توی این دنیا بالاخره همه تاوان میدن…آره اینجوری نیست و نمیمونه …از بوی دود و دم شهر و آلودگی صوتی حالم داشت به هم میخورد.وسط ناصرخسرو كه سگ صاحبشو نمیشناسه، وقتی یه دختر جوون راه میره هركی دستش برسه یه دستمالی كوتاهی میكنه و یه تنه ای هم بهش میمالونه.داروی دسفوناك میخواستم، واسه خواهرم كه تالاسمی ماژور بود، باید حتما گیرش میاوردم به هر قیمتی كه شده.دلم واسه مظلومیت و بی پناهیش میسوخت، ولی حداقل مثل من بر و رویی نداشت كه بتونه به هركاری دست بزنه، یعنی اگر میخواستم نمیتونست.خوش به حالش…ولی من از دنیا بریده بودم، دنیا هم از من.توی پایان بیست و چهار سال عمرم فقط یك سال به معنی واقعی كلمه زندگی كردم، اونم زمانی بود كه محمد اومد توی زندگیم.زمانی كه اصلا نمیفهمیدم قبلش تو این دنیا چیكار میكردم.محمد یه كم مذهبی بود ولی نه خشكه مذهب،دل مهربونی داشت، مثل بقیه ی دوست پسرا نبود،بهم زیاد گیر نمیداد..تو اون رابطه هردومون آزاد بودیم.هنوزم وقتی میرسم سر خیابون كریمخان حس میكنم محمد همونجور منتظرمه، تكیه داده كنار نشر ثالث و یه پاشو زده به دیوار و رفت و آمد ماشینارو تماشا میكنه.هنوز وقتی از كنار كافه نادری رد میشم ناخودآگاه توی كافه رو سرك میكشم مبادا یه گوشه روی یه صندلی لهستانی تنها نشسته و عینك دودیشو برق میندازه و دو تا قهوه ترك تلخ سفارش داده تا برسم.گاهی وقتا تو اتوبوس تجریش_راه آهن هنوز كنار میله ی حایل خانم و مردا وایمیسم كه بتونم با وجود صندلیای خالی ،سرپا كنار محمد وایسم و حتی حس نكنم این میله هم بینمونه ،گاهی وقتا كه پیاده میشم جلوی در قسمت مردونه منتظر میشم كه از هجوم جمعیت زود خودشو بكشونه بیرون و با خنده و قدم زنون خودشو بهم برسونه.ولی دیگه هیچوقت نمیاد و منتظرم نیست.كاش كه دلیل رفتنش چیز دیگه ای بود، چیزی به جز یه تیكه گوشت بی ارزش كه بین پاهای من وجود نداشت.دوران دبیرستان یه دوستی كوتاه با یه عوضی داشتم كه همیشه سر كوچه مدرسه منو میپایید.به خیالم عاشقم شده بود.راحت گولشو خوردم و توی اولین سكسمون كه اصلا فكرشم نمیكردم و فقط یه لاپاییه معمولی قرار بود بدم، پرده مو زد.از اون به بعد دیگه نه تو زندگیم پیداش شد نه دم مدرسه.فكر میكردم محمد اینقد عاشقمه كه به این خطا فكرم نكنه، نه بابای معتادم براش مهم بود نه خواهر مریضم نه اینكه بچه طلاق بودم و مادرم من و خواهرمو واسه اعتیاد پدرم ول كرد به امون خدا و رفت.میگفت اشكالی نداره من برات یه زندگی تازه میسازم، كاری میكنم هرچی فكر كنی این روزا رو یادت نیاد.تا روزی كه قضیه خیلی جدی شد و میخواست درموردم با خانواده ش صحبت كنه و مجبور شدم اون حقیقت لعنتی رو بهش بگم. اینقد از كنار همه ی مشكلاتم راحت گذشته بود كه وقتی تا اون حد سرخ شدن صورتشو ازعصبانیت دیدم باور نمیكردم.رگ های گردنش بیرون زده بود و صداش دو رگه تر شده بود، گفت مریم تا آخر عمر نمیتونم با این فكر زندگی كنم كه با كی خوابیدی و خانم من دختر نبود.جوری ول كرد و رفت كه انگار هیچوقت به دنیا نیومده بود.وضع اعتیاد پدر دیگه به تزریق كشیده بود و من و مینا گاهی تا نیمه های شب با استرس و گریه زاری انتظار میكشیدیم ،كه با تن نیمه جون برمیگشت و وسط اتاق بیهوش میشد.آخرش یه شب مهین خانوم صاحبخونه مون با صدای بلند در زد و هراسون بهمون خبر داد كه جنازه باباتون گوشه ی پارك سر كوچه در حالی كه سنگ كوب كرده پیدا شده.انگشتام از شدت تایپ زیادضعیف و لاجون شده بود، مینا داشت روی سبزی هایی كه خورد و بسته بندی كرده بود واسه مشتری ،برچسب میزد سبزی كوكو… قرمه سبزی… سبزی آشتنها تیكه طلایی كه داشتم گوشواره گوشم بود كه یادگار مادربزرگم بود، حتی واسه فروختن اونم باید خفت تحمل میكردم، طلا فروش با چشمای هیزش بهم خیره شده بودواس شوما بدون فاكتورم قبوله، اصن شوما با این وجنات باید تو طلا غرق شین نه كه این گوشواره سبكو بفروشینچرا اینجوریه؟ چرا هر جهنمی میری مث جنس وراندازت میكنن؟بالاخره مهین خانم با دست پسم زد و گفت بزار جیبت دختر فكر جا كن، كرایه های عقب مونده حلالت فقط تا اخر برج جمع كن برو كه ما مستاجر جدید داریم میاریم.والا دستمون به دهنمون نمیرسه، درآمدمون همین خونه ست كه اونم…..چی میگفتم؟ محض رضای خدا تنها درآمدتم به ما ببخش؟كجا باید میرفتیم؟ با ٣ تومن پول پیش و ١٥٠ تومن كرایه كه اونم نمیتونستیم با خرج دوا دكتر مینا و یه خورد و خوراك فقیرانه پرداخت كنیم؟گاهی اوقات كه مینا ازم میپرسید یاد محمد می افتم یا نه بهش میگفتماز قدیم میگن اونقد سرم اومده كه عاشقی یادم رفته… اینقد بدبختی دارم كه وقت نمیكنم یاد محمد بیفتم..اون شب وقتی خسته و كوفته داشتم برمیگشتم خونه، یه ٢٠٦ جلوم وایساد.هرچی خودمو میزدم به اون راه و نگاش نمیكردم بازم آروم آروم كنارم میومد_خوشگله… یه شب چند؟ راضیت میكنم بیا بالا…قالبو نبین ٢٠٦ اِ ، موتور BMW ست میخواستم داد بزنم برو گمشو كثافت، كه گفت-بیا بالا واسه امشب ٢٠٠ تا بهت میدم.تو یه لحظه چهار تا تراول پنجاهی تو دستم تصور كردم، میتونستم بدم به مهین خانم و فعلا مهلت بگیرم ازش… نه دو سه قلم از داروهای مینا رو میگرفتم، شایدم اگه گوشت و مرغ میخریدم تا بخوره و تقویت شه بهتر بود؟نفهمیدم چی شد كه خودمو سوار ٢٠٦ دیدم.پسره قیافه نداشت سبزه و لاغر بود و موهای سرش از شقیقه كم پشت بود.تو ماشینم خیلی حرف میزد-جون عجب تیكه ای هستی، دل تو دلم نیست بكنمت،اوف از الان شق كردم برات…جوابشو نمیدادم فقط میخواستم زودتر به اون پول برسم، دم یه آپارتمان نسبتا كهنه نزدیكای هفت تیر پارك كرد، تو آسانسور خودشو بهم چسبوند و یه كم لب گرفت،خونه مجردی بود به نظربساط چایی و استكانای نشسته، پتو بالشتای جمع نشده ی وسط حال،لباسای مردونه ی ریخت و پاش تو خونه، همه نشون میداد چند تا پسر اونجا زندگی میكنن.فوری شروع كرد لباساشو كندن، هیكل لاغر و سینه های پر از پشم و پیلیش حالمو به هم میزد، نمیخواستم تو این شرایط اصلا یاد سینه ی ستبر و پوست گندمی محمد بیفتم، وقتی تو نقش یه خانم هرجایی بودم، یا در واقع خود یه خانم هرجاییبه شرت پاچه دار طوسی چندش آورش اشاره كرد و گفت كیرمو تو دربیار جونی.آروم مانتوی مشكی كارمندی و شالمو دراوردم، یه تی شرت ساده و شلوار جین تنم بود.كیرشو از تو شرت بیرون كشیدم، كاملا شق بود، دراز و باریك، مثل صاحبش حال به هم خانم و پشمالو.فوری گفت كامل لخت شو بعد بخورش.عین كارمندش باید دستوراتشو انجام میدادم، لخت شدم و رو زمین زانو زدم، همینطور كه كیرشو تو دهنم عقب جلو میكردم،ازم تعریف میكرد و بهم فحش میداد-اوف چه سینه ای داره مادر جنده… چه تن و بدن سفیدی داره كس ده…مث سگ باید گایید این جنده لاشی رو…بعد از چند دیقه گفت بسه دیگه دمر بخواب رو مبل… یه كاندوم كشید سر كیرش كه حالم بهتر شد،میخواست حالت داگی باشم، فكر میكرد جنده لاشی م و كس گشادی دارم و میخواست تنگ تر شم تو اون حالت، بدون اینكه برام بخوره یا سعی كنه تحریك شم چپوند تو كسم، اینقد تنگ بودم كه انگار بار اولم بود نه دوم، جیغ زدم آااااااااای پاره شدم… دستشو گذاشت جلو دهنم؛ هیسسس خفه چقد تنگی تو اوففففف، تا حالا كجا بودی…بهم رحم نمیكرد دقیقا حالتی كه پولشو داده و باید استفاده كنه پوزیشنو عوض كرد ، پاهامو داد بالا و اومد روم، یه كم كیرشو با كاندوم گذاشت لای سینه هام و دوباره كرد تو كسم، تو چشام نگاه میكرد و حالم از نگاه دنباله دارش به هم میخورد…_جووون چه جنده لاشی ای هستی، چه كسی..كردن داره، جوووون…باید تاخیری میزدم تا صبح میگاییدمت ولی دارم میام مادر جنده…یهو شروع كرد آه و اوه كردن و به دو تا سینه م چنگ زد و آبش اومد تو كاندوم، وقتی كاندومو دراورد مجبورم كرد كیرشو بخورم تا تمیز شه،اسكناسارو شمرد و گفت بیا این ٢٠٠ تا، ارزششو داشت،من با دوستام اینجا خونه گرفتیم اگه یه دور گروهی به ٥ تامون بدی یه تومن گیرت میاد، اینم شماره م …منو نزدیك خونه پیاده كرد، مینا رنگ به رو نداشت ، گفتم خواهر نتونستم خبر بدم تایپام مونده بود وایسادم، به جاش فردا یه پولی به مهین خانم میدم تا فعلا دست از سرمون برداره.فرداش بیشتر به خودم رسیدم بعد از مدت ها ، یعنی بعد از محمد دل و دماغ آرایش نداشتم.دیگه دفتر تایپ نرفتم، به جاش از اتوبوس حوالی زعفرانیه پیاده شدم، وایسادم تا یه ماشین مدل بالا جلوم وایسه.انگار هرچی پولدار تر خسیس تر بیشتر از صد، دویست نمیگفتن، تا اینكه یه لكسوس مشكی بهم نزدیك شد، شیشه رو تا نصفه داد پایین.شكه شدم، كت شلوار طوسی و یقه سفید آخوندی و ته ریش یه لحظه گفتم نكنه بسیجیه و دستگیرم كنه، به تته پته افتاده بودم كه گفت بیا بالا راضیت میكنم.سوار ماشین شدم، جلوی یه برج خیلی لوكس وایساد، ریموت درو زد و رفت داخل، مثل یه باغ بهشت بود حیاطش، پاركینگش نمایشگاه ماشین بود، آسانسورش اندازه سالن خونمون آینه های مجلل و موزیك ملایم.وارد خونه شدم چشمام چهار تا شده بود تو عمرم همچین جایی رو ندیده بودم سالن بزرگ سرامیكای براق، سقف نقاشی شده با فرشته های بالدار، یه میز سنگی بزرگ توی ورودی خونه بود و مبلای مجلل زرشكی و پرده های یه دست تور سفید و چهار تا قالی طبیعی بزرگ كه بازم نمیتونست سالنو بپوشونه.یه تابلو فرش بزرگ و ان یكاد رو دیوار بود، پوزخند زدم چه اعتقادیفوری برگشت طرفم،-كفشاتو دربیار بیا تو خیلی وقت نداریم.یه موزیك قری گذاشت و خودش یه روی كاناپه راحتی لم داد، به حالت دستوری گفت با رقص لباساتو برام در بیار..شروع كردم رقصیدن و با قر اول شالمو برداشتم و بعد دكمه های مانتومو دونه دونه باز كردم، یه قر به كونم دادم و شلوارمو تا نصفه كشیدم پایین كه وحشی شد و حمله كرد طرفم و خودش بقیه لباسامو كند.بهم گفت اگه هركاری خواستم بكنی واسه دو ساعت ٥٠٠ بهت میدم.همه ماههای عقب افتاده كرایه رو میدادم.گفتم باشه.با خشونت زد رو كونم و گفت باشه نداریم فقط میگی چشم.گفتم بله چشم.پاهامو باز كرد و دست چپمو به پای چپ و دست راستمو به پای راست با طناب بست.فهمیدم سكس خشن و ارباب برده ای دوس داره. كمربندشو دراورد و یكی زد رو شیار كسم، از درد جیغ زدم.گفت تشكر كن… بگو ممنون ارباب، با ناله گفتم ممنون ارباب.رفت و از آشپزخونه یه گوشتكوب چوبی اورد و سعی كرد فرو كنه تو كسم.من جیغ میزدم و اون فقط فحش میداد_خفه شو سگ ارباب، تو حق اعتراض نداری…دارم بهت لطف میكنم.تو یه جنده لاشی ی بی ارزشی كه شامل لطفم شده.در عین درد و اشك دسته ی گوشتكوبو تو كونم فرو كرد، حتی نمیتونستم دست و پا بزنم، حس كردم خون میاد از كونم، جیغ میزدم و اشك میریختم، تو رو خدااا نه تو رو خدا ولم كن وای خدایا دارم میمیرم.كامل لخت نشد فقط شرت و شلوارشو كشید پایین، برخلاف دیشبی ،كیرش خیلی كلفت بود وقتی خشك خشك كسمو میكرد واقعا دردش برام غیر قابل تحمل بود، التماس میكردم كه میشه یه كم چربش كنید؟با عصبانیت میگفت تو حق درخواست نداری تو فقط باید كس بدی جنده لاشی ی دوزاری و تلمبه هاشو تند تر میكرد.وسط كردن بود كه یهو زنگ واحدو زدن، منو فوری فرستاد تو حموم و لباسامو داد دستم و گفت دستكشا رو بپوشم و ابو باز كنم و شروع كنم نظافت، یعنی نظافت چیم،حالت خواب آلود به خودش گرفت و درو باز كرد،از گوشه در دیدم یه دختر چادری بودكه با صدای نازك گفت سلام عشقممممم آقا مجتبی…ساعت خواب؟پسره گفت سلام عزیزم میخواستم بیام دنبالت ولی نظافت چی طولش داده یه ساعته حمومو داره میشوره منم چون خانم غریبه ست حبس شدم تو اتاق كه گناه نباشه و راحت باشه.دختره با ذوق گفت من فدای شوهر محجوبم بشم،اومد طرف حموم؛داشتم سكته میكردم،پاچه شلوارمو داده بودم بالا، شالمو بسته بودم دور دهنم و كل حمامو وایتكس ریخته بودم و با دستكش میشستم،بهم اصلا توجه نكرد، فقط گفت خسته نباشی حاج خانم.منم گفتم خیلی ممنون مرسی خانم.یهو به مجتبی گفت عشقم میشه این خانم فردا بیاد خونه مارو تمیز كنه؟ نرگس خانم رفته مسافرت گند خونه رو گرفته.مجتبی با صدای لرزون گفت باشه میفرستمش.بعد از اینكه كارم تو حموم تموم شد مجتبی به نامزدش گفت منتظر باشه كه باهام حساب كنه و بفرستتم برم.اومد در حموم و ٥٠٠ تومن تراول بهم داد و اروم گفت فردا برو خونه پدر خانوممو تمیز كن جبران میكنم.به ناچار قبول كردم، فردای اون روز یه تیپ معمولی كه به خدمتكارا بخوره زدم، مجتبی و نامزدش اومدن دنبالم، دختر مهربونی بود، بهم گفت حیف تو نباشه خونه مردمو تمیز كنی؟گفتم لطف دارید خانم ولی مجبورم.با غصه گفت كاش كلا میومدی پیش خودمون كار میكردی…تو دلم خیلی از زمونه شاكی بودم ، دختر چادری و دست نخورده ببین نامزدش چه كارا میكنه، بعد ببین محمد منو به خاطر یه اشتباه چطوری از زندگیش بیرون كرد…خونه ی دختره نه اون اندازه شیك بود نه بزرگ، با بدبختی كل خونشونو تمیز كردم، اندازه هشت ساعت كار كردم و صد تومن پول بهم دادن.دقیقا یك پنجم پولی كه دیروزش تو دو ساعت دراورده بودم.با شرافت بودن چقد سخت بود.وقتی داشتم راهرو خونه شونو تی میكشیدم صدای تلفن حرف زدن دخترك با همون تن نازك به گوشم رسیدداشت آروم و با استرس به دوستش میگفت آخه تا ماه بعد چطوری راست و ریسش كنیم؟یه جوری وقت عملو جلو بنداز، بدبخت میشم اگه بفهمه دختر نیستم همه چیزو از دست میدم…..ادامه…پایاننوشته مانیا
0 views
Date: August 27, 2019