تجربه تلخ من و سمیه

0 views
0%

سلام به همه دوستاناین خاطره واقعیت داره اما اسامی مستعار است.این خاطره قسمت سکسی کم داره ولی اتفاق افتاده اگر دوست ندارید نخونیدو اما من و سمیه از سال 86 تو دانشگاه با هم اشنا شديمروابط ما خيلي زود شکل گرفت و دو سال اول با هم دوست بوديم و بعد از اون عاشق هم شديمهيچ کاريو بدون هماهنگي هم انجام نميداديم دقيقا عين خانم و شوهرهاي واقعي بوديم البته روزهاشبها به اجبار هر کدوم ميرفتيم خونه خودمون چندين بار تو شرکتي که کار ميکردم ساعتها تنها شديم و چندين بار هم سمیه خودشو ميخواست در اختيار من بزاره ولي از دوست داشتن زياد هيچ وقت بهش دست نزدم و از لب گرفتن جلوتر نرفتم حتي به سينه هاش هم دست نزدماين عشق و عاشقي ادامه داشت تا سال 89 که قضيه سربازي من هم جور شد و معاف شدم البته بعد از 2 ماه کشيدن سربازيتازه دوباره به شرکت رفته بودم و ديگه استخدام رسمي شده بودم که به خانواده گفتم که ميخوام خانم بگيرمهمه استقبال کردند و مادرم که سمیه را خوب ميشناخت به پدرم گفت که عروس هم حاظرهپدرم با تعجب پرسيد مگه کيه که مادرم قضيه عشق و عاشقي من وسمیه را براش تعريف کرد که پدرم کلي سر به سرم گذاشتخلاصه من با سمیه صحبت کردم و اون هم کلي خوشحال شد و به خانوادش گفتپدرم از اقايي چيزي کم نداره فقط يه ايراد که البته براي منا داره اون هم اينه که خيلي محطاطه وتا خودش به ارامش فکري نرسه با طناب من و ديگران به چاه نميرهخلاصه وعده ما جمعه همين هفته شد و خوب يادمه که اونروز دوشنبه بودخلاصه من و سمیه که ديگه خيلي ساعات روزو با هم بوديم و براي جمعه نقشه ميکشيديم که چه جوري چايي رو رو من بريزه و خيلي خوشحال بوديم روزها به کندي ميگزشت تا اينکه پنجشنبه شدپنجشنبه شب بود فکر کنم ساعت 11 يا 12 شب بود که پدرم خشمگين و با عصبانيت خيلي زياد به خونه اومد و من که اولين کسي بودم که سلام ميدادم اولين در گوشي عمرمو از پدرم خوردمتمام دنيا داشت دور سرم ميچرخيد همه تو خونه هاج و واج داشتند مارو نگاه ميکردند پدرم با عصبانيت خيلي زياد شروع به حرف زدن کرد چيزايي که ميگفت اصلا قابل تصور نبود من مات داشتم پدرمو نگاه ميکردم اصلا نميدونستم چي شده پدرم مدام منو سرزنش ميکرد و منو اه و نفرينچيزي که ميشنيدم باور نميکردم نميدونستم خوابم يا بيدار اي کاش همش کابوس بودبرگرديم به دوشنبهپدرم چون دير وقت خونه مياد هيچ وقت با سمیه روبرو نشده بود به همين دليل همديگرو نميشناختنپدرم براي تحقيق ميره به محله سمیه اينا تو سبلان شمالي و اونجا تحقيق ميکنه يکي از همسايه ها بهش ميگه سمیه جندست و پدر و مامانش هم از دستش اسي شدند و چند بار هم بيرونش کردندالبته من ميدونستم وضع ماليشون خوب نيست و فکر ميکردم چون خونشون خوب نيست هيچ وقت منو به خونشون نبرده شايدم هم از پدر و مامانش خجالت ميکشه ولي دليلش اين نبودپدرم به حرف همسايه توجهي نميکنه و به يکي از دوستاش سمیه رو نشون ميده و ميگه ببين اين دختره چه جوريهدوستش هم با ماشين ميوفته دنبالش و پنجشنبه شب بعد از اينکه از من جدا ميشه ميره و سوارش ميکنهوقتي ميبره خونش بهاررو ازو کس و کون ميکنه چند تا عکس ازش ميگيره و 100 هزار هم بهش ميدهو اما پنجشنبهوقتي عکساي تو موبايلو ديدم انگا دنيا رو سرم خراب شد هيچي واسه گفتن نداشتم اونقدر حالم بد شد که وقتي بيدار شدم 20 دقيقه از هوش رفته بودم تا خود صبح گريه کردم حتي ديگه نميخواستم بهش زنگ بزنم و بگم که فهميدم چه گوهيهفردا پدرم بهش زنگ ميزنه و همه چيو ميگه و تهديدش ميکنه که اگر بياد دنبال من عکسها و قضيرو به پليس ميگهتا هفته ها حتي موبايلمو روشن هم نکردم و از خونه بيرون نيومدمبعد از چند هفته به مسافرت رفتم و تا عيد همين امسال بر گشتمروحيم خوب شده بود و سمیه ديگه تو قلب و ذهن من نبودعيد اومدم خونه و ديگه به خيابون ميرفتم و به همه فاميلها سر ميزدم و عيد ديني ميکردمبعد از 13 بدر تو خونه تو وسايلام موبايلمو پيدا کردم و براي اولين بار روشنش کردم تا اخر فروردين همه چي خوب بود اوائل ارديبهشت ماه بود که موبايلم زنگ خورد از باجه تلفن بود وقتي گوشيرو برداشتم باز صداي بهاررو شنيدم انگار همه چي زيرو رو شد اصلا نزاشتم حرف بزنه هر چي فش خواهر و مادر بلد بودم نثارش کردم و گوشيو قطع کرد فردای اون روز دوباره زنگ زد همون اول که گوشيو باز کردم التماس کرد که قطع نکنم منم مجبور شدم قطع نکنم ميگفت براي اخرين بار منو ببينه و ديگه هيچ وقت بهم زنگ نميزنه من هم براي اينکه ديگه زنگ نزنه قبول کردم که ببينمشميگفت حرفاش زياده و براي اينکه تو خيابون نميشه بريم جاي دور و خلوتمن هم که هميشه کليد خونه فشم رو داشتم گفتم که بريم فشم و رفتم دنبالش تو ماشين فقط منو نگاه ميکرد و گريه ميکرد حرف نزد وقتي رفتيم تو خونه داشت زار زار گريه با صداي بلند ميکرد من هم ديگه هيچ احساسي دربارش نداشتم و گزاشتم خوب گريه کنه حتي نزديکش هم نشدم بعد از اينکه خودش اروم شد گفت بخدا ميخواستم بهت بگم هميشه ميترسيدم ولم کني ميخواستم ديگه دست از اين کار بردارم و منتظر بودم بعد از ازدواج اين کارو بکنم وباعث اين هم که جنده لاشی شده وضع بد مالي پدرش بودهاون هي ميگفت من هم با بي تفاوتي فقط گوش ميدادم تا اينکه ديگه حرفاش تموم شد بعد گفت تو نميخواي چيزي بگيمن گفتم که نه فقط اومديم اينجا تا حرفاتو بزني و بعدش ديگه به من زنگ نزني من حرفاتو شنيدم اگر ديگه نميخواي چيزي بگي برسونمت و ديگه هم به من زنگ نزنکه يک باره گفت اره راست ميگي اگر ميبيني تا الان زنده موندم به همين خاطر بود که اين حرفارو بهت بزنم ديگه راحت شدم بريماز اين حرفش يکم ترسيدم گفتم يعني چيگفت تا الان چند بار ميخواستم خود کشي کنم ولي منتظر تو شدمکه من عصباني شدم گفتم اخه جنده لاشی خانوم من عاشقت بودم براي اين عشقمون حرمت نگه داشتم حتي بهت دست هم نزدم چند بار ميتونستم بکنمت ولي خودمو نگه داشتمولي تو همون موقع ها ميرفتي به يکي ديگه ميداديپول لازم داشتي به خودم ميگفتي ولي درد تو پول نبود تو جنده لاشی بودي فقط ميخواستي بديحالا مگه چي شده من نه يکي ديگه خر که زياده خودتو به يکي ديگه بندازسمیه به چشمي پر از اشک گفت ديگه نميتونم بعد از تو به يکي ديگه فکر کنم الان هم ديگه دنيا ارزشي ندارهگفتم مگه دنياي جنده لاشی ها چه جوريهکه گفت اينقدر نگو جندهگفتم ببخشيد شما که جنده لاشی نيستيد فقط هر شب زير يکي ميخابيدراستي براي اون کسو کون چقدر پول ميگيري بگو من هم حوس کردم بکنمتاينو که گفتم سرشو پايين انداخت و گريه کردمن هم ياد تموم اون روزها و شبهايي که گوشه خونه نشسته بودم و اشک ميريختم افتادم و رفتم به طرفش با يک هل انداختمش کف اتاق عين وحشيها تمو لباساشو پاره کرم با نگاه التماس به من نگاه ميکرد ولي هيچي نميگفت سوتينشو چنان کشيدمو و پاره کردم که پهلوي سينش قرمز شدشرتشو پاره کردم و واستادم بالاي سرش کيرمو در اوردم گفتم بخور جندهسمیه با اشک نگاه ميکرد و من بزور کردم تو دهنش بيچاره هيچي نميگفت من ديدم کاري نميکنه سرشو گرفتم و خودم جلو و عقب ميکرد شلوارو شرتمو در اوردم و بهاررو خوابوندم رفتم وسط پاش کردم تو کسش . گشاد بود اصلا حال نميداد من هم هي طعنه ميزدم و ميگفتم اين کس گشادو ميخاستي به من غالب کني ديدم حال نميده بر گردوندش کردم تو کونش راحت رفت تو البته از کسش بهتر بودنميدونم چرا اونروز اصلا ابم نميومد شايد حوسي براش نداشتم خلاصه سگي خوابوندمش يکبار ميکرد تو کسش در مياوردم ميکردم تو کونش اخر ديدم نميشه از کونش در اوردم کردم تو دهنش و خودم نشستم رو مبل سمیه هم ديگه داشت همکاري ميکرد و تقريبا 20 دقيقه اي ساک زدتا ديدم ابم داره مياد سرشو محکم گرفتم همشو ريختم تو دهنشيه نيم ساعتي من بي حال بودم اون هم به يک جا خيره شده بود و حرف نميزدرفتم بيرون يک دست لباس خريدم و برگشتم دادم بهش پوشيد و راه افتاديمتو ماشين هم صحبتي نکرديم وقتي رسيديم سر خيابونشون 50 هزار بهش دادم و گفتم خوب که نبودي بيشتر از پنج هزار نميارزيدي ولي من اينو دادم که راضي باشيسمیه هم فقط سکوت ميکرد و جالب بود که پولو برداشتاين ماجرا گزشت تا اينکه يه روز براي خريد خونه رفتيم بنگاه که چند تا ادرس بهمون داددومين ادرس که رفتيم و داشتيم تو خونرو ميديدم زنگ خونه به صدا در اومد صاحب خونه رفت درو باز کرد و هي بفرماييد ميگفت به ما که رسيد گفت اينها هم از بنگاهي اومدند اشکال نداره اينها هم ببينند که من گفتم نه اقا چه اشکالي قسمت هر کي باشه اين خونرو ميخره در همين حين يک زوج خوشبخت وارد شدندبله سمیه بود با ديدن من هول کرده بود و ميترسيد من لوش بده با چشماش به من التماس ميکردمن به صاحب خونه گفتم ببخشيد نپسنديدم و صاحب خونه منو مشايعت ميکرد که برم وقتي از کناره سمیه رد ميشدم گفتم اخه خونه الان نجس شد و ديگه نميخوامشسمیه هم خودشو زد به اون راه.نوشته امیر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *