. .میخام داستان یه مرد رو بهت بگم یه مردی بود که در پایان مدت جوانیش درس میخوند اون به مدت 12 سال توی خوابگاهها بود.تمام زندگیش خلاصه میشد در درس و کتاب. اون با جامعه و اجتماع هیچگونه تماسی نداشت سر و کله زدن به کتابها و مشق و درس همه زندگیش بود. گهگاهی برای تفریح رمان یا فیلم میدید. ادما و جامعه و روابط اجتماعی رو از دید رمان و فیلم میشناخت واسه همین ادم ساده لوح و زود باوری رشد کرده بود. از اونجایی که با هیچکس در رابطه نبود و محبتی از کسی نمیدید کوچکترین محبتی اونو از خود بیخود میکرد. اون ادم از دانشگاه و کنج خلوتش بیرون اومد یهو وارد اجتماع و جامعه شد. قوانین و روابط اجتماعی رو نمی فهمید حتی بلد نبود درست حرف بزند خیلی گوشه گیر و منزوی بود. براحتی میشد اونو دست انداخت . دنیای اون دنیای مردم توی فیلم و قصه بود اون از روابط اجتماعی تعجب میکرد . تا اینکه بهش گفتند تو باید ازدواج کنی. اون نمیدونست ممکنه پشت ظاهر کسی که برای ازدواج برای اون در نظر گرفتن یه هیولا باشه. چون اون ساده بود و صادق. اون چند روز خونه اون دختر رفت و امد داشت اما به نظرش اومد که این ازدواج به صلاح نیست چون همه اونو نهی کردن و عاق و اون معنی نهی کردنو نمیدونست. اون خیلی مغرور بود. و چون دیگران گفته بود تو نباید اینکارو بکنی اون واسه اینکه خودی نشون بده و بگه در این اجتماع کسی باشه میخاست برخلاف جریان اب شنا کنه. یه نفر بهش گفت چند دفعه خونه اون دختره رفتی الان اگه پاپس بکشی گناه هست اون اینو هم باور کرد چون هم ساده لوح بود و هم مغرور. در درگیری با ذهنش نتونست تصمیمی درست بگیره چون نمیدونست تصمیم درست چیه چون یاد نداشت صرفا بر اساس برداشت خودش و اینکه گناه کردن جرم هست و اینکه مثل فیلمها فکر میکرد اینده بهتر خواهد بود دست به قمار بزرگ زد. اون عاشق نبود ولی مثل قصه ها فکر میکرد اینده و گذشت زمان اینو درست میکنه اخه اون خیلی خام بود. کاش زنش اونجوری بود که توی قصه ها بود . اون یک هیولا بود اون بددهن بداخلاق بی ادب بی تربیت خشن و خیلی امل بود. اون به برتری خانم بر مرد اعتقاد داشت اون با کوچکترین کاری عصبانی میشد شروع به فحاشی میکردو دایمم تهدید به طلاق. همیشه در خونشون جنگ و دعوا بود خیلی به مرده گفتن ازدواج شما اشتباه بوده حالا باید تموم بشه اما اون همچنان مغرور و ساده لوح بود. و فکر میکرد اینده اونو عوض میکنه. اون سختی زیادی میکشید دوست داشت دوباره به خلوتگاه خودش برگرده ولی خیلی دیر شده بود. اون تلاشی زیادی کرد زنشو عوض کنه موفق نشد. خیلی از مواقع نزاشت زنش خونه رو ترک کنه مواقعی بود که زنش با چاقو در دست تهدید میکرد که بره کنار تا اون بره اما اون بالشت رو جلوش میگرفت تا چاقو بهش نخوره. مرد اینجور نبود که ادم بدی باشه. اون خیلی تلاش میکرد علیرغم همه فحاشیها بدرفتاریها و نرفتن زنش بخونه پدرمرده تادوسال باز هم اون گذشت میکرد. چرا زنش عوض نمیشد چون ذاتش اینجوری شکل گرفته بود و مرد نمیدونست ذات ادم از کوچکی شکل میگیرد و تا جوانی ادامه دارد و ذات ادمی تغییر ناپذیر هست. اون زمانی شکست رو فهمید که زنش تنها یکهفته بعد از ازدواج گفت ازازدواج پشیمان هست و طلاق میخاد . این حرف بر مرد که قصه لیلی و مجنون خونده بود خیلی سنگین بود از اونموقع اون مرد همیشه سردرد داشت. اون مرد همیشه به فکر ادامه زندگی بود چون هنوز توانایی داشت و جوان بود. فکر میکرد میتونه زندگی رو تحمل کنه اخه اون خیلی ساده بود. از بد روزگار و ناخواسته بچه دارشن. حالا اون خانم دو نفر برای اذیت کردن داشت یه بچه بی گناه و معصوم و مردی که داشت زیر فشارهای داخل و بیرون خونه له میشد. مرد توی کتابها و فیلمها خوانده بود که خونه محل ارامش و خستگی بدر کردن مرد هست. اون خوانده بود که مردا وقتی از سرکار میان زنشون به پیشوازشون میاد و چای و غذا واسش میاره. اما اینجا این چیزا نبود محل ارامش مرد محل کارش بود به محض نزدیک شدن به خونه دست و دلش میلرزید. اما اون میرفت خونه که از بچه اش حمایت کنه. اون شنیده بود که توی خانواده های دیگه مادر بین پدر عصبانی و بچه قرار میگیره مبادا پدر به بچه اسیبی برسونه اما اینجا بر عکس بود هنوز اون مرد مقاوم بود. چون انرژی داشت ولی انرژیش داشت تحلیل میرفت چه شبها و روزهایی که اون در تنهایی خودش گریه زاری کرد ولی کسی گریه زاری شو نشنید اون فقط افسوس میخورد افسوس جوانی از دست رفته اون هروز و هر ساعت افسوس میخورد رابطه احساسی دو طرف همون هفته ازدواج از بین رفته بود . سالها بود که دیگه حرفی بینشون رد و بدل نمیشد. از شدت تنفر به همدیگه نگاه نمیکردن. سالها بود همدیگه رو ندیده بودن. در یه خانه بودن اما جدا میخوابیدن. اگه حرفی بود مربوط به خودشون نبود گاهی وقتها در مورد بچه ها بود. بچه ها که توی این محیط بزرگ شدن خودشون مشکل داشتن. خیلی بچه های خشن و عصبی و زودرنجی شدن و مرد تنها و بی غمخوار و بی کس متوجه شد که تلاشش شکست خورده چون بچه ها اونجوری که میخاست بزرگ نشده بودن. اون خودش رو یه فرد تحصیلکرده و اداب دان و مودب میدانست اما بچه ها اینجوری نشدن چون پرواضحه که نقش اصلی رو مادر در پرورش برعهده داره. چرا بچه دوم ؟ چون اون همچنان معتقد به تغییر بود هنوز باور داشت که میشه تغییر ایجاد کرد اون نمیخاست بچه اولشو بایه هیولا رهاکنه. خب اون همچنان خام بود اون براساس برداشت سنتی طلاق رو یه کار بسیار وحشتناک میدونست. اگرچه واسه زنش این یه ارزو بود و البته بخاطر اینکه مامانش اونا رو تنهایی بزرگ کرده بود اونم عادت داشت که میتونه تنها زندگی کنه اون میگفت که طلاق میگیره و مرد رو از دیدن بچه ها محروم میکنه که البته با توجه به شناخت مرد اینکار صدر درصد بود. و اون از فکر ندیدن بچه هاش دیوونه میشد اما مرد همچنان مقاومت میکرد ولی دیگه انرژی اون ته کشیده بودضمنا بچه ها هم به سنی رسیده بودن که در صورت طلاق میتونست حضانت بچه ها رو به عهده بگیره. اون بشدت رنجور و خسته شده بود فشارهای کاری و خانوادگی امانش رو بریده بود اون از خدا طلب مرگ میکرد. دیگه ارزویی نداشت چون بچه ها به یه سن مناسبی رسیده بودن. اون همیشه معتقد بود که دوست نداره بعد 40 سالگی زنده باشه چون جفای زیادی از این دنیا دیده بود افسرده و غمگین بود از 5 یا 6 سال به اینطرف دیگه حداقل رابطه فیزیکی بین اوناهم قطع شده بود. جز جرو بحث شیون و گریه زاری از خونه اونا چیزی دیگه شنیده نمیشد. اون حتی چهره زنش یادش رفته بود. چون اونا از شدت تنفر همدیگه رو نمیدیدند.تا اینکه نگاهی اشنا توجه اونو جلب کرد. چشمانی که از شادی همیشه میدرخشیدند دختری که زمین تا اسمان با زنش فرق داشت. کسی که محبت کردن و محبت ورزیدن اساس زندگیش بود. مرد دوباره حس جوانی کرد اما… ادامه داردکوروش
0 views
Date: November 25, 2018