تجارب جلقی یا جقی من (3)

0 views
0%

…قسمت قبلسلامبا توجه با داستان های قبلیم که کاربران نظر داده بودن که اسم داستانو عوض کنم و یا مناسب نیست ترجیح دادم عنوان همون عنوان قبلی باشه ( تجارب جلقی یا جقی من ) ولی در هرقسمت اسم قسمت تغییر کنهبخاطر همون اسم این داستان- تجارب جلقی یا جقی من 3 ( زندگی من )در دو داستان قبلی کمی از خودم معرفی کردم و کاربران کم و بیش باهام آشنا هستند ولی سرتونو درد نیارم بریم سر اصل مطلب، راستش حوصله نداشتم که بیام اینم ( این داستان ) بنویسم ولی بخاطر بعضی مسائل که برام اتفاق افتاد مجبور شدم که اگه جا باشه تو این داستان براتون میگم.آخرای خدمتم بود که معاف شدم به علت دیسک کمرم اونم بعد یازده ماه البته برای ما رو بیست و یک ماه حساب میکردن و به علاوه اون سه ماه اضافم میشد بیست و چهار ماه که حدودا برج چهار نود و سه تمو میکردم به علت منت خانواده که میگفتن چرا دانشگاهو انصراف دادی و چرا رفتی خدمت و دنگ و فنگ اعصابم، خودمو مجبور کردم که معافیت بگیرم و امضاهارو جمع کردم و خوشحال در راه برگشت به خونه بودم وقتی رسیدم ساعت هشت شب بود که مادرم خیلی خوشحال بود و گفت بیا بغلم خلاصه با یه ذره ماچ و پوچ رفتم نشستم تو اتاق که ببینم بعد خدمت چه کار باید بکنم آخه بعد اینکه امضاهارو جمع کردم بهم یه برگه دادن برای صدور کارت معافیت، من اینو برد نظام وظیفه و گفتن تو صف وایسا خلاصه تا آخر اون روز به من نوبت نرسید، شاید باورتون نشه ولی یه ماهی الاف این نوبت بودم که دیدم منت خانواده زیاد شده و پدرم رودر رو بهم میگه برو برای خودت پول در بیار منم مجبور شدم به رفیقم بگم آخه اون تو جایی کار میکرد و منو با خودش اونجا برد تنها رفیقیه که روش میتونم حساب بکنم ولی اونجا هم بخاطر کمرم یه ماهی بیشتر دوم نیاوردم و در اومدم و تا الآن 9592 بیکارم ولی نه بیکار بیکار آخه برای کنکور دوباره ثبت نام کردم تا برم ادامه بدم اونم با این اوضاعی که من دارم و منت خانواده، سر غذا هر روز دعوا داریم که چرا واسه من کم شد، چرا زیاد شد، چرا آبشو کم ریختی یا چرا تو زیاد هندوانه میخوری آخه بهم یا به برادرم میگفتن شما بی غیرت هستین پسری که نتونه کار کنه نباید چیزی بخوره خلاصه سر همون من فقط برنج خالی میخورم یا هر غذایی که خودشون بدن به میوه هم دست نمیزنم مبادا که منت بزنن.بعد دو ماه پاشدم رفتم نظام وظیفه چون کارتش به دردم نمیخورد زیاد دنبالش نبودم فقط همون کاغذه دستم بود از این ورم برای گواهینامه بهم گیر داده بودم که چرا گواهی اشتغال به خدمتت اعتبارش تموم شده و تو یکی دیگه برامون نیاوردی؟ منم مجبور شدم برم نظام وظیفه و بعد دو ماه سروانه تازه بهم میگه برو پلیس به علاوه بیست پرونده درست کن تو دلم گفتم کیرم تو کونت خوب اینو از همون اول بهم میگفتی تا من دو ماه الاف تو نشم آقا من رفتم پرونده تکمیل کردم و اومدم و دیدم بسته است.این ماه رمضون کم کم داره سیگارو برام ترک میده شده یه ماه جادویی ولی هر سال که من همیشه ختم قرآن میکردم امسال که خاک عالم بر سرم باد شیش بار خود ارضایی کردم و روزمو یواشکی خوردم، یکیش همین امروز بود بگذریم اعصاب خورد میشه یادش میفتم.خیلی خواستم خودمو تحمل کنم ولی نشد انشاالله که از امروز سعی و تلاش میکنم که بتونم ارادمو قوی کنم تا بتونم که دیگه این اتفاق نیفته.یه شب رفته بودم تو مغازه سیگار بکشم آخه هر شب یه دو سه نخی میزنم تا اعصابم بیاد سر جاش که یهو دیدم پدرم داره میاد تو چون دو تا کلید داریم و دو تا در یکی از سمت خونه و یکی از سمت بیرون یهو دیدیم پدرم وارد شد و منم خاموش کرده بودم وقتی درو باز کرد دید یه هاله ای از دود یا مه اومد سمتش و فهمید گفت بوی سیگار از کجا میاد گفتم نمیدونم و دوباره درو بست و رفت بیرون ولی بعدنا فهمیدم که فهمیده و اومده تو خونه گریه زاری میکرده که چرا پسرای من بیچاره شدن و بدبخت؟ مگه من براشون چی کم گذاشتم و… . آخه برادر کوچیکمم یه ماه بود که میکشید و من ترکش دادم البته اونم از ترس پدرم دیگه نکشید ولی الآن خیلی به من شکاکن.25592 کنکور دارم و چیزی نخوندم آخه حوصلم نمیاد با این وضعیت بشینم درس بخونم به قول گفتنی راست گفتن که بعد خدمت کی حوصله درس و داره ولی به خودم امید میدم تا بشینم درس بخونم و اون حرفا همش چرتو پرته.یادم میاد اول دبیرستان که بودم معلم ریاضیمون میگفت بچه ها برای خودتون یه هدف انتخاب کنید و برای اون هدف همیشه زحمت بکشید، تلاش کنید و در کنارش نماز هم بخونید. اما الآن که به خودم میام میبینم که هدفم از بین رفت به خاطر کمرم ولی مجبورم یکی دیگه انتخاب کنم رفیقم میگه مگه ریختن تو خیابون ولی راست میگه با این هدف و بدون تلاش آدم به جایی نمیرسه مثل من که هر روزم الکی داره میگذره میره نه کاری دارم و نه درس درست حسابی نه خانواده درستی که به آدم امید بده و نه بابای پولداری ولی وقتی به این چیزا فکر میکنم با خودم میگم باید خدامونم شکر کنیم که خدا بهمون لطف کرده دوباره به مادرم زندگی داده… .مادرم درست تو همین روز مریض بود و انقدر سرم به دست و پاهاش وصل کرده بودن که جایی نبود که دوباره بهش سرم بزنن و آه ناله شم منو عذاب میدا خدا دکتر نصیب یزید هم نکنه خیلی دردناکه دکترا مجبور شدن یه سرم سه لوله داره به گردنش وصل کنن و به من گفتن برو بیرون وقتی اومدم بیرون دکترا داشتن وصل میکردن که مادرم با صدای ضعیف و سوزناکه خودش بهم میگفت محمد تورو خدا نذار اینکارو کنن سوختم دارم میمیرم، خدایا منو بکش راحتم کن چرا زجرم میدی وقتی اینو به یاد میارم و دارم مینویسم گریم میگیره حتی وضعیتمون طوری بود که مریضای اون بخش نیز به حال من داشتن گریه زاری میکردن آخه اون موقع من سرباز بودم و تازه منو فرستاده بودن پایان دوره ( یه هفته ) که اون پایان دوره برا زهر مار شده بود قبل اینکه بیام مادرم تو سی سی یو بود و دکترا جوابمون کرده بودن و منم دو سه روز بعد اون اومدم پایان دوره و تازه آورده بودن بخش خداروشکر ولی خواهرم اینا بهم چیزی نگفته بودن اونسال ( نود و یک ) خیلی بد گذشت برام چون دانشگام پرید، مجبورم کردن سربازی برم، دیسک کمر گرفتم، قلبم ریتمش دچار مشکل شد و… .دیگه فکر کنم بسه برای این داستان خدانگهدارتون و میدونم که با نظراتون میتونید منو باز مثل داستانای قبلی راهنمایی کنید، ممنون که وقت و حوصله گذاشتید برای من.خدانگهدار شماM.b.g

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *