سوم دبستان بودم باپسرعمم دم درحیاط وایستاده بودیم یه مرده حدودا ی ساله اومد دستامو گرفت نشست جلوم گفت یه جه هست کلی عروسک ریخته بیابریم بهت نشون بدم برشون دار به مصطفی گفتم قبول نکرد تا اقاه دید فبول نکرده گفت واسه شماهم ماشین اسباب بازی هست مصطفی هم قبول کرد باهمون اومد رفتیم هرجی میرفتیم میگفتم چرانمیرسیم دیگه از اخر رسیدیم سر یه کوچه ای به پسر خالم گفت اسباب بازیایه پسرانش اوجلویه تویم بامن بیا بهت نشون بدم اقا مایم خر قبول کردیم.منو برد تویه خرابه ای هرچی دورو برمو نگاه میکردم اثری از عروسک نبود اومد دو تا دستامو گرفت بهم گفت عزیزم ابمیوه میخوای کیک میخوای منم گفتم اره بعد پس شلوارتو در یار بهت بدم خودش برام در اورد..هنوزم تعجب میکنم چرا اینقر خر بودم.شلوارشو در اورد تو دلم گفتم این چیه دیگه چقد بزرگه اونجا بود ک ترسیدم میگفتم مصطفی کجایی یا دیگه ولی خبری بود ازش.هوای خیلی گرم بود ب زور خوابوندم رو زمین امد رو پشتم خوابید گریه زاری کردم گفتم اغه سوختم سریع پاشد کاتونای پاره پوره گذاشت باخوابوندم رو زمین کیرشو ب زور کرد توکونم تند تند عقب جلو میکرد منم فقط گریه زاری میکردم میگفتم مصطفی هر چی میگفتم ولم کن ول نمیکرد باتمام وجود کیرشوتوکون یه دختر 9ساله میکرد.الهی واسه خودم بمیرم خداااااااا.بهم گفت پاشو شلوارتو پات کن باهمون حالت گریه زاری پاشدم پام کردم رفتم دیدم پسرعمه ی خر تر ازخودمم سرکوچه وایستاده باکلی گریه زاری رفتم خونه و روم نشد به بقیه بگم واسه همین گفتم منو یهاقاهه دزدید ومنو زد فکر کنم اونایم باور کردن الان ک 20 سالمه خیلی وقته ازون ماجرا میگذره بازم مثل همون موقع ها اشکام بیاد و ناراحتم اخه رومم نمیشه برا کسی تعریف کنم حتی پسر خالم یادش نیست.قبل اونم یه اتفاقایی واسم افتده بود ک ازهمون بچگی ازهرچی مردو کیرو سکس و دوست داشتن بدم اومده ازهر چی جنس مخالفه نفرت دارم.ایشالا به قصد جلق زدن نیومده باشین بخونین…نوشته فرزانه
0 views
Date: November 25, 2018