تاوان گناه

0 views
0%

سلام دوستانشاید من تبحر کافی در بیان اتفاقات که در واقع برای اینجانب رخ داده را نداشته باشم اما با تشکر از وقتی که برای خواندن این اتفاق میگذاریدچند لحظه شما را به خاطرات خودم دعوت میکنم با تشکراینجانب 35 سالمه واسمم امیر عباسه وشروع این اتفاقات از سال89واز وقتی شروع شد که من برای کار وارد جزیره قشم شدم خوب بخاطر بدی اب هوا وهمچنین تخصص من در کار ساختمان بسرعت کار خوب وپر درامدی به دست اوردم وهمین امر باعث شد که دوستان جدیدی پیدا کنم که خوب شما میدونید قطعا در میان این دوستان بودند که عاشق سکس ومخ زنی دخترانی بودند که تعدادشان کم هم نبوددر همین ایام بود که تلختیرین واموزنده ترین اتفاق زندگی من اتفاف افتادصبح روز دوشنبه که از کار شبانه در ساختمان(به دلیل گرمای روز شبها کار میکردیم)به منزل مجردی خودم برمیگشتم کنار جاده متوجه خانمی 20 ساله که همراه کودکی شدم وخوب بدلیل گرمای هوا توقف کردم تا خانم سوار بشه وتاجایی برسونمش صدای ملایم ضبط وخستگی کار باعث شده بود اصلا توجه ای به خانمی که حالا سوار ماشین شده بود نکنم توعالم خودم سیر میکردم که صدای خانم من به خودم اورد که گفت اگه میشه منه در زندان پیاده کنید توایینه نگاه کردم حس فضولی من بهم شجاعت داده بود ازش پرسیدم زندان برای چی خدا بدنده گفت که شوهرش توزندان برای قاچاق امروز روز ملاقات دارم میرم زنداناول از روی ترحم که شاید بتونم کاری براش بکنم وبعدشم ارضائ حس فضولیم بااصرار زیادشماره همراه خودم به خانمه دادم وازش خواستم که اگه کاری داشت بهام تماس بگیرهکه ایکاش هیچوقت این کار نکرده بودم(من ادم جذابی نیستم یه ادم خیلی معمولی )بهرحال خانم رسوندم وفقط اسمش پرسیدم بالبخند کوتاهی گفت.زهرهمن رسیدم خونه دوش گرفتم خوابیدم ساعت 4 موبایلم زنگ خورد گوشی برداشتم دیدم بهزاده که هم رفیق بودیم هم همکار.گفتش که ناهار گرفته داره میاد خونه من من گفتم که بیاد داشتم کارام میکردم که بهزاد در زد در باز کردم امد ناهار خوردیم یه قلیون چاق کردیم نشستیم پای گپ زدن بهزاد از اون دسته دوستای بود که درمورد همه چیز صحبت میکرد یکدفعه من موضوع صبح را که برام اتفاق افتاده بود را تعریف کردم بهزاد لبخندی زد گفت به به اقاراه افتاده دست مارا بگیر بهش گفتم طرف متاهله شوهر داره بهزاد با تمسخر بهم نگاه کرد گفت خیلی مشنگی اخه خره خانم شوهر دار سوار ماشین تو میشه گفتم اونجا ماشین نبود مجبور بود خندید گفت باشه حالا خوشگل بود چند سالش بود باناراحتی گفتم دقت نکردم ولی جون بود خیلی بهزاد تا شب مخ من خورد از سکساش با زنای متاهلی صحبت میکرد که بعضی از اونها را میشناختم وقتی رفتیم سر کار حرفهای بهزاد من ول نمیکرد دایم بهشون فکر میکردم ساعت دو. سه شب بود که موبایلم زنگ خورد جواب دادم صدای لرزونی میومد که گفت سلام گفتم بفرماییدگفت من نشناختید گفتم نه امرتون وقتی خودش معرفی کرد شناختمش برام گفت که بچه اش از روی نردبان افتاده اوردنش بیمارستان واز من خواست کمکش کنم منم به سرعت راه افتادم طول مسیر به حرفهای بهزاد فکر میکردم وواقعا تو خلا بودم رسیدم بیمارستان رفتم داخل زهره را دیدم که روی نیمکت نشته بود وگریه میکرد گفتم بچه چطوره گفت بردنش داخل اتاق عمل دوساعتی میشه داشتیم صحبت میکردیم که در اتاق عمل باز شد ودکتر امد بیرون گفت جایی نگرانی نیست فقط باید تا صبح بستری باشه صبح مرخص میشه خیالمون راحت شد به زهره گفتم خوب پس من میرم فردا میام که برای تسویه. مرخص کردن بچه اینجا باشم داشتم میرفتم که باصدای زنونش گفت مراقب خودت باش یکدفعه دلم هوری ریخت پایین انگار پاهام قفل شده بود قدرت تکون خوردن نداشتم برگشتم تا اون موقعه به اون صورت نگاش نکرده بودم یه نگاه خریداری کردم دیدم چقدر ملوس نازه اندامش زیر چادر بندری که دور ورش پیچده بود ظریف وزیبا بود چشم ابروولبای خوش فرم دست پام گم کرده بودم باصدای اروم گفتم مرسی خودم رسوندم به ماشین یه حسی نمیذاشت من برم برگشتم داخل زهره من دید با تعجب گفت پس برگشتی گفتم میمونم پیشت تنها نباشی شب جزیره خیلی پرستاره بود وزیبا بهش گفتم بریم توحیاط تا بچه بهوش بیاد یه چای بخوریم قبول کرد تو حیاط از خودشوزندگیش تعریف کرد منم از خودم گفتم انقدر مبهوت حرفهاش شدم که گذر زمان از دستم خارجشدصدای پرستار من به خودم اورد که داشت دنبال مادر بچه میگشت من باهاش خداحافظی کردم رفتم سرکار تابهزاد من دید گفت حیوونی همون خانم شوهرداره بود حالا کمکشون کردی خوش گذشت خودتی اخوی. با یه نگاه بهش فهموندم که به کارش برسه تاهوا روشن شد ساعت کاریم تموم شد اصلا متوجه اطرافم نبودم لباسم در اوردم رفتم خونه دوش گرفتم صورتم اصلاح کردم واماده شدم که برم بیمارستان ساعت یازده زهره زنگ زد باکلی معذرت خواهی گفتش برای مرخص کردن بچه پول کم اورده من سریع خودم رسوندم بیمارستان(اونم مثل من اونجا غریب بود کسی نداشت چون پدر ومادرش فوت کرده بودند یه برادر داشت که اونم تهران مشغول کار بود) رسیدم کارای تسویه انجام دادم بچه رو مرخص کردم یه پسر دو سه ساله نمکی بود که به توصیه زهره اون بچه عقب نشستن رسوندمش خونه به زور یه مقدار پول دادم که برای بچه هرچی میخاد بگیره دم در خواستم خداحافظی کنم که دعوتم کرد داخل هر جور فکری که شما بگین از مغز من گذشت اما خودم جمع جور کردم نشستم برام شربت اورد من لاجرعه همش سر کشیدم بهم گفت که مثل برادرش میمونم وازم تشکر کرد گفت هرجور بشه پولی که بهش دادم خورد خورد بهم برمیگرودنه حرفش حس بدی بهم داد چون جور دیگه ای فکر میکردم اما به روم نیوردم امدم خونه اون شب مرخصی گرفتم کلافه بودم اون چیزای که تاحالا باهاش حال میکردم وقتم پر میکردبرام بیمعنی شده بود داشتم دیوونه میشدم فیلم گذاشتم قیلون چاق کردم اما یه چیزی کم بود ساعت یازده شب موبایلم زنگ خورددیدم یه پیام کوتاهه خدای من از زهره بود که نوشته بود بهش زنگ بزنم انگاری دنیارا بهم داده بودن سریع بهش زنگ زدم دیدم داره گریه زاری میکنه ازش پرسیدم چی شده برام گفت تنهاست3ساله شوهرش زندانه بنا به رسم اون مناطق توسن پایین ازدواج کرده اما حالا تنهای تنهاست ازم خواست کمکش کنم منم گفتم مثل برادر پشتم بهم گفت برادر نمیخام یه دوست میخام همدم. هستی حرفهای تازه شنیدم خون تو رگام گرم شد بهم گفت تا یکساعت دیگه که محلشون خلوت میشه بدون ماشین برم خونش منم از خدا خواسته قبول کردم ورفتم دم در خونش قلبم داشت از دهنم میزد بیرون در که واشد تونور چراغ دیدمش یه ارایش خیلی ملیح با چادر رنگی رو سرش انداخته بودانگار که فرشته بود بوی حمومی که معلوم بود تازه رفته بود ادکلن عربی کس کش که زده بود واقعا شامه نواز بود دعوتم کرد تو همون خونه که صبح رفته بودم اما انگار خیلی قشنگتر شده بود رفتم داخل حال بچه پرسیدم گفتش خوابه برام چایی اورد وقتی دولا شد که من چایی را بردارم چادرش باز شد تاره من خط سینش دیدم که بارنگ سبزه نمکی پوستش تو تاپ سفیدش میدرخشیدنشست کنارم ازم پرسید که اگه ازت چیزی بپرسم راستش بهم میگی گفتم هرچی .گفت ازدواج کردی گفتم اره ولی سه سالی هست جدا شدم برای همین هست که امدم جزیره اخه دارم مهریه میدم گفت قول میدی هرچی اینجا امشب اتفاق میفته بین من تو خدا بمونه گفتم بله از جاش بلند شد رفت تو اتاق یکدقیقه بعد من صدا کرد وقتی تو اتاق دیدم نشته جلوی ایینه داره موهاش شونه میکنه ازم خواست کمکش کنم موهای بلند مشکی که بوی خوبی میداد ورفتم جلو که بر گشت بلند شد امدتو بغلم سرش گذاشت رو سینه من دستاش حلقه کرد دور کمرم عقب عقب رفتیم تا رسیدم به تخت خوابید رو تخت به من گفت برم پهلوش من تو اسمانها بودم خوابیدم کنارش لباش بوسیدم وخیلی اروم دستم بردم طرف روناش. پاهاش باز کرد واجازه داد که دستم به کوسش برسه شروع کردم به مالیدن معلوم بود که چند وقتی هست با کسی نبوده ازش پرسیدم باکسی بودی گفت باشوهرم تو زندان ملاقات خصوصی 6ماه پیش تاپش در اوردم سوتین سبز فسفری که سینه هاش توش مثل الماس سیاه میدرخشید شهوت من بیشتر بیشتر میکرد شروع کردم به مالیدن سیناهاش سوتینش باز کردم به سینه هاش نگاه کردم ظریف ولی سفت لیمویی وقتی میکشون میزدم زهره دستاش تو موهایی من کرده بود اروم ناله میکرد رفتم سراغ کوسش شلوار شرتش همرمان از پاش در اوردم کس ناز کوچیکی داشت اول بوسیدمش بعد شروع کردم به لسیدنش تاجش لیس زدم میک زدم بدنش به لرزه افتاده بود من هول داد کنار نشست رو شکمم دگمه لباسم باز کرد دستای نرمش کشید رو بدنم یه حسی خیلی عجیب داشتم که توسه سالی که با همسرم بودم نداشتم لباسام در اورد شروع کرد به بوسیدن بدن من رسید به کیرم با دستاش نوازش کرد شروع کرد به ساک زدن گرمای دهنش خیسیش من دیوونه کرده بود گفتم بسه بلندش کردم امدم روش کیرم گذاشتم دم سوراخ کسش که بهم گفت امیرم کاندوم گفتم ابم نمیریزم گفت برای اون نیست که حرفش قطع کردم بافشار کیرم کردم توکسش اه بلندی کشید دیگه حرفی نزد فقط از من میخاست که محکمتر بکنمش من تندتر تندتر میکردم همه جور پوزی ومدلی باهاش حال کردم اروم اروم داشتم ارضائ میشدم داشت ابم میمود که کیرم در اوردم گذاشتم لای سینه هاش ابم با فشار پاشید بیرون من خسته ولی راضی افتادم بغلش حس کردم ناراحته فهمیدم ارضا نشده داشت بخودش میپیچید نشستم بغلش از لباش بوسه گرفتم اروم رفتم سراغ کسش ازم خواست اجازه بدم خودش بشوره اما گفتم نه با اینکه تازه کرده بودمش اما کسش نه مزه بدی داشت نه بو میدادبراش خوردم لیسدم تا از تکونای بدنش فهمیدم ارضا شده همونجا تا صبح خوابیدم صبح رفتیم حموم صبحانه خوردم از همون طرف رفتم سرکار دوسال. هفته دو یا سه بار باهم بودیم ازش خواستم از شوهرش جدا بشه تا سر سامونی به رابطه مون بدم اما قبول نمیکرد گذشت تا اینکه برای یکی از کارگرهای ساختمونی حادثه پیش امدونیاز به خون داشتیم وچون جزیره بانک خون نداشت از ماها خواستند هر کسی گروه خونشیش همخونی داره خون بده من رفتم که خون بدم وهمین کار کردم چند دقیقه بعد متوجه شدم طرز نگاه پرسنل بخشی که مابودیم تغییر کرده اما نمیدوستم چرا روی نیمکت نشسته بودم که یکی از پرسنل من صدا کرد گفت دکتر میخاد شما را ببینه داخل مطب دکتر شدم سلام کردم نشستم خانم دکتر سرش بالا اورد سری تکان داد دوباره مشغول شد خواستم ازش چیزی بپرسم که گفت الان توضیح میدم چند لحظه صبر کنیدتلفن اتاقش زنگ خورد وقتی صحبتش با گوشی تموم شد رو به من کرد گفت چند وقته ازمایش خون ندادی گفتم دوسه سالی میشه چطور گفت چیزی مصرف میکنی گفتم نه دکتر با اشاره به برگه که دستش بود به من گفت چیزی که میگم قطعی نیست ولی شما ایدز داری انگاری اب سرد ریختن رو بدنم وا رفتم گفتم خانم دکتر امکان نداره اخه چطور . گفت رابطه نامشروع کنترل نشده چطور دنیا روسرم خراب شد امدم بیرون. گیج مات تو خیابونا راه میرفتم دوسه شب با این حال گذشت تو ایترنت متوجه شدم برای ایدز راه درمان هست پس امیدوار شدم بنابرین رفتم سراغ زهره اون بنده خدا ازشنیدن این مطلب شک زده شده بود اما نمیدوستیم ناقل اون یامن بخاطر همین حس گناه میکردیم با بدبختی شوهرش مجبور کردیم تا ازمایش خون بده معلوم شد شوهرش باسرنگ الوده در زندان مبتلا شده واین بیماری منتقل کرده زهره تا این فهمید خورد شد حالابعد این مدت که گذشته زهره خودش از من قایم میکنه فقط تلفنی باهم رابطه داریم ادرسی از خودش به من نمیده ولی هنوزم دوسش دارم. دارم درمان میکنم ازشما دوستان پسر ودختر میخام اولا بابت اینکه سرتون درد اوردم من ببخشیید دوم همیشه عاشق وصادق باشید. خدانگهدارتون ارادتمند شما امیر عباس .نوشته‌ امیرعباس

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *