تب لحظه ديدار

0 views
0%

کتابی دستم گرفته بودم و مي خواستم شروع کنم به خوندن که زنگ در به صدا در اومد. رفتم در رو باز کردم. سلام عشق من.صداش به نحوی آشنا بود. وقتی از تو سياهی در اومد قلبم نزديک بود که از کار واسته. خداي من باورم نميشد که باره ديگه علی به زندگي من برگشته باشه.بهش سلام کردم. گفتنمي خوای منو به داخل راهنمايی کنی.آوردمش تو. با نگاه تحسين اميزی به اطراف نگاه مي کرد و گفت خونه قشنگی درست کردی گلسا ولی مرد خونه کجاس. گفتم که آرش 4شنبه تا دير وقت تو شرکت ميمونه. گفت پس وقتش رسيده که جشن رو شروع کنيم. نميدونم چرا با آمدن او حس ناآرومی می کردم. سيگارشو روشن کرد. منم رفتم تا براش نوشيدنی بيارم.اومد تو اشپزخونه دستش رو گذشت رو شونه هام و سرشو اورد پايين و قبل از اينکه بتونم مانعش بشم لبشو گذشت رو لبم. با قدرتی که در خودم باور نداشتم با پایان وجود به عقب هلش دادم که نزديک بود نقشه زمين بشه. با نگاهی عصبانی برگشت و گفت حالا به من خوب گوش بده فقط به اين دليل که با مرده ديگری ازدواج کردی نميتونی با من مثل يه تيکه آشغال رفتار کنی. سپس رفت رو مبل نشست و با اشاره به من گفت که برم و پيشش بشينم. بخودم گفتم که اگر چند دقيقه به حرفش گوش کنم شايد ديگه دليلی واسه موندنش نداشته باشه و قبل از اينکه آرش به خونه برگرده اون بره. رفتم کنارش نشستم. شروع کرد به صحبت کردن. هر چه بيشتر صحبت ميکرد خاطرات گذشته بيشتر و بيشتر به ذهنم بر ميگشت………ما در يک پارتی با هم آشنا شده بوديم. علی مردی بود قد بلند و خوش قيافه که به راحتی نظر هر خانم و دختري رو جلب ميکرد. ولی اون شب تمامه حواسش به من بود. بد از اينکه شام خورديم به طرفم اومد و خواست که باهاش برقصم. هر چی بيشتر حرف ميزد بيشتر ازش خوشم ميومد. بعد از اتمام پارتی خواست منو برسونه وقتی منو به دره خونه رسوند از اينکه بهش اجازه ندادم منو ببوسه ناراحت نشد. فرداي اون روز علي رو دم در دانشگاه ديدم.اومد جلو گفت فکر کردم دانشگاهتون شبانه روزيه که تا اين وقته شب هنوز نيومدی.ازش معذرت خواهی کردم و به خونم دعوتش کردم. بعد اون روز ما تقريباً هر روز باهم قرار ميزاشتيم و هنوز چند هفته نگذشته بود که در شماره عشاق شهر در اومديم. يه شب که خونه علی بودم. داشتيم فیلم نگاه ميکرديم. يه فيلمه نيمه سوپر بود. ديدم علی حسابی حشريه. کيرش بدجوری داره اذيتش ميکنه. منم که حسابی حشری شده بودم. رفتم تو اطاق و برای اينکه بيشتر تحريکش کنم بليز رو تاپم رو درآوردم. رفتم تو اطاقی که علی بود. با ديدنه من نتونست خودشو کنترل کنو پاشد وایساد. منم خودم رو انداختم تو بغلش، يه 15 دقیقه ای از هم لب گرفتيم. خيلی باحال بود. درست همون مردی بود که هميشه موقع سکس تصورش رو ميکردم. مدام تو گوشم ميگفت گلی دوست دارم عزيزم مال خودمی. منم که با اين کلمها بيشتر تحريک مي شدم کشوندمش کناره تخت. نشست رو تختو منو نشوند رو پاش همون طوری که داشتيم لب ميگرفتيم دستشو گرفتمو گذشتم رو سينه هام. اينقدر خوب ميمالوند که حسابی سينه هام سفت شده بودن و نوکش بالا اومده بود. تاپ و سوتينم رو درآورد. اومدم بالاتر طوری که سينه هام نزديکه دهنش بود. يکی از سينه هامو کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن. منم سرشو تو دستم گرفته بودم و کسم رو ميمالوندم به بدنش. حسابی کسم خيس بود.اه و اوهم راه افتاده بود. منو خوابوندو پاهام رو گذاشت سره شونه هاش شرتم رو از پام درآورد. سرشو گذشت لاي پام. شروع کرد به ليس زدن کسم. هر بار که زبونشو رو چوچولم ميکشيد سرشو فشار ميدادم به طرف کسم. اخه نميدونين چه حالی ميداد. بعد از مدتی اومد روم. کيرشو گذشت دم کسم. بهش گفتم علی من دخترم گفت از اين به بعد خانوم منی. مطمئن باش که باهات ازدواج ميکنم. اينو گفت و کيرشو تا ته کرد تو کسم. يه جيغی کشيدم که بعدش علی گفت با جيغ تو تا 3 روز گوشم سوت ميزد. کيرشو درآورد. کيرش خونی بود.از کسم آب و خون ميومد. بد از مدتی که حالم بهتر شد. با کمکه علی رفتيم حموم.وان رو پر از آب گرم کرد.رفتم تو وان. خودشم اومد و شروع کرد به مالوندن کسم. منم که داشتم لذت ميبردم کيرشو گرفتم تو دستم شروع کردم به مالوندن. بعد مدتی آبش امد. ديگه حال شستن منو نداشت. پا شديم و دوش گرفتيم.امديم بيرون و تا صبح بغل هم خوابيديم.چند روز از اين ماجرا گذشت تا اين که يه روز علی يکی از دوستاشو به نام آرش آورد خونه. آرش مرده خيلی خوبی بود قيافه جذابتری نسبت به علی داشت. روزی که آرش ميخواست بره حس ميکردم چيزي رو تو زندگيم گم کردم. خيلی ناراحت بودم. يادمه که وقتی واسه خداحافظی رفتم دم در گفت گلي عزيز متاسفم که اين چند روز اينقدر زود به پايان رسيد، شايد علی بهت گفته باشه که من هيچ خانواده يا قوم و خويشی ندارم، بهمين جهت هرگز معني زندگي خانوادگي رو درک نکردم، ولی در اين مدتی که با شما گذروندم تازه متوجه شدم که چه چيز با ارزشي رو از دست دادم.آرش نقاش بود و رشته گرافيک مي خوند. جملات بی رياي آرش تا اعماق قلبم نفوذ کرد. من آرش رو تا 1 سال بعد نديدم و از طريق مکاتبه با هم تماس داشتيم. يه روز به شدت دلم درد گرفت علی رسوندم بيمارستان. دکترا گفتن که آپانديسم رو هر چی زود تر بايد عمل کنند. بعد عملم 3 روز بيمارستان موندم. بعده 3 روز که آوردم خونه خيلی ازم پرستاری کرد، يه شب که باهم بوديم. علی آخره شب رفت. بعد رفتن اون آمدم تو پذيرايی. علی ترتيبی داده بود که همه جا تميز و مرتب باشه. فقط يه تيکه کاغذ مچاله شده زير يکی از صندليها افتاده بود، ورش داشتم و مي خواستم بندازم تو سطل آشغال که دست خط زنونه اي نظرم رو جلب کرد، کاغذ رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. نامه از دختری بود به نامه نوشين. خداي من علی تو اين مدتی که من تو بيمارستان بودم با دختره ديگه رو هم ريخته بود. نمي خواستم اينو باور کنم، فردايه اون روز علی به ديدنم امد. سعی کردم که خوشحال جلوه کنم ولی اون خيلی زود متوجه ناراحتيه من شد و ازم پرسيد تو مطمئنی که تب نداری عزيزم؟دلم ميخواست گريه کنم بهش گفتم علی من تب ندارم فقط اين کاغذ رو ديشب زير صندلی پيدا کردم فکر ميکنم مال تو باشه. نامه رو از دستم گرفت و با صدای خفه گفت من تو اين فکر بودم که ممکنه نامه اينجا افتاده باشه گفتم فقط همين رو ميتونی بگی. نگاه تندی به من کرد و گفتاصلاً دوست ندارم که فکر بدی راجع به من بکنيشروع کرد به توضيح دادن.گفت دختری به نامه نوشين تو ادارش کار ميکن و ظاهراً شيفته علی شده. علی گفت من براش توضيح دادم که هيچ علاقه ای نسبت به اون ندارم و با داشتنه تو چجوری ميتونم دل به دختره ديگه ببندم. لبخنده شيرينش شادي و آرامش پيشين رو به وجودم برگردوند. بازوهامو دور گردنش پيچوندم و ازش به خاطره اينکه در موردش فکر بدی کردم عذر خواهی کردم. زمان به خوشی سپری می شد تا اون روز که با بدترين خبر زندگيم روبرو شدم. براي آمدنه علی به آپارتمانم و بازگو کردن اون خبر سخت بي تاب بودم. تصميم گرفتم خودم به ديدنه اون برم. ولی تازه که وارده آپارتمانش شده بودم اونو تو راه پله با يه دختر ديدم. خودم رو گوشه ای پنهان کردم علی اون دختر رو بغل کرد و با شدت هر چه تمامتر اونو بوسيد. حس تهوع مي کردم ولی هنگامي که دختره از پلها پايين آمد و از کنارم گذشت بخودم اومدم و با تصميمی راسخ به طرف خونيه علی رفتم. وقتی در رو روم باز کرد رنگش پريد.گفتگلی چی شده که به اينجا اومدی؟ من الان داشتم ميومدم پيشت.گفتمفکر کردم برای تنوع هم که شده يک بار من بيام پيشت.علی با لحن خونسردی گفت خوب بيا تو عزيزم. گفتم نه مرسی. علی دختری که الان پيش تو بود کی بود؟گفتيک آشنا.گفتم تو هميشه آشناهات رو با اين حرارت مي بوسی؟اون نوشين بود مگه نه؟ همون دختری که به تو نامه نوشت تو در پایان اين مدت با اون رابطه داشتی غير از اينه؟علی جوابی نداد. رفتم به طرف راه پلها. آمد به طرفم و گفت گلی بزار برات توضيح بدم.گفتم نيازی به توضیح نيست از اين به بعد حق نداری به من نزديک بشی بدون تو ميتونم خودم رو اداره کنم.همين کارم کردم و هرگز نذاشتم بفهمه که از اون بچه ای در شکم دارم……..اه، گلی انگار تو حتی يک کلمه از حرفمو نفهميدی………صداي علی منو به زمانه حال برگردوند. گفت چه مدته که اينجا زندگی ميکنی، گفتم 4 ماهه. ما قبلاً يه آپارتمان ديگه داشتيم ولی به خاطر مهتاب اين خونه رو خريديمگفتآره مهتاب،بچيه قشنگيه؟_خيلیگفت آرش وضعش چطوره؟گفتم اون حالا به عنوان يه مهندس تو يه شرکت کار مي کنه.گفتهرگز تصورش رو نمي کردم که تو با آرش ازدواج کنی. آخه تو خيلی کم اون رو مي شناختیيک دفعه صداشو بند کردو گفتاگه حرف من رو گوش کرده بودي و اون جوری ولم نميکردی…………. چرا فرصت ديگه ای بهم ندادی، چطور تونستی با آرش ازدواج کنی در حاليکه تو اصلاً اون رو دوست نداشتی.گفتمخوب گوش بده علی من واقعا آرش رو دوست داشتم و دارم. بعد از اينکه تو در مورد نوشين فريبم دادی اون اومد و خيلی بهم محبت کرد. از من خواست که با اون ازدواج کنم. منم قبول کردم و هرگز از اينکه زنه اون شدم پشيوم نيستم. حالا هم بيشتر از اون زمانی که تو رو دوست داشتم اونو دوست دارم.نگاه علی پر از نفرت شدتو خانم ريا کاری هستی. تو از اون سوءاستفاده کردی…..چون بچه من رو تو شکمت داشتی.انگار دنيا رو سرم خراب شد. قلبم به شدت مي زد و پایان بدنم ميلرزيد. من هرگز اين حقيقت رو واسه آرش فاش نکرده بودم.اون مهتاب رو بچه خودش ميدونست و من تحمله ديدن ناراحتي اونو با دونستن اين مسئله نداشتم. علی گفتيعنی واقعا منظورت اينکه اون فکر ميکنه که مهتاب دختر اونه؟نميتونستم جوابی بدم. حس سر گيجه مي کردم. ناگهان اشکم رو گونه هام سرازير شد. علی با لبخندی نگام کرد و گفتاحتياجی به گريه کردن نيست تو بايد خوشحال باشی که مهتاب يه پدر کامل بدست آورده.يه دفعه با خشم فرياد زدماز خونه من گمشو برو بيرون تو نميتونی به اين سادگی همه چيز رو نابود کنی.گفتولی اين تو هستی که داری اينکار رو ميکنی اگه حقيقت و به آرش گفته بودی الان دچار اين مخمصه نمي شدی. غير از اينه؟ناگهان صداي آرومی از پشت سر ما گفتکدوم مخمصه؟….هر دو به عقب برگشتيم. آرش وایساده بود پيشم اومد و بازوش رو به دور شونه هام انداخت. گفتچی شده گلی؟علی گفتفکر کردم بيام و يه سری به دوستايه قديمي بزنم، حالا چطوره که مشروبی بخوريم و داشتم به گلی مي گفتم ما خيلی حرفا داریم که بايد بهم بزنيم،نگاهی به آرش کردم و نگاهی به علی مي خواستم چيزی بگم که يه دفعه سرم گيج رفت و به زمين افتادم. وقتی به خودم اومدم آرش به روم خم شد و پرسيدحالت بهتر؟ گفتم علی رفت؟گفت آره.گفتم حرفی به تو نزد.گفتنه چون من فرصتی بهش ندادم.گفتمآرش مطلبی هست که بايد بهت بگم.انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفتنه چيزی نميخواد بگی عزيزم چون خودم همه چيز و ميدونم و کوچکترين اهميتی به اين موضوع نميدم، عزيزم من از همون اول همه چيز رو ميدونستم.نمي تونستم به گوشم اطمينان کنم،واقعا داشتم درست مي شنيدم؟آرش همه چيز رو ميدونست؟گفتمن خيلی ناراحت شدم که تو حقيقت رو به من نگفتی ولی گلسا من خيلی تو رو دوست دارم، به طوریکه تصور از دست دادنت برام کشنده بود.دستم رو دور گردنش حلقه کردم و اونو به خودم فشردم.گفتم خيلی متاسفم بايد به همون اندازه که تو به من اعتماد داشتی من هم به عشق تو اطمينان ميکردم من خجالت ميکشم………گفتحالا اين موضوع رو به علی گفتم که حس من در مورد مهتاب درست مثله بچه ای هست که بزودی به دنيا خواهی آورد…….گفتگلسا من دلم براي علی ميسوزه اون خيلی لاابالي و بي مسوليته.خم شد و آروم لبم رو بوسيد. تابستون همون سال برادری براي مهتاب به دنیا آوردم که مثل پدرش چشماي آبی داره. اون واقعا تکميل کننده زندگی ماست.اميدوارم از داستان زندگی من لذت برده باشيد. نوشته‌ نوشته‌ مینا (minamina1990)

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *