تجربه تلخ من از ازدواج

0 views
0%

داستانی که میخوام براتون بنویسم داستان زندگی خودمه گر چه یاداوری این خاطرات برام عذاب اوره اما سعی میکنم بنویسم.بذار اول خودمو معرفی کنم من عطیه ام 22 سالمه تو یکی از شهرهای کوچیک تو شمال زندگی میکنم.تو یه خونواده تقریبا مذهبی بزرگ شدم.مادرم تو یه حادثه رانندگی از پیشمون رفت و با پدرم و خواهر 6 سالم زندگی میکنم.داستانم از 17سالگیم شروع میشه. داشتم برای مدرسه اماده میشدم که زنگ درمون به صدا در اومد نازنین دوستم بود من و اون همیشه با هم مدرسه میرفتیم کیفم رو برداشتم یه بوس از لپای خواهرم یرداشتم و رفتم.نازنین بهترین دوستم بود وجودش واسم نعمتی بود اون موقع ها که مادرم رو از دست داده بودم بهترین همدردم بود.داشتیم از درس و مدرسه و این چیزا میگفتیم و میرفتیم راه مدرسه تا خونمون یکم دور بود و تو راه فرصت داشتیم کلی با هم حرف بزنیم.وارد یه کوچه باریک شدیم.ای کاش هیچوقت از اون راه نرفته بودیم . داشت بارون میگرفت قدم هامو تندتر کردم.داشتیم به سر کوچه نزدیک میشدیم.یدفعه یه صدایی اومد سمت چپم رو نگاه کردم یه پسر حدودا 20 ساله تو فاصله ی دومتری ما زمین خورده بود.نازنین خنده ش گرفته بود.پسره سریع پا شد و خودشو جمع و جور کرد.به محض اینکه سرشو بلند کرد یه لحظه انگار قلبم ایستاد.وایستادم و نگاش کردم.ظاهر خوب و مردونه ای داشت.یه شلوار جین با یه بلوز پوما.بدجوری نگام به نگاش گره خورده بود که نازنین زد به بازوم و گفت عطی کجایی؟من تازه به خودم اومدم چند قدم جلوتر رفتم و دوباره به عقب نگاه کردم دیدم وایستاده و داره مارو نگاه میکنه من سریع رومو برگردوندم.تجربه خوبی از دوستی با پسرا نداشتم .تو یه سکس یه پسر یه اسم امیر داشت ازم لاپایی میگرفت که یه دفعه زد بکارتمو پاره کرد.بلند شدمو زدم زیر گوشش.گفت اتفاقی بوده من لباسامو پوشیدم و خواستم برم که دستم و گرفت و گفت تو الان دیگه مال منی.منم از چی فحش بلد بودم بهش گفتم و رفتم بعد از اون تصمیم گرفتم با هیچ پسری دوست نشم.نزدیک مدرسه بودم که دوباره عقب و نگاه کردم دیدم همون مرده که با لباس خاکی داشت مارو تعقیب میکرد.مثل اینکه میخواست مدرسه ما رو بدونه.من نمیدونستم باید خوش حال باشم یا ناراحت.اون روز تو مدرسه اصلا حواسم به درس نبود.موقع برگشت همون جا از دور دیدمش خوش حال شدم هر قدمی که بهش نزدیک میشدم ضربان قلبم سریعتر میشد.دیدم داره میاد طرف ما.لباساشو عوض کرده بود و حسابی تیپ زده بود.موهاشم سیخ سیخ بود.یه دفعه یه پاکت از تو جیبش در اورد و گذاشت تو جیب مانتوم و رفت .نازنین داشت از فضولی میمرد گفت سریع بازش کن.من فکر میکردم مثل همه ی پسرا توش شماره نوشته ولی یه کاغذ رنگی خوشگل بود با یه گل رز کوچیک تو کاغذ نوشته بوددریای شورانگیز چشمات چه زیباست انجا که باید دل به دریا زد همین جاست.ازش واقعا خوشم اومده بود با همه ی پسرای دیگه فرق میکرد.رسیدم خونه .اون پاکتش رو گذاشتم تو کمد.هیچوقت همچین حس خوبی نداشتم.فردا موقع برگشت همون جا دیدمش دوباره کار دیروز تکرار شد.پاکت و بار کردم یه کس و شعر بود و گل رز همینجور دو سه هفته گذشت و هر روز همونجا پاکتو میداد و میرفت.تااینکه یه روز تو پاکتش منو دعوت به کافی شاپ کرد بعدازظهر باهاش رفتم.تو کافی شاپ کلی از خودش گفت اسمش مسعود بود و25 سالشه و گفت خیلی دوسم داره.یکم از خودش و درسش گفت و میخوام نظرت رو راجع به خودم بگی.منم گفتم ازت خوشم اومد..اون با پایان پسرای که میشناختم فرق میکرد.بقیه تنها چیزی که واسشون مهم بود سکس بود.ولی اون منو دوست داشت.با هم یه دوری تو بازار یه دوری زدیم من گفتم دیکه باید برم تا یه جا دنبالم اومد خواستم ازش خداحافطی کنم که یدفعه بغلم کرد.چه بدن گرمی داشت تو بغلش حس ارامش میکردم اخرم شماره شو داد و رفت.از این به بعد بیشتر ارتباطمون تلفنی بود.هرروز بیشتر بهش علاق مند میشدم .تا اینکه یه روز زنگ زد و گفت میخوام با پدرت در مورد تو صحبت کنم اجازه میدی؟منم گفتم باشه.با پدرم صحبت کرد و قرار خواستگاری رو گذاشتن.پدرم گفت امشب میان برای خواستگاری.من دل تو دلم نبود رفتم ارایشگاه و به خودم رسیدم.بهترین لباسامو پوشیدم و منتظر اومدنشون شدم.تا اینکه رسیدن.من از پشت پنجره ی اتاقم داشتم دید میزدم.خیلی خوش تیپ شده بود.کت وشلوار خیلی بهش میومد.من تو اتاقم بودم که پدرم منو صدا کرد.من بعد سلام کردن به اونا چایی اوردم بدجوری اضطراب داشتم.شب خواستگاری پدرم تو اتاق کلی باهام حرف زد . پدرم ادم منطقیه.میگفت ازدواج برات خیلی زوده و از این حرفا اما عشق چشم و گوشم رو روبه همه اینا بسته بود.پدرم به اونا گفت که یه هفته واسه فکرکردن مهلت میخوایم.تو این مدت کل فامیل فهمیده بودن و هر روز یکی میومد واسه نصیحت کردن.پدرم دید که من رو حرف خودم وایستادم.اونا رو خبر کردو جواب مثبت و بهشون داد.بعدم سریع بساط عقد و عروسی رو راه انداخت. مسعودم یه اپارتمان شیک خرید رفتیم سر خونه و زندگی.شب اول نزدیکیمون رسید.دیدم بیخیال همه چیز داره میره بخوابه.از این رفتارش اعصابم خرد شد گفتم نمیخوای بدن زنت رو ببینی؟اونم پا شد و یه لب ازم گرفت بعد لباسام رو دراورد منم لباسای اونو در اوردم.هر دو لخت لخت شده بودیم.دیدم کیرش هنوز خوابیده تعجب کردم با دستام باهاش بازی کردم اما تکون نخورد.مسعود خواست با انگشت پردمو بزنه که دید من پرده ندارم.یدفعه عصبانی شد و اون روی خودشو نشون داد و شروع کرد سرم داد زدن.من بدجوری ناراحت شدم از اتاق رفتم بیرون اونم سریع در و بست.رو کاناپه نشستم و گریه زاری کردم.گفتم اینم از شب اول ما.فرداش بخاطر رفتارش ازم معذرت خواهی کرد منم بخشیدمش.یه لب ازم گرفت و رفت سرکار.تا موقعی که بیاد خیلی حشری بودم و هی با خودم ور میرفتم.شب موقعی که اومد سریع لختش کردم و رو تخت دراز کشیدیم من یه ساعت با کیرش ور رفتم اما از جاش تکون نخورد فهمیدم مشکل جنسی داره.میخواستم باهاش در این مورد صحبت کنم که دیدم که اقا خواب رفته .اعصابم بدجوری خرد شد.هنوز 5 دقیقه نشده بود که رفتیم رو تخت.من بدجوری حشری بود نمیدونستم باید چیکار کنم.من ادم هاتی هستم و اون اصلا انگار چیزی به نام شهوت تو وجودش نیست.کارم شده بود خود ارضایی.صبح در مورد بیماریش بهش گفتم که باید بری دکتر.اونم گفت باشه.ولی هر روز واسه دکتر رفتن امروز و فردا میکرد.تا اینکه یه روز خودم به زور بردمش.دکتر واسش چند تا قرص گرون قیمت و چند تا ویاگرا تجویز کرد.ولی این چیزا هیچ تاثیری نداشت فقط یکم کیرش بیشتر بالا میومد.جدا از این اخلاق های خیلی بدی داشت.به شدت متعصب بود و غیرتی.هیچ جا نمیذاشت تنهایی برم.خودش منو میرسوند مدرسه و برگشت میومد دنبالم.گوشی و کامپیوتر هر روز چک میکرد تو ساختمون واسم به پا گذاشته بود.حتی نذاشت برم دانشگاه.درسی که یه روزی هدفم بود باید فراموش میکردم.این اخلاقاش داشت حالم ر بهم میزد با هرکیم مشورت میکردم فقط میگفتن طلاق انگار چیز دیگه ای بلد نبودن.ولی من به خاطر علاقه ای که بهش داشتم همه ی اینا رو تحمل میکردم.ولی چیزی که نمیتونستم تحمل کنم میل جنسیش بود تا دو دقیقه میرفتیم رو تخت میدیدم خواب رفته.تا اینکه یه روز با یه پسر به اسم کیوان اشنا شدم.دانشجو بود و یه خونه اجاره ای نزدیک خونمون داشت.پسر قابل اعتمادی بود خانمم نداشت یه روز بهم پیشنهاد سکس داد منم قبول کردم.رفتم خونشون وقتی وارد شدم واسم شربت اورد و بعدش ازم لب گرفت.رو تخت دراز کشیدیم و گفتم منو بکن.داشت تو کسم تلمبه میزد خیلی حال میداد بعد نیم ساعت ارضا شد و من رفتم خونه.شاید به نظرتون کار درستی نکردم ولی من دیگه نمی تونستم تحمل کنم سه سال بود سکس نداشتم و هیچ راهی نبود که با همسرم سکس کنم.چهار سال همینطور گذشت ومن هفته ای یه بار با کیوان سکس داشتم ولی هیچوقت عشق و سکس و با هم قاطی نکردم و ذره ای از علاقه ام نسبت به مسعود کم نشد.ولی اون هر روز بدتر میشد.قبلا وقتی از سر کار میومد یه لب از هم میگرفتیم ولی حالا دیگه اونم فراموش کرد.دیکه تو بغلش اون ارامش همیشگی رو نداشتم.گیر های الکی میداد.مثلا میگفت چرا دیشب تو مهمونی ارایش کردی.دیشب چرا دیر اومدی خونه.من همه اینا رو تحمل میکردم تا اینکه یه روز دخترخالم با شوهرش اومد خونه ی ما.موقع اومدنشون من به دخترخالم و شوهرش دست دادم.بعد از اینکه رفتن.مسعود روی سگش رو نشون داد و زد زیر گوشم و گفت زنیکه جنده لاشی واسه چی به اون دست دادی بعد از اینکه اینو گفت من دیگه صبرم تموم شد رفتم وسایلم رو جمع کنم و از این خونه برم.داشتم میرفتم که جلوی در راهم رو بست و گفت حق نداری بری.منم گفتم از سر راهم برو کنار.داشتم میرفتم بیرون که هلم داد . محکم خوردم به دیوار.از سرم داشت همینجور خون می ریخت از سر و صدای ما همسایه ها اومدن بیرون.منم تو این فرصت فرار کردم و رفتم خونه ی پدرم و ماجرا رو واسش تعریف کردم .اونم پام وایستاد و طلاقم رو ازش گرفت.رابطم با کیوان ادامه داشت.کیوان هم پسر خوبی بود.ولی من هیچ علاقه ای بهش نداشتم.تا اینکه درسش تموم شد و از این شهر رفت.منم دیگه فراموشش کردم.نوشته عطیه

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *