متن خاطره حمل روزهای پایانی سال در دوره خدمت سربازی خیلی سخته. عده زیادی از بچه ها مشغول جمع و جور کردن اسباب و لوازمشون بودن و خودشون رو برای رفتن به خونه در تعطیلات نوروز آماده می کردند. ولی متاسفانه من و عده کم دیگری از هم دوره ای ها مجبور بودیم چند روز اول عید رو سرخدمت بمونیم و نیمه دوم تعطیلات به خونه بریم. این اولین باری بود که هنگام تحویل سال در کنار خانواده ام نبودم و از این بابت خیلی غصه میخوردم. البته من افسر وظیفه بودم و به خاطر رشته تحصیلیم موقعیت خوبی در پادگان داشتم و بهم بد نمی گذشت ولی دوری از خانواده در عید نوروز چیزی نیست که بشه راحت از کنارش گذشت.من با چند افسر دیگه با هم در یک آسایشگاه بودیم. یکی دو روز به آخر اسفند باقی مانده بود که یک سرباز به اسم فرزاد رو به عنوان « امربر » به ما معرفی کردند تا کارهای آسایشگاه ما مثل نظافت و آشپزی و … رو انجام بده. فرزاد در همون نگاه اول به دل من نشست. پسر مودب و آرامی بود که صدایی نازک ، با هیکلی ظریف و پوست سفید و کم مو داشت و در یک کلام ظاهرش کمی دخترانه به نظر می رسید. فرزاد منو حسابی جذب خودش کرد. بیچاره خیلی بدشانس بود که آخر سال به پادگان اومده بود. نمیدونم تحت تاثیر حس ترحم یا حس شهوتم یا شاید هم حس همشهری گری بود، که از افسر مربوطه خواستم که برخلاف امربر قبلی، فرزاد در خوابگاه خودمون باشه و همونجا یه تخت بهش بدیم. افسر مافوق که احترام زیادی برای من قایل بود با تقاضام موافقت کرد. آسایشگاه ما زیاد شلوغ نبود و ما چند نفر افسر وظیفه بودیم که اونجا اقامت داشتیم، تازه الان نصفمون هم باید برای تعطیلات به مرخصی میرفتن، به همین خاطر اقامت فرزاد میتونست ما رو از تنهایی در بیاره. تازه برای اونهم خوب بود، بجای اینکه به آسایشگاه سربازهای معمولی بره با ما در یک آسایشگاه پنج ستاره اقامت میکردفرزاد رو به آسایشگاه بردم و به بقیه بچه ها معرفیش کردم. طفلکی کمی حس غریبی و دلتنگی میکرد و در اون جمع همه امیدش به من بود. منهم ناخودآگاه بهش حس علاقه میکردم. همون روز اول، من و فرزاد دوستان صمیمی شدیم.روز28 اسفند بچه ها یکی یکی از ما خداحافظی کردن و به مرخصی رفتن و پادگان خلوت شد. دل همه ما گرفته بود و حوصله هیچ کاری نداشتیم. من تصمیم گرفتم بعد از ظهر به حمام برم تا شاید از اون حالت کسالت و رخوت بیرون بیام. وقتی مشغول آماده کردن لوازمم بودم فرزاد هم حوله و لباسهاش رو برداشت و همراه من به حمام اومد. پیش خودم فکر کردم چون تازه وارده، میخواد با من بیاد تا راهنمائیش کنم. در راه بین آسایشگاه و حمام من قسمتهای مختلف پادگان رو بهش نشون دادم و چیزهایی که باید میدونست بهش گفتم. ولی فرزاد در جواب من گفت که شاید او مدت زیادی اونجا نمونه و بعد از تعطیلات عید و تشکیل کمسیون پزشکی از سربازی معاف بشه. با کنجکاوی ازش پرسیدم مگه چه بیماری داری که میخوای معافیت بگیری؟ فرزاد سکوت کرد و چشماش پر اشک شد. منهم دیگه چیزی ازش نپرسیدم. وارد حمام شدیم. پادگان خلوت بود و غیر از ما فقط دو سه نفر دیگه توی حمام بودن.به رختکن رفتیم و لباسهامون رو در آوردیم و داخل کمد مخصوص گذاشتیم. هیکل نیمه لخت فرزاد رو که دیدم خیلی تعجب کردم. خیلی شبیه دخترها شده بود. بدنش موهای ریز کم پشتی داشت، دستهاش کمی از حالت عادی درازتر بود و سینه اش حالت برجستگی مخصوصی داشت. عجیب بود که شورتش اصلا برجستگی کیر و بضه ها رو نشون نمیداد. ترسیدم اگه زیاد بهش نگاه کنم ناراحت بشه. سعی کردم خودم رو عادی بگیرم. به سمت حمام حرکت کردیم. چون حمام خلوت بود در نمره حمام رو باز گذاشتیم. زیر دوش که رفتم همش بیاد بدن فرزاد بودم. طرز راه رفتنش عشوه خاصی داشت و بدجوری منو تحریک کرده بود. از بس در این مدت هیکلهای ضمخت و پشمالو دیده بودم حالا با دیدن بدن فرزاد حسابی حشرم بالا زده بود. از درز بین آهن های دیواره نمره نگاهی بهش انداختم. یک آن تصور کردم در نمره بغلی دختری زیر دوش ایستاده کم کم داشتم بین این ظاهر فرزاد و معافیتش از خدمت سربازی ارتباطی رو کشف میکردم.دل به دریا زدم، لیفم رو برداشتم و به نمره بغلی رفتم. از آمدن من تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد. خودم رو به اون راه زدم و بهش گفتم ممکنه پشت و کمرم رو لیف بزنی؟ لیف رو از من گرفت، تماس دست لطیفش با نوازشهایی که به بدن من میکرد باعث شد حسابی شق کنم.مثل اینکه خودش هم بدش نیومده بود، چون غیر از کمر، همه جای بدن منو لیف زد خیلی تحریک شده بودم. البته نیازی به گفتن نبود و او با دیدن کیرم که از توی شورت خیس میخواست بیرون بزنه همه چیز رو فهمید. حس کردم فرزاد هم توی حالت نرمال نیست و حسابی تحریک شده. حالا داشت سینه و جلوی بدنم رو صابون میزد، منهم خودمونی شدم و با دستام شونه و گردنش رو نوازش میکردم. یه دفعه همینطور که بدنم رو صابون میزد دستش رو به کیرم زد. نگران عکس العمل من بود…من با لبخند بهش گفتم پس در نمره رو ببند تا کسی ما رو نبینه انگار دنیا رو بهش دادن در رو بست و جلو من ایستاد. همینطور که به چشمام نگاه میکرد کیرم رو از روی شورت توی دستش گرفت و میمالید. با دستم کمرش رو نوازش میکردم. بعدش کیرم رو از توی شورت آزاد کرد. مدتها بود که به این درازی ندیده بودمش وقتی فرزاد کیرم رو میمالید آهسته آه میکشید. خواستم منهم بهش حال بدم، دستم رو خیلی آروم توی شورتش بردم تا کیرش رو بمالم.ولی هرچی دستم رو توی شورتش حرکت دادم اثری از کیر نبود یعنی چی؟…کش شورتش رو پایین کشیدم…خیلی تعجب کردم…فرزاد کیر نداشت…زیر شکمش یک برآمدگی گوشتی با یک شکاف بود، بالای اونهم یه چیزی شاید بشه گفت شبیه کیر ولی کوچولوتر از هسته خرما، همینبا حیرت بهش نگاه کردم. فرزاد سرش رو روی شونه ام گذاشت. با خجالت گفت علت معافیت من همینه. من پسر نیستم و مشکل کروموزومی دارم. خیلی دلم بحالش سوخت.از تن صداش فهمیدم داره گریه زاری میکنه. ازش پرسیدم بالاخره تو پسری یا دختری؟ گفت هیچکدوم … یه کیر کوچولو دارم که هیچ حسی نداره و فقط باهاش ادرار میکنم و یه اندام جنسی دخترونه هم زیرشه. دکترها گفتن با عمل جراحی پلاستیک میتونن درستش کنن، ولی اول باید معافیت سربازیم رو بگیرم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم. بوسیدمش و بهش گفتم انشاالله همه چیز درست میشه.حالا دیگه از کرده خودم پشیمون بودم. میخواستم از اونجا خارج بشم و به نمره خودم برگردم ولی فرزاد دستم رو گرفت. متوجه منظورش نشدم. بهش نگاه کردم. با من و من گفت من به پسرها و کیرشون خیلی علاقه دارم و ازش لذت میبرم.. میشه بمن کمک کنی؟با خوشحالی گفتم هر کمکی بخوای درخدمتم فرزاد خودش رو بمن چسبوند و کیرم رو با شکمش لمس کرد بعد اونو بین پاهاش گذاشت و پاهاش رو محکم بهم چسبوند. کیرم رو بین پاهاش عقب و جلو کردم خیلی خوشش اومد. بعدش فرزاد جلوی من نشست و کیرم رو با اشتیاق توی دهنش برد. حس میکردم پایان خونم در سر کیرم جمع شده. ماهها بود که سکس نداشتم و بهمین خاطر خیلی زود آبم اومد و روی گردنش ریخت. هر دومون میخواستیم بیشتر حال کنیم و از اینکه به این زودی من آبم اومده بود ناراحت شدیم. از طرف دیگه ممکن بود کسی به حمام بیاد و برامون دردسر ایجاد کنه.توی رختکن از فرزاد پرسیدم چطوری و با کجات حال میکنی؟ جواب داد با سوراخ جلوییم. دهنم از تعجب باز مانده بود. گفتم مگه تو سوراخ جلو هم داری؟ حوله رو از دور خودش کنار زد، برآمدگی گوشتی زیر شکمش رو با انگشت باز کرد… یک شکاف کوچک وسطش بود. بی اختیار ازش پرسیدمیعنی میشه کرد توش؟ فرزاد درحالیکه شورتش رو می پوشید با خنده گفت بله،چرا که نهدر راه بازگشت به آسایشگاه، فرزاد برایم توضیح داد که او به یک نقص کروموزومی مبتلاست که در نتیجه ماهیت جنسیش بطور دقیق مشخص نشده. دکترها به او گفته بودن که در آینده با عمل جراحی، اندام جنسی او را تا حد امکان به یکی از دو جنس نزدیک میکنند. البته در آینده، فرزاد چه مرد و چه خانم بشود در هرصورت عقیم خواهد بود.با وجود اینکه شناسنامه اش را با اسم پسرانه گرفته اند ولی خود فرزاد تمایل زیادی به خانم بودن داشته و از حالا خودش را برای تغییر جنسیت آماده میکند. او برایم توضیح داد که گاهی با فرو بردن انگشت در سوراخ جلویش(که مثلا کس بود) خودارضایی میکند.با تردید ازش پرسیدم آیا تا قبل از عمل جراحی و روشن شدن آینده جنسیت، تمایل داری سکس کنی؟ و او با صداقت جواب داد که همیشه در آرزوی سکس با پسرها بوده و میخواهد زودتر آنرا تجربه کند.دیگه بهتر از این نمیشد. یک کس با پای خودش به پادگان اومده بود تا نوروز اون سال در سربازی به من بد نگذره اول میخواستم خودم شبانه و تنهایی ترتیب فرزاد را بدهم، ولی هر چی فکر کردم دیدم اینطوری کار پیش نمیره و بقیه اگر بفهمن برام دردسر درست میکنن. هر روز هم که نمیتونستم با فرزاد به حمام برم پس یک راه بیشتر باقی نمانده بود تقسیم فرزاد با بقیه بچه های آسایشگاه.البته ما از اوایل خدمت با هم در لویزان بودیم و به همشون اطمینان داشتم.همه اونها بچه های خوب و با معرفتی بودند. فقط یک مسئله بود ما با هم کمی رودرواسی داشتیم و همین مسئله کار را مشکل میکرد.دیگه به نزدیکی آسایشگاهمون رسیده بودیم.از فرزاد پرسیدماز نظر تو ایرادی نداره که موضوع رو به بقیه هم بگم و آیا از اینکه توی آسایشگاه با من و بقیه افسرها سکس داشته باشی، ناراحت نمیشی؟او با خجالت جواب داد هرجور شما صلاح میدونید ستوانیک هفته ای میشد که سرباز امربر قبلی رفته بود و آسایشگاهمون حسابی بهم ریخته بود. فرزاد همه جا رو تمیز و مرتب کرد و بعدش با ظرافت و هنری که فقط در وجود دختر خانمها دیده میشه برامون سفره شام رو چید. در کنار هم از خوردن شام لذت بردیم. بعد از شام من وضعیت فرزاد رو برای بچه ها تشریح کردم و بهشون گفتم اگه آقاپسرهای مودب و آرامی باشید میتونید باهاش سکس کنید. فریاد شادی بچه ها بلند شد. انگار یادشون رفته بود که همه شون افراد تحصیل کرده و محترمی هستن سیل بوسه بود که به سمت فرزاد روانه شد از همه طرف احاطه اش کرده بودن. به زور اونو از دست بچه ها خلاص کردم و بهشون گفتم خونسردیتون رو حفظ کنید و صبر داشته باشید اول این موضوع باید بین خودمون پنج نفر بمونه و به جایی درز نکنه. دوم اینکه ما مجبوریم نیمه های شب و وقتی همه خوابیدن با فرزاد حال کنیم، اونهم بصورت گروهی این قدر شهوت زده شده بودن که مثل بچه مدرسه ایها حرف منو قبول کردن. دیگه کسی اجازه نداد فرزاد سفره رو جمع کنه.دورش رو گرفتن و سعی کردن سرحالش بیارن. خودمون هم سفره رو جمع کردیم و ظرفها رو شستیم، انگار حالا دیگه ما پنج نفر «امربر » فرزاد شده بودیمساعت خاموشی فرا رسید و ما سعی کردیم مثل همیشه به رختخواب بریم. قرارمون برای نیمه شب بود. مطمئن بودم هیچکس از ذوق خوابش نبرده نیمه شب فرارسید. به نظر میومد که خواب همه پادگان رو گرفته. به آهستگی از روی تشک بلند شدم. همراه من پنج تا کله دیگه هم از روی بالش بلند شد فقط فرزاد بود که خوابیده بود. یکی از بچه ها بالای سرش رفت و خیلی آروم اونو از خواب بیدار کرد. امیر که ظاهرا قبلا هم تجربه سکس گروهی داشت، یکی از تختها رو وسط سالن کشید و به فرزاد گفت روی تخت دراز بکشه. بعد رو به ما کرد و گفت دیگه معطل نکنید، زودباشید لخت شیدکار مشکلی بود، لخت شدن جلوی چهار نفر که کیرهاشون شق کرده بود و با چشماشون حریصانه همدیگه رو نگاه میکردن غیر از امیر، بقیه خجالت میکشیدن و جرأت درآوردن لباسهاشون رو نداشتن.امیر از این فرصت استفاده کرد و با شیطنت گفت بسیار خب، اگه شما نمیخواید، خودم به تنهایی با فرزاد جون حال میکنمبا شنیدم این حرف همگی دست پاچه شدیم، شرم و حیا و ادب و نزاکت و خلاصه همه چیز رو کنار گذاشتیم و کشیدیم پایین عجب منظره ای بود.پنج تا کیر قد کشیده اطراف یک تخت فرزاد که از یک طرف حس زنانگیش به شدت غلیان کرده بود و از طرف دیگه در پایان عمرش اینقدر کیر ندیده بود با چشمان از حدقه در اومده به ما نگاه میکرد.بچه ها دیگه معطل نشدن، امیر داشت ازش لب میگرفت، کامران سینه های فرزاد رو میمالید، افشین هم بالای سرش رفته بود و کیرش رو دهن فرزاد گذاشته بود، اون یکی هم پاها و ران فرزاد رو نوازش میکرد.خلاصه همه مشغول بودند. منهم به پایین تختخواب رفتم. روی زانوهام نشستم و شورت فرزاد رو پایین کشیدم. نور سالن کم بود و چیز زیادی دیده نمیشد. اول با انگشتم لایه گوشتی رو از هم باز کردم تا سوراخ وسطش معلوم بشه و بعد یواش یواش انگشتم رو وارد کسش کردم (البته اگه بشه اسمش رو کس گذاشت). فرزاد پاهاش رو از هم باز کرد. حالا دیگه وقتش بود…بچه ها عقب رفتند، همه با کیرهای افراشته داشتن منو تماشا میکردن کیرم رو جلو بردم و به دستگاه تناسلی عجیب فرزاد مالیدم.از تماس کیرم با بدنش خیلی خوشش اومد. پاهاش رو دورکمرم حلقه کرد… کیرم رو جلو بردم و آروم فشار دادم… سوراخش زیاد تنگ نبود و با کمی فشار، سرکیرم واردش شد.فرزاد آه بلندی کشید. آهی از درد و توام با لذت. با دو دستش کیرهای امیر و کامران رو گرفته بود و میمالید. لباش رو از شدت درد دندون میگرفت.کمی مکث کردم. فرزاد ازم خواست ادامه بدم. بیشتر فشار دادم. حس عجیبی داشتم. کردنش لذت کردن کس واقعی رو نداشت، ولی شب عید و توی پادگان، همین هم غنیمت بود خودم رو عقب و جلو کردم. حالا دردش کمتر شده بود و لذت بیشتری میبرد. فقط تونستم دوسوم کیرم رو وارد سوراخش کنم. حس کردم که تهش مانعی وجود داره و بیشتر از این نمیشه واردش کرد. آهسته لگنم رو تکون میدادم. سوراخش خیلی خشک بود و هردومون اذیت میشدیم. به بچه ها گفتم خیلی خشکه، یه کم کرم بیارید.افشین از توی کمدش یک قوطی کرم آورد، کیرم رو بیرون کشیدم، افشین با دستش کیرم رو چرب کرد، هیچ وقت فکر نمیکردم کیرم رو دست یک مهندس الکترونیک بدم تا برام چربش کنه بقیه بچه ها هم کیرهاشونو چرب کردن. دوباره کیرم رو وارد کردم. این دفعه خیلی نرم و راحت شده بود. کمی تلمبه زدم. دلم میخواست بیشتر ادامه بدم ولی بقیه عجله داشتن که زودتر نوبتشون برسه کیرم رو بیرون کشیدم و بلند شدم. همه به سمت پایین تخت هجوم آوردن امیر گفت به نوبت بکنید و قبل از اینکه آبتون بیاد جاتون رو به یکی دیگه بدید تا حسابی حال کنید. دو تا بالش زیر باسن فرزاد گذاشتیم تا بتونیم ایستاده بکنیمش. افشین کیرگنده اش رو جلو برد.بهش گفتم مواظب باش، کیرت خیلی گنده ست، همه اش رو فرو نکنی، بنده خدا جرمیخوره بچه ها یکی یکی پایین تخت می ایستادن و فرزاد رو میکردن و بعد جاشون رو به اون یکی میدادن و میچرخیدن. سکس باحالی بود. از دیدن منظره سکس گروهی خیلی لذت بردم.دقیقا نمیدونم بار چندمی بود که میکردمش که حس کردم میخواد آبم بیاد. با عجله کیرم رو بیرون کشیدم و با دست مالیدمش. آبم روی شکم فرزاد ریخت. با دستش آبم رو پخش کرد. بلافاصله بعد از من افشین کیرش رو وارد کرد. دیگه صدای ناله فرزاد بلند شده بود. برای اولین بار در عمرش به ارگاسم رسیده بود. بچه ها یکی یکی آبشون اومد. کارمون که تموم شد سینه و شکم فرزاد مثل حوض آب شده بود با دستمال سینه اش رو پاک کردیم. میدونستم کمرش درد میکنه. اونو برگردوندم و براش کمرش رو ماساژ دادم. وقتی میبوسیدمش فرزاد بمن گفت بچه ها ازتون ممنونم، شما بهترین لذت زندگیم رو بمن دادید.فردای اون روز هیچکس به فرزاد اجازه نمیداد در آسایشگاه کار کنه، همه بهش میرسیدن، یکی براش میوه پوست میکند، اون یکی بهش شکلات میداد تا بدنش تقویت بشه و نیرو بگیره. خلاصه او تنها سرباز ارتش بود که پنج افسر « امربر » در اختیار خودش داشتعید اون سال به برکت وجود فرزاد، ما دوری از خونه رو حس نکردیم. در واقع اصلا دلمون نمیخواست به خونه برگردیم. اواخر فروردین بود که پرونده فرزاد به کمیسیون پزشکی رفت و چند روز بعدش فرزاد از سربازی معاف شد.لحظه خداحافظی از او برای همه مون سخت بود. در این چند هفته خیلی با هم صمیمی شده بودیم. چند ماه بعد سربازی من هم به پایان رسید و به خونه برگشتم. یک روز در بین لوازمم عکسی رو پیدا کردم که دست جمعی با فرزاد گرفته بودیم. آدرسش رو داشتم، تصمیم گرفتم که به بهانه دادن عکس، به دیدنش برم.زنگ خونه شون رو که فشار دادم، دختر جوانی در رو بروم باز کرد. فکر کردم حتما خواهرشه.بهش گفتممن از دوستان دوره خدمت سربازی آقا فرزاد هستم و براشون چیزی آوردم، اگه ممکنه صداشون کنید بیان دم در.با کمال تعجب دیدم که اون دختر خانم دست منو گرفت و به داخل کشوند و با صدای بلند گفت مادر یکی از دوستام اومده با تعجب و ناباورانه وارد خونه شدم. مامانش به استقبالم اومد و بعد از سلام و احوال پرسی به من که هاج و واج مونده بودم گفت مشتاق دیدار شما بودیم، فرحناز از محبتهای شما خیلی برامون تعریف کرده ستوان من که هنوز گیج بودم روی مبل نشستم و اونها برای من شرح دادن که فرزاد بعد از معاف شدن از سربازی، یک عمل جراحی موفق داشته و حالا دیگه توی خونه فرحناز صداش میکننبعد از گذشت سالها هنوز هم باورکردنش برای من خیلی مشکلهنوشته خـــایه های رســتم
0 views
Date: November 25, 2018