سلام. اسم من نازنینه..این داستانی که بهتون میگم اولین و تا به حال آخرین تجربه سکسی هستش که دارم.اینکه باوربکنید یا نه مهم نیست.مهم اینه که میخوام به وسیله گفتن حرفام خودمو سبک کنم.از اشتباهی که کردم بگم و خودمو خالی کنم.قبل از دانشگاه با یه پسری دوست شدم ولی بنا به ملاحظات شدید خانوادم خیلی کم همدیگه رو میدیدیم. عمده رابطه مون تلفنی بود.یا هفته ای یه بار از مدرسه جیم میزدم و نیمساعت یه ساعت با ماشینش بیرون میچرخیدیم.اینم ظهرها و زمانی که کلاس فوق العاده داشتم.سامان پسر پاکی بود.حداقل اونوقتا پسر پاکی بود.اوج احساساتی که بروز میداد گرفتن و بوسیدن دستم و بعدها بوسیدن گونه ام بود.ما توی شهرکوچیکی زندگی میکنیم و اینکه تا این حد هم پیشرفته بودیم جای کلی ترس داشت.البته این مربوط به 6سال پیشه و الان حتی تو این شهرکوچیکم اوضاع فرق کرده.گذشت و من دانشگاه قبول شدم.تو یه شهربزرگتر یا بهتر بگم مرکز استانمون.بعده اون رابطه مون کمرنگ تر شد.اون چند ساعت اختلاف زمانی بین خودمونم فاصله انداخت و من به سامان حق میدادم وقتشو صرف دختری نکنه که دو ماه یه بار نمیتونه ببیندش.زیاد پاپی اش نمیشدم و خودش هفته ای دو هفته ای و بعدها ماهی دوماهی یکبار زنگ میزد احوالپرسی میکرد.همین.ترم اول گذشت.فرجه ی بعد از امتحانا که رفتم خونه ازم خواست که ببینمش.قبول کردم چون خودمم دلم براش تنگ شده بودولی اونی که دیدم سامان من نبود..خیلی پیشرفت کرده بود.هم ظاهری هم باطنی.یه حرفایی میزد که قبلا نشنیده بودم ازش.یه جورایی راحت و ریلکس بود و میشه گفت شده بود مثل پسرایی که خوششون میومد سکسی حرف بزنن و بخندن.فهمیدم این مدت با کسی بوده و البته هست.انکار نکرد و گفت با یه دختردانشجو دوست شده.نمیدونم چرا ولی چندان ناراحت نشدم.شاید چون هیچوقت زیاد بهش علاقه نداشتم که حالا واکنشم شدید باشه.بعدم پرسید کی برمیگردی منم گفتم و گفت پایه ای خودم ببرمت؟منم از طرفی ترس خانواده از طرفی هم ترس خودم و اینکه نکنه تو راه بهمون گیر بدن یا اینکه تصادفی چیزی..فهمید میترسم گفت خیالت راحت هیچ اتفاقی نمی افته.قرار به این شد که من بلیط اتوبوس بگیرم ولی دقیقه نود پیاده شم و با اون برم.همین کارو هم کردیم و ترمینال بعده اینکه پدرم رفت منم از اتوبوس که هنوز حرکت نکرده بود پیاده شدم وبا سامان حرکت کردیم.تو راه کلی گفتیم و خندیدیم و چندباری که میخواست بوسم کنه به عمد کنار لبمو میبوسید و دروغ چرا..منم بدم نمیومد. یا دستشو میذاشت روی رونم و نوازشش میکرد.بعدم گفت پاهاتو دراز کن رو پاهام و منم بعده یه کم ناز قبول کردم و اونم دستشو از پاچه شلوارم میکرد داخل و پامونوازش میکرد.اینا رفتارایی بود که قبلا ندیده بودم ازش و میذاشتم پای دوستیش با دختره و صدالبته این سامان رو ترجیح میدادم.طرفای غروب رسیدیم.آدرس خوابگاهمو دادم ولی گفت خوابگاه چرا؟یکی از بچه ها تازگی با دوستش یه سوئیت نقلی اجاره کردن.باهاش هماهنگ کردم امشب کسی اونجا نیستش.میریم خستگی درمیکنیم صبح من میرم خونه تو هم برو خوابگاه.گفتم نه میترسم خونه بفهمن..یا خوابگاه بفهمن که من یه شب رو بیرون بودم به خونه بگن.گفت خونه که به خوابگاه زنگ نمیزنن که تو رسیدی یا نه.به موبایلت میزنن تو هم بگو خوابگام.پیش چشمم آسونش کرد و منم قبول کردم.رفتیم خونه دوستش.یه خونه دانشجویی نقلی یه خوابه. اصرار کرد که برو دوش بگیر خستگیت در بره.منم رفتم ویه حموم هول هولکی کردم.راستش واسه اینکه کمتر وقت بکشم و امشبو از دست بدم.به خیال خودم همش همین بوس و نوازشای رومانتیک اس..از حموم که اومدم بیرون اونم یه دوش گرفت.بعدم رفت شام گرفت اومد.شام هم خوردیم وخوابیدم پای تی وی به دیدن سریال.اونم چسبیده بهم دراز کشید ودست چپشو از زیرم رد کرد و حلقه کرد دور کمرم و سرشم گذاشت توی گودی گردنم.حس خوبی داشتم.دوس داشتم ببوستم.ببوسمش.بوی تمیزیش مستم کرده بود.شاید بوی منم اونو.موهام هنوز خیس بود.چنددقیقه ای که از اون حالت گذشت سرشو بالا گرفت و نگام کرد..نگاش برق میزد..یه برق غریب..چیزی که هیچوقت ازش ندیده بودم..بعدم با پاش تی وی رو خاموش کرد و اومد روم.به حالت ناز گفتم نکن سامان پاشو.بذا فیلم ببینیم دیگه اما اون این حرفا حالیش نبود.لبش رو گذاشت رو لبم و با شدت هرچه تمامتر شروع کرد به خوردن و مکیدن.اولش از شرم بود یا هرچی ولی همراهیش نکردم.هرچی باشه تجربه اولم بود ولی یه مقدار که گذشت منم مشتاق شدم و دستمو دورش حلقه کردم و با هم ادامه دادیم لب خوری رو. زبونامون تو دهن همدیگه میچرخید یا بقول سامان بوسه فرانسوییه مقدار که گذشت دست برد به قسمت انتهایی بلوزم و سعی داشت دستشو از اون زیر وارد کنه.گفتم نه سامان نه.بسه. دیگه بیشتر نه. گفت چرا؟کاریت ندارم که.و دوباره شروع کرد به خوردن لبام.ودستشو از زیر بلوزم داد تو و پهلوهامو فشار میداد.نفس نفس میزدیم.حس میکردم تو مرز خفگی ام.تا اینکه سفت شدن یه جسم سخت روی بدنم رو حس کردم.یه لحظه ترسیدم و با فشار از خودم جداش کردم.شنیده بودم که مردا اگه به اون حالت باشن دیگه چیزی حالیشون نیست و برای ارضاء خودشون هرکاری میکنن.با بهت گفت نازی اذیت نکن دیگه.دوباره خوابید روم.تا لباشو آورد با تضرع گفتم سامان میترسم.بیا تمومش کنیم بسه دیگه باشه؟خندید و گفت چی بسه دیوونه؟نمیخوام بکشمت که بترسی. گفتم پس کاری به لباسام نداشته باش باشه؟فقط همینجوری.باشه؟خندید و گفت باشه.دوباره شروع کردیم.اینبارم دستشو برد زیر و دربرابر تقلای من برای بیرون آوردنش لبمو گاز گرفت که جیغم بلند شد و دستامو بردم طرف لبم ببینم خون اومده یا نه.اونم از فرصت استفاده کرد و تیشرتمو کشید بالا و درش آورد.جیغ خفیفی کشیدم و دستامو گذاشتم رو سینه هام.خندید و گفت دیوونه بازی درنیار دیگه. بعدم با دو دستاش دستامو بالا گرفت .صورتشو برد طرف سینه هام که اشکم دراومد.و با التماس گفتم سامان نه.تو رو خدا نه.سرشو آورد بالا نگام کرد.یه نگاه غمگین.نگاه آدمی که من با کارام حس متجاوز رو بهش داده بودم و اون اصلا راضی نبود.دستامو ول کرد.چونمو گرفت و گفت ببین نازی.من کاریت ندارم.از اون کارا ندارم باهات که بعد پشیمونی بیاره.من فقط میخوام امشب که با همیم خوش بگذرونیم.مطمئن باش نه چیزی از تو کم میشه نه بمن اضافه.پس انقد امل بازی درنیار.گفتم سامان من نکردم از این کارا.بهم حق بده.اصلا بهم فرصت بده.فردا چطوره؟ها؟مثلا میخواستم گولش بزنم و از سرم بازش کنم.غافل از اینکه…با یه حرکت بلندم کرد و بردم طرف اتاق خواب.انداختم رو تخت و گفت از قدیم گفتن کار امروز را به فردا مگذار نازی جونم..دوباره افتاد روم.دیدم تقلا بی فایدس.با خودم گفتم چرا کاری کنم که به نظرش امل بیام؟وقتی کارام بیفایدس چرا الکی خودمو خراب کنم؟اینبار دستمو نذاشتم رو سینه هام.برا مقدمه مقداری از لبام خورد و بعد آروم دستشو داد پشت کمرم و بند سوتینمو باز کرد و پرتش کرد کنار.چشامو بستم و تسلیم شدم.. شروع کرد به خوردن سینه هام.با دستاش فشارشون میداد و میمکیدشون.منم یه حسی مابین لذت و خجالت و هزارجور حسی که ناگفتنیه.نوکشونو بسکه گاز گرفت و نالیدم که حس کردم الانه که خون بیاد.با ناله گفتم دردم میاد سامان ولشون کن.با صداش که میلرزید و هن هن میکرد همچنان که میخورد گفت مال خودمن میخوام بخووووووورمشووووون جوووووونم نازی چقد خوشمزه ای تو..شاید پنج دقیقه ای درگیر خوردن و مکیدن سینه هام بود.حس کردم سینه هام داغ و متورم شده. دوباره برگشت بالا. از گوشم شروع کرد تا گردنم و دور گردنمو لیس میزدو میمکید.این حسو دوس داشتم.هم زمان دستشو برد طرف شلوارم.یه شلوار اسپورت قرمزپامبود.از این بندی ها که دو بندش قسمت جلو بسته میشن.بندهاشو که باز کرد دوباره افتادم به تقلا. گفتم سامان نه. دیگه اونجا نه. تورو خدا سامان. گفت نازی تو از من خجالت میکشی؟خب باشه.قول که دیگه منو نبینی که خجالت بکشی. اصلا فک کن یه غریبه ام و همین امشب باهاتم.دیگه هم نمیبینیم.ناله کردممن نمیخوام یه غریبه به اونجام دست بزنه.گفت کجات؟گفتم اونجام. گفت اسم نداره اونجات؟گفتم اذیت نکن سامان دیگه بسه پایینتر نرو تا همینجا بسه.چرا میخوای مجبورم کنی مگه حس من مهم نیس؟لب طولانی ازم گرفت و گفت درست میشی نانازم.اولشه خجالت میکشی ازم…تا خواستم چیزی بگم دستشو وارد شلوارم کرد و از روی شورت شروع به مالیدن کسم کرد…لبشو هم گذاشت روی لبم و اجازه هیچ اعتراضی نداد ومن باز تسلیم شدم…شاید سرزنشم کنید که خودتم بدت نمی اومده و…دروغ چرا…غریزه آدمی خیلی مسائلو رد نمیکنه.منم واقعیتش وقتی مقداری از روی شورت مالشم داد دوست داشتم دستشو ببره و از زیر شورت ادامه بده..همین کارو هم کرد و برای منی که تجربه سکس نداشتم این کار همانا و کاملا خیس و لزج شدن کسم همان..درست مث سینه هام کسم هم داغ شده بود.چوچوله هام بزرگ و متورم شده بودن.با چهار انگشتش میمالید کسمو گاهی هم با انگشت وسطش روی سوراخم میکشید..دیگه تو این دنیا نبودم.حس لمس حساسترین نقطه ی بدنم بدست یه غریبه..دوباره سینه مو کرد تو دهنش..اوج لذت و تجربه میکردم…یهو بلند شد و تیشرتشو درآورد شلوارشم همینطور.. از زیر شورت برجستگی کیرش مشخص بود.کاملا جلو اومده بود.یه لحظه ترسیدم.دیدم از اولش فقط تسلیم شدم.نکنه تسلیم این یکی هم بشم؟با دستپاچگی گفتم سامان برنامه ای که نداری؟خندید و درحالی که شلوارمو کامل درمی آورد گفت نترس کوچولوی من. دیوونم مگه شر درست کنم واسه جفتمون.بعد دوباره خوابید روم و کنار گوشم گفت نمیکنم توش. میذارم لاش..دوس داری؟ و شروع به خوردن لاله گوشم کرد. چشامو بستم و خودمو سپردم بهش..اول شورت منو بعدم مال خودشو درآورد. روم نمیشد نگاش کنم..گفتم سامان چراغو خاموش کن حداقل. چراغو خاموش کرد ولی نور سالن اونقدی بود که اتاق یه نور ملایم داشت..اومد خوابید رومو همچنان که لب میگرفت بوسیله پاهاش به هر سختی بود پاهامو باز کرد و حالا بدنش مابین پاهام بود.خودشو بالا پایین میکرد و کیرش کشیده میشد رو کسم.دستامو دوطرف کسم گرفته بودم راستشاز ترس. ترس اینکه یهو بزنه به سرش و بکنش تو…اونم میگفت دستاتو باز کن که راحت سینه هاتو بخورم و بدنت تو بغلم باشه…همچنان که بالا پایین میشد گفت من کستم نخوردما..دوس داری بخورم برات؟نمیدونستم دوس دارم یا نه. تجربش نکرده بودم که بدونم.تا به خودم اومدم چیزی بگم گفت من راستش دوس ندارم ولی چون میخوام امشب همه جوره لذت ببری باشه.ولی تو هم مالمنو باید بخوریاااا..گفتم نه. عمرا نمیتونم. تو هم بیخیال. نمیخواد.گونه مو بوسید و گفت عیبی نداره.تو نخور نازنینم.من میخورم.بعدم رفت از سالن کلینیکس آورد کسمو که خیس خیس شده بود رو تمیز کرد و سرشو برد لای پام. همینکه هرم نفساشو رو کسم حس کردم عضلاتم منقبض شد و خودمو کشیدم بالا.گفت اااا بذا دیگه..باز سرشو برد و باز کشیدم کنار. انگار هیچ جوره نمیتونستمباهاش کنار بیام.میدونستم لذت داره ولی استارتش سخت بود.خیلی…نچی گفت و گفت اذیت نکن دیگه.بخدا خوشت میادااا.دستامو گذاشتم رو صورتمو خودمو سفت گرفتم.همه بدنم میلرزید. تا اینکه بازی زبونش با چوچولمو حس کردم.دوباره ناخواسته کمرم بلند شد اون ولی تعطیلش نکرد و ادامه داد.ناله ام دیگه بلندتر از قبل شده بود.تقریبا فریاد بود..کسمو میخورد و میمکید.یه وقتا هم نوک زبونشو آروم میکرد تو سوراخ کسم.همزمان سینه هامم با دو دستش فشار میداد..انگار یه عطشی تو وجودم بود که فقط با سریعتر شدن کارش تموم میشد. پاهامو بسته بودمو و با دستام سرشو فشار میدادم به کسم.دو سه دقیقه ای بیشتر نشد.و دوباره پاهامو باز کرد و کیرشو گذاشت لای کسم.اول آروم آروم و بعد تندتر میکشید..صدای اونم کم کم بلند شد و دوباره خوابید روم و همچنان که کیرش لای کسم بود با گوش و گردنم مشغولبود. نفساش تند و تندتر شد و بدنش کاملا سفت و منقبض..تند تند نفس میکشید و به شدت لبامو میخورد و میمکید.سینه هامو فشار میدادو کیرشو لای کسم بالا پایین میکرد..یهو از حرکت ایستادو خیسی یه مایع رو روی قسمت بالای کسم و انتهای شکمم حس کردمدوباره خودشو رها کرد و افتاد روم.دستاش طرفینم بود و صورتشو چسبونده بود به بالش.هردو نفس نفس میزدیم..اون بیشتر…دو دقیقه ای که گذشت آروم صورتشو چرخوند و کنار گوشم گفت مرسی نازی…همون لحظه درست همون لحظه تشکرش فهمیدم که چقدر کوچیک شدم..برا ارضای یه مرد خودمو وسیله قرار دادم..همون لحظه فهمیدم سکس با غریبه یعنی وسیله بودن یعنی موقتیبودن..نه نای تکون خوردن داشتم نه انگیزشو..دیگه برام مهم نبود لخت لختم و زیر یه مرد خوابیدم..چون بدترشو تا دقایقی پیش گذرونده بودم..درسته بکارتمو داشتم ولی حس میکردم و حس میکنم یه چیزی فراتر از اون رو از دست دادم..بکارت روحمو..بعد از اون شب دیگه سامان رو ندیدم.نخواستم ببینمش.چون از اون و بیشتر از خودم خجالت میکشیدم.اون منو آلوده کرد به حس بده عادت..منی که طعم بوسه و لب و چشیده بودم دیگه پرهیز از اون برام ممکن نبود..همون ترم با وحید دوست شدم ولی تا حد رابطه ام با سامان پیش نرفتم.ظاهر خوبی داشت و با وجودی که دوسش نداشتم ولی برای رفع نیازهام..بوسه هایی که لبم میطلبید..نوازشهایی که گردنم میخواست..تنم میخواست خوب بود..ولی دیگه اون تجربه ام با سامان رو تکرار نکردم و نخواهم کرد..پایاننوشته نازنین
0 views
Date: November 25, 2018