هوا به طور عجیبی سرد است برف به شدت میبارد سردرد شدیدی دارم برف زیادمانع دید کافی در نتیجه ماشین ها به آهستگی به راه خود ادامه میدهند مدت ها از آمدنم به ایران میگذرد دبی را به خاطر آزادیش ترجیح میدهم در فکر خاطره سفر قبلی خود به ایران(داستان تصادفی)بودم که شی سیاهی در میان سفیدی برف توجه منو به خودش جلب کرد کنار زدم حس کنجکاوی منو پیاده کرد جلوترکه رفتم دیدم یه دختره ترسیدم آخه تکون نمیخورد خواستم برگردم تو ماشین که حسی بهم اجازه نمیدادکه اینقدر بی تفاوت باشم رفتم کنار دختره نشستم دستش رو لمس کردم دیدم نبضش هنوز میزنه بلندش کردم بردمش تو ماشین سریع حرکت کردم میخواستم ببرمش بیمارستان که یادم اومد یه دخپر دایی دارم که دکتره بهش زنگ زدم موضوع گفتم گفت ببرش ویلا من خودمو میرسونم تو راه به دختره نگاه کردم صورت زیباش کبود شده بودمعلومه که به سختی کتک خورده بود دختر بیچاره وقتی به ویلا رسیدم دختر دایی اونجا بود دختره رو برداشتم بردم رو تخت خوابوندمش دختر دایی معاینه کرد و گفت مردم منتظره من باید برم گفتم بیمارستان لازم نداره گفت نه جاش گرم باشه به هوش میاد از دختر دایی تشکر کردم گفت خوب شد این اتفاق افتاد تا ما چشممون به جمال پسر خاله روشن شد وگر نه نمیدیدمت خب دختر دایی رفت منم گرسنه رفتم فست فود دوتاخیابون بالاتر یه پیتزا گرفتم اومدم ویلا داشتم پیتزا میخوردم که صداهایی شنیدم رفتم داخل اتاق دیدم میگه محمدرضا ولم کن…تو رو خدا اضیت نکن…کثافت نکن ..نه… اومدم بیرون شب رو رو صندلی کنار شومینه خوابم برد صبح که بیدار شدم رفتم داخل اتاق دیدم هنوز خوابه رفتم یه چیزایی واسه صبحونه بخرم دیدم کنار خیابون دوتادخترپولهاشون رو میشمارند یکی میگفت من پول بیشتری درآوردم اونم گفت میشه باهاش صحبت کنی دفعه بعد دوتایی بریم اونم جواب داد تا ببینم چی میشه که یاد سفر قبلی افتادم که دخترا تو ایران تن فروشی میکنند خلاصه به دکه سر کوچ رسیدم بعد از خرید مفصل برگشتم یخچال خالی بود ولی بعد از خرید من کاملا پر شد رفتم دختره رو بیدار کنم دیدم بیداره داره با تعجب داره اتاق رو نگاه میکنه وبادیدن من از ترس خود شو زیز پتو برد به جز صورتش بعد از سلام چند سوالی ازم پرسید منم موضوع رو براش کامل شرح دادم اونم بغض کرد من فکر کردم پیش من راحت نیست برا همین رفتم بیرون یه چیزی خوردم لباس پوشیدم تا برم به کارهای پدرم برسم بعد از کلی سروکله زدن با صاحبین زمینان که قرار بود زمین هاشون رو به پدرم بفروشند حالا دبه درأوردند وقتی به خونه رسیدم بوی غدا گرسنگی رو دوچندان کرد رفتم داخل سلام کردم لباس عوض کردم دیدم میز ناهار رو آماده کرده رفتم دستم رو شستم اومدم سر میز تشکر کردم خداییش دست پختش هم خوبه بعد از ناهار رفتیم جلو تلویزیون نشستیم دیدم خودش رو کز کرده و حرف نمیزنه منم شروع کردم به حرف پرونی تایخش آب شد بعد ازم سوال کرد که چی شد منو نجات دادی منم جواب دادم هر کی بود همین کارو میکرد سرش انداخت پایین جواب داد نه همه بعد از خودم براش معرفی کردم مثلا از بچگی دبی بودم یه چندباری به ایران اومدم و بعد از کلی پر حرفی ازم پرسید فرشته نجات من اسم نداره خندیدم و گفتم کوچیک شما جوادم جواب داد چه اسم قشنگی بهت میاد گفتم چرا از خودت نمیگی جواب دادمنم مثل خیلی دخترا پدرم برام کم نذاشته،بابام سرهنگه،از خریتم به یه پسری که ادعا میکرد عاشقمه دوست شدم وسط حرفش پریدم و گفتم محمد رضا داشت از تعجب داشت شاخ در میاورد گفت توازکجامیدونی گفتم توخواب اسمش رومیگفتی جواب داد داخل یه کوچه ایم با هم یه دانشگاه میریم واسه پایان نامه باهم اومدیم شمال تو راه ازم خواست سکس داشته باشیم منم یه سیلی زدم تو صورتش اونم ناراحت شد تا میتونست منو زد بعد از ماشین انداختم بیرون حالا هم نمیتونم برگردم اگه پدرم بفهمه هم منو میکشه هم اونو منم گفتم اگه مشکلی نداری میتونی اینجا بمونی گفت مشکل که نه ولی حرفش رو قطع کردم ولی نداره همینجا میمونه ازم تشکر کرد گفتم پس اسمت چی گفت لادن جواب دادم بیا بعد میگه اسم ما قشنگه پس اسمت تو چی. یه هفته ای باهم بودیم هم لادن پایان نامش تموم شد هم صورتش دیگه جای کبودی روش نبود که زیباش رو وصف ناپذیر میکردومنم باوجودلادن رو دورشانس بودم مشکل زمین رو که پنجاه هکتاری بودبرای ویلاسازی رو حل کردم و برای هدیه یه لباس سفید ناب و زیبا برای لادن خریدم وقتی پوشید بدای تشکر اومد لپم رو بوسید بوسیدن همدیگه برامون عادی بود اون شب شب آخر بود فردا من میرفتم دبی اون تهران اون شب حال و هوامون فرق میکرد اون شب میخواستم بهش بگم میخوامش وحس میکردم یه چیزی میخواد بهم بگه اما نمیدونم چی اون شب یه فیلم هالیودی به اسم توآیلاید میدیدیم که با بغض رفتیم تو بغل هم دیگه از ترس لادن خبری نبود اون قدر ازخوردن لبای هم لذت میبردیم که بی اختیار لخت شدیم انگار کارامون دست خودمون نباشه همدیگر رو میلیسیدیم داشتم کسش رومیلیسیدم که بلندشد برام ساک زد تا بلاخره آبم پاشید تو صورتش ازش معذرت خواهی کردم گفت اشکالی نداره بلند شدیم خودمونو تمیز کردیم بعد دوباره رفتیم سراغ هم اصلادلمون نمی خواست شب تموم شه تا صبح توبغل هم بودیم صبح ازش پرسیدم پرده ندأشتی گذاشتی بزارم تو کست با خجالت جواب داد بچه که بودم تو جراحی از دست دادم گواهیش رودارم صبح بعد از خوردن صبحانه دیگه ازهم جداشدیم ودیگه همدیگه رو ندیدیم طی سفرهای بعدیم.معذرت مخوام آخرش خوب شرح ندادم از دوستم معذرت خواهی میکنم بخاطر…فرستنده بچه ایالت (حالا)
0 views
Date: November 25, 2018