمز رنگ افتاده بود. با صدای آرومش که هیچ نشانه ای از استرس و عصبانیت توش نبود به من گفتآخر همه دوسِت دارم ها همینه…و بعد سکوت. و در سکوت بیرون اومدیم و تنها یک خداحافظی ساده با هم داشتیماونشب یک لیوان از دستم افتاد و شکست. تو راه با یه نفر درگیر شدم و 3 تا قرص آلپرازولام خوردم تا خوابم بود.فردای اون روز هم خیلی سخت می گذشت . هیچ تماسی بین من و تارا بر قرار نشد. ساعت حدود 5 بود و نزدیکای خونه بودم که تارا بهم اس ام اس داد پاشو بیا خونمون راجع به دیشب حرف بزنیموقتی رسیدم به خونشون ، تنها بود. با یه پیرهن سبز رنگ و دامن سیاه تنگ و بلند جلوی در اومد.رفتم داخل. چند بارری خونشون رفته بودم.بهم گفت دیشب تا صبح به حرفات فکر کردم. بهت حق می دم. من هیچ حرفی نزدم. بعد از یک دقیقه سکوت گفت کاندوم داری؟با تعجب و استرس گفتم نه خودم هم از جوابم تعجب کردم. چون 3تا کاندوم 1 سال و 6 ماه تو کیفم مونده بود. اما اصلا دوست نداشتم کاندومی که برای پرستو خریده بودم رو بعد از یک سال و 6 ماه استفاده کنم. ترجیح می دادم برم بیرون ، یخرم.گفت اشکالی نداره. دستشو انداخت دور گردنم و لبهاش رو روی لبهام گذاشت. حول شده بودم. دماغمون بیشتر به هم چسبیده بود تا لبهامون. الآن که یاد اون روز می افتم خندم می گیره. خیلی ناشی بودیم. به قول خود تارا سکسمون شبیه حیوونا بود. با خودم گفتم این اولین و آخرین فرصته. هر چی فیلم پورن تو زندگیم دیده بودم رو یک لحظه جلوی چشم هام آرودم و سعی کردم ازشون استفاده کنم. صورتم رو کمی کج کردم. یک دستم رو بردم تو موها ی تارا و دست دیگرم رو دور کمرش حلقه کردم.تارا هم دو پاش که روی زمین بود رو بالا آورد و دور کمر من حلقه کرد. حالا روی پای من نشسته بود.دست بردم و دامنش رو بالا دادم . یه دستم رو به کونش گذاشتم و بعد از سی ثانیه هر دومون مشغول باز کردن پیرهن هم بودیم. بر خلاف انتظارم اصلا کار نا بلد و خجالتی نبود. و انگار کلی هم فیلم سوپر دیده بود . چون مثل من همه چیز رو می دونست اما کار عملیش ضعیف بود. دو دکمه پیر هنش رو باز کردم . پیر هن رو مثل تی شرت از تنش در آوردم.اون هم تو این مدت دکمه های شلوارم رو باز کرده بود و داشت شلوارم رو از تنم در می آورد دامنش رو در آوردم . شرتش سفید بود و خوشبختانه مو های بدنش رو هم شِیو کرده بود.بعد ها برام تعریف کرد که از صبح با کلی خجالت، چند فیلم از دوست هاش گرفته و دیده تا برای اون کار ها آماده شده بود. هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که من ارضا شدم. وقتی تارا داشت با کیرم ور می رفت و من هم مشغول خوردن کسش بودم . روم نمی شد ازش بخوام برام ساک بزنه و خودش هم اونطور که بعدا گفت دوست نداشت این کار رو. 10 دقیقه مجبور شدم با بدنش بازی کنم . اون هم فقط لذت می برد . هر چند هیچ وقت اون روز صدای هیچ کدوممون در نیومد. انگار با اولین صحبت قانون بزرگی رو شکسته بودیم وقتی مشغول خوردن سینه هاش بودم دستش رو دراز کرد و یک بسته کاندوم از کیفش که روی میز بود در آوردو به من داد. چند تا از کاندومای بسته ای که به نیت پرستو خریده بودم رو برای تمرین استفاده کرده بودوم. به همین خاطر تونستم سریع خودم رو مجهز کنم. ایستاده بودم که تارا خودش بو به بدنم چسبوند و دو دستش رو به دور شونه هام انداخت. نیازی به حرف زدن نبود. من می دونستم که اون باکرست و می دونستم که امروز قراره باکرگیش تو سن 18 سالگی برداشته بشه.به همین خاطر آروم کیرم رو جلوی سوراخش گذاشتم. بدون فشار و آروم داخل کردم .چیزی جلوش رو گرفته بود . مجبور شدم تو یه لحظه فشار شدیدی بیارم. یک دفعه کیر16 سانتی ام تا ته رفت تو و شکمم خورد به شکم تارا. هیچ صدایی ازش بلند نشد ولی از پنجه هاش که به پشتم چنگ انداخته بود می شد فهمید که چه دردی رو داره تحمل می کنه. با دو دست پهلوش رو گرفتم که زمین نخوره و خیلی آروم اونو روی کاناپه اندختم.و خودم روش خوابیدم. هر دو سعی می کردیم سکسمون رو مثل یک مراسم اسطوره ای پیش ببریم. به همین دلیل یک بار هم تارا در طول سکس پشتش رو به من نکرد. کمی که جلو عقب شدم آبم برای دومین بار و این بار داخل تارا اومد . البته توی کاندوم.تارا بعد از پاره شدن پرده اش تقریباچشم هاش رو بسته بود . به نظر می رسید درد زیادی رو تحمل می کن.کمی خون روی زمین ریخته بود. بلند شدم . از داخل اتاق تارا و روی تخت ملحفه سفیدی آوردم و روی تارا که بی حال روی کاناپه خوابیده بود انداختم چشم هاش رو باز کرد . نگاهی به من کرد که هنوز هم بعد از 4 سال به یادم مونده و زیبا ترین چیزیه که چشمم در زندگی دیده. خم شدم و بوسیدمش. با دستمال کاغذی پایان خونی که حالا روی زمین و میان پاهای تارا سیاه شده بود را جمع کردم. دیددم که تارا می خواد از جاش بلند شه.. در اون لحظات انگار ذهن هم رو می خوندیم. رفتم روی سرش. یکدستم رو زیر رون هاش انداختم و دست دیگرم رو هم دور کمرش. بلندش کردم و در حالی که صورتم رو به صورتش چسبونده بودم به سمت حموم بردم. چند دقیقه ای داخل حموم و زیر آب نوازشش می کردم. تارا انگار که کاملا بی حال بود.هیچ عکس العملی نشون نمی داد و همین رو خیلی دوست داشتم. 1 ساعت بعد هر دو روی کاناپه نشسته بودیم . تارا به من تکیه داده بود . صورتش رو به من کرد و گفتخوشحالم.با این جمله قفل سکوت ما شکسته شد و دوباره انگار قدرت تکلم پیدا کرده بودیم.چند روز بعد تارا به من گفت وقتی ازت پرسیدم کاندوم داری، اگه می گفتی اره هیچ وقت حاضر نمی شدم باحات سکس داشته باشم. من هم که از روراست بودن با تارا ضرری ندیده بودم همه داستان پرستو رو برای تارا تعریف کردم. تارا خودش اولین نفریه که این نوشته رو می خونه. احتمالا چند دقیقه دیگه این داستان رو می خونه. اما فکر نکنم اجازه بده من اونو جایی پابلیش کنم. مگه مه تارا؟نوشته دوازده
0 views
Date: November 25, 2018