تقاص عشق

0 views
0%

سلام دوستان ماجراي من زياد سكسي نيستو بيشتر نوشتن حرفاييه كه تو دلم مونده حقيقتش يه هفتس كه يك رابطه ي ٤ سالم كه واسه يك عمر بش دل بسته بودم تموم شده و اين روزا فقط به سقف اتاقم نگاه ميكنم و گريه ميكنم.٤ سال پيش تو روزاي اول شروع ترم ٣ باش آشنا شدم اون ورودي جديد بود.من پسري نبودم كه اينقد زود احساسمو درگير كنم اما نميدونم چرا اينقد راحت دل بستم.چند روز گذشت و فكرم درگيرش شده بود يك تازگي خاصي تو زندگيم حس ميكردم حس ميكردم بعد از تموم شدن رابطه قبليم دوباره ميتونم لذت داشتن يك دختر پاكو داشته باشم و يك عمر كنارش باشم،خلاصه مدتي با خودم كلنجار رفتمو از آخر به بهانه ي تابلوي گرفتن جزوه تو يك درس كه من ٢ترم قبل بخاطر لج كردن با استاد افتاده بودم و فقط ترماي فرد ارائه ميشد، باش همكلاس بودم.از عمد با اين بهانه رفتم جلو تا قصدمو راحت بفهمه ازش جزوشو گرفتم اما هيچ شماره اي يا نوشته اي تو جزوش ننوشتم واسم كافي بود همين كه قصدمو بفهمه كه بش علاقه دارم،چند روز بعدش دوباره خواستم جزوشو بگيرم و به بهانه اينكه هفته بعد نميتونم كلاس بيام و ميخواستم جزوشو پس بدم ازش خواستم شمارشو بده يا شمارمو بگيره تا واسه پس دادنش باش هماهنگ كنم ولي در كمال ناباوريم كه فك ميكردم اون حتما قبول ميكنه نه شمارشو داد نه شمارمو گرفت و گفت تو دانشگاه ميبينيم همو،خيلي داغون شدم و گفتم اون تورو نميخواد و بيخيال شو،٢ ٣ هفته اي همينجوري گذشت و من تو اون كلاس ميديدمشو عذاب ميكشيدم و به خودم ميگفتم مگه چي كم داشتم من كه اينقد صافو ساده رفتم جلو.بعد از كلاس با اتوبوس برميگشتم خونه چند باريم اونو دوستاش منو تو ايستگاه ديدن نميدونم بخاطر چي بود كه ميخنديدن شايد ميگفتن اين مرده چه اعتماد به نفسي داره،شايدم من اشتباه ميكردم دربارشون چون اصلا به ظاهر اون دختره كه من اسمشو ميزارم ستاره نميخورد دنبال اين چيزاي ظاهري باشه.من خودم ازين وضعيت راضي نبودم چون پدرم وضع مالي خوبي داشت و يكي از جراحاي خوبه مشهده چند باري بش گفته بودم واسم يك ٢٠٦ بگيره چون واقعا بعضي روزا از خستگي جون رفتن با اتوبوسو نداشتم اما پدرم ميگفت تو دانشگاه ماشين خوب سوار شدن دردسر داره كه الان كه فك ميكنم شايد راست ميگفت و شايد عذابي كه الان ميكشم بخاطر ماشين بود.خلاصش ديگه از فكر ستاره اومدم بيرون و به زندگي عاديم ادامه دادم تا اينكه شب تولدم به اتفاق خونواده و خواهرم و شوهرش رفتيم يه رستوران همه كادوهاشونو دادن غير از پدرم ناراحت شدم ولي به روي خودم نياوردم چون عادت كرده بودم به اينكه به روش نياره اين مناسبتارو،از رستوران اومديم بيرون و پدرم گفت نيما تو با ماشين خودت برگرد،خشكم زده بود و موندم سر جام همه ميخنديدن بم و پدرم گفت خب منم كادوي تولدتو بايد بدم ديگه حالا تو برو سمت ماشينيايي كه اينجاس نزديك كه شدي ما محكمتر دست ميزنيم دور شديم آرومتر خيلي خوشحال بودم يك راست رفتم سراغ يك ٢٠٦ دلفيني كه اونجا پارك بود ديدم هيچكي حتي دستم نزد برام گفتم باباي مارو نگاه كن اندازه يك ٢٠٦ ارزش نداريم خيلي بي رمق سمت يك پرايدو پژو ٤٠٥ رفتم بازم اتفاقي نيفتاد فقط يكم صداي دستا بيشتر شد،ديگه اعصابم خورد شده بود گفتم واسم موتور خريدين حتما ديگه اونا هم گفتن اينقد نا اميد نباش چند تا ماشين مدل بالا اونجا بود گفتم واسه مسخره بازي ميرم سمت يكيشون يكمم لج بابامو در بيارم يه لكسوس مدل es350 مشكي و يك بي ام و سري ٥ سفيدم اونجا پارك بود كه لكسوس خيلي تميز بود ولي پلاستيك صندلياشو كنده بودن گفتم مطمئنا اين كه نيس ميرم كنار همين رفتم سمتش ديدم صداي دستا بلند شدو تعجب كردم و الكي دستمو به دستگيرش گرفتم و كشيدم درش باز شد و صداي سوت و هوراو جيغ و داد بلند شد پدرم اومد سمتم بغلم كردو من شكه شده بودم ناخوداگاه گريه كردم و گفتم پدر شوخي ميكني گفت نه پسرم مال خودته سوييچشو داد بم .گيج شده بودم و گفتم پدر نميدونم چجوري تشكر كنم كه گفت از شوهر خواهرت تشكر كن اون بود كه راضيم كرد و گفت نيما جنبشو داره و وگر نه من پرايدم واست نميگرفتمخلاصش با اينكه من تو خط اين چيزا نبودم ولي حس خوبي داشتم و نشستم و تا خونه رفتيم،فردا وقتي از در نگهباني رد شدمو نگهبان يه سلام گرم بم كرد تعجب كردم اين كه منو هرروز ميديد محل نميزاشت بم،رفتم سمت پاركينگو ٢ تا از دختراي كلاسمونو ديدم كه بدجور زل زدن كسايي كه هيچ وقت بم حتي نگاه نميكردن انصافا چهره هاشونو هيكلشون حرف نداشت اومدن جلو و سلام كردنو حالمو پرسيدن منم مات و مبهوت مونده بودم تازه فهميدم اوضاع چه تغييري كرده حساب كار دستم اومدو فهميدم از امروز نيما واسه آهن پرستا خدايي ميكنه و چقد بيزار بودم از آدماي دورو برم،رفتم سر كلاس و ديدم همه برخوردا فرق كرده واسم عادي شده بودو مهم نبود مهم اين بود كه به اون كسي كه ميخواستم نرسيدم،٢ ٣ روزي گذشت و سر اون كلاس ستاررو ديدم و باز رفتم تو فكر،آخر كلاس بم گفت آقاي مهدوي كارتون دارم مونده بودم كسي كه محلم نزاشته چيكارم داره،اومدو گفت راستش ازون موقع كه ازم چند بار جزوه گرفتين پشت سرمون حرف زياده،خيلي خونسرد گفتم من معذرت ميخوام من از شما خوشم ميومد ولي وقتي شمارمو نگرفتي فهميدم حسم يك طرفس بتون و ديدين كه بيخيال شدم اونم گفت راستش جلو دوستام بود و نميخواستم جلو اونا شماره بدم حالا شمارتو بده نميدونم چرا اون موقع حرفاشو باور كردمو اونقد ذوق زده شمارمو دادم.شبش بم اس دادو صحبت كرديم و گفت واسه دوستي ساده ميتونيم باهم باشيم منم قبول كردم ولي خب گذر زمان اون خودشو بم نزديكتر ميكرد و يه روز كه باش بيرون رفتم بش گفتم عاشقتم هنوز تو حالو هواي حرفم بودم كه لباشو آورد رو لبامو ديگه نفهميدم اون لحظه ها چجوري گذشت ناخوداگاه دستمو از پشت سرش بردم رو سينه هاشو شروع كردم نوازش كردن اصلا ديگه يادمون رفته بود تو خيابونيم باهم. يه لحظه هوشيار شدمو فهميدم تو اين مملكت نميشه هرجا ابراز احساسات كرد لبامو آروم از لباش برداشتم و با صداي گرفته و چشاي خمار بم گفت نيما عاشقتم ديگه حس ميكردم به هرچي خواستم رسيدمو ديگه آرزويي نداشتم جز ازدواج با عشقم.اون شب گذشتو ما رابطمون به خانواده من كشيد و مادرم و خواهرام همه چيو ميدونستن ولي دوس نداشتم تا چيزي قطعي نشده خانواده اون باخبر شن روزاي خوبيو باهم ميگزرونديم و از اونجا كه يك سال ازم كوچيكتر بود خيلي كمكش كردم اون امتحاناي سختو پاس كنه اونم دختري نبود كه خودشو ازم دريغ كنه با اينكه دختر بود ولي تو سكس هم واسم ساك ميزدو هم اين اواخر چندين بار از عقب سكس داشتيم و بعضي شبا هم با هم سكس تلفني داشتيم ولي بيشتر ازين باش جلو نرفتم جز اينكه يك بار از بس شهوتي شدم انگشتمو تا ته تو كسش كردمو تكون دادم اونم حال ميكردو خودشو تكون ميداد و بهرحال ارضا شد ولي بعد كه از شهوت درومد تا يك هفته زندگيم سياه بود ديگه تو دانشگاه از جلوم رد ميشد و نگام نميكرد حتي جواب هيچ زنگ و اس ام اسو نداد از آخرم نفهميدم چي شد كه خودش برگشت پيشم و با اصرار من رفتيم پيش متخصص و بش گفته بود كه پردش يه مختصر آسيب ديده ولي خب من نگران نبودم چون باش قصد ازدواج داشتم.ازين روزاي جهنمي كم نداشتيمو يه ماه پريود نشد فكر كرديم اتفاقي حامله شده با اينكه هيچ كاري با هم نكرده بوديم و من ديگه تا يك ماه شب و روز خواب و غذا نداشتم تا اينكه رفتيم آزمايش bhcg داديمو فهميديم توهم زده بوديم فقط و بعضي دخترا ميشه كه در يك سال يك ماه پريود نشن،خلاصش اين روزاي تلخو شيرينو داشتيم تا اين ٢ ماه آخر كه حس كردم خيلي بام سرد شده و ديگه اون ستاره قديم نيست با خودم گفتم شايد اگه تحريكش كنم و بگم اگه به اين وضع ادامه بده تركش ميكنمو ميرم با يكي ديگه به خودش بياد ولي انگار تهديدم اثر نداشت و فقط روز به روز بيشتر ميشكستم و اونم بيخيالتر از قبل ميشد تا اينكه ١١ روز پيش يه خط جديد گرفتمو و بش يه اس ام اس دادم كه خط قبليم به شخص ديگه اي واگذار شده و از ٢ روز ديگه خاموش ميشه ٢ روز به گوشيم چشم دوختم و خبري نشد ديگه نا اميد شدم و خط جديدو گذاشتم يه هفته اي تو خودم شكستم ولي طاقت نياوردم و اس ام اس زدم بش كه دارم ميميرم از دوريت ديدم جوابي نداد و چند دقيقه بعد ديدم داره به گوشيم زنگ ميزنه گوشيو برداشتم هرچي صداش زدم و گفتم ستاره جواب نداد يه دفعه صداي صحبت يه پسرو شنيدم و بعدشم صداي ستاررو شنيدم كه داشت واسه موندن پيش مرده باهم صحبت ميكردن و ديگه رو پاهام نميتونستم واستم و همونجا نشستم و تا جايي كه اشك ميومد گريه كردمو لرزيدم به خودم انگار كه ٣٠ سال پير شده بودم ديگه جون پاشدن نداشتم.اونشب از اتاقم بيرون نيومدم فقط به فكر گرفتن انتقام عشق به گه كشيده شدم بودم هزارتا كار به فكرم رسيد كه سرش دربيارم.صبح رفتم دانشگاهو بعد از كلاس تو حياط ديدمش هزار نفر اونجا بودن و هيچ غلطي نميتونستم بكنم فقط منتظر بودم كلاسش تموم بشه و بره خونشون آخه ماشين كه نداشت پياده ميرفت،بماند كه با چه سختي دنبالش كردم خلاصش رسيد به يه كوچه خلوت اونجا جلوشو گرفتم و بدون هيچ حرف اضافه اي گوشيشو از دستش چنگ زدم و هيچي نميفهميدم دورو برم چي ميگذره فقط ميديدم كه داره گريه و التماس ميكنه كه چيكار ميخوام بكنم سريع شماره باباشو داداشاشو خواهرشو برداشتم و همونطور كه تو گوشيم ميزدم شماررو بلند ميخوندم و فهميد قضيه چيه داد ميزدو ميگفت نيما جون ستاره بدبختم نكن اگه بابامو داداشام بفهمن سنگسارم ميكنن و ازين كس شرا و التماس ميكرد هركار بگي واست ميكنم،منم داد ميزدم زندگيمو خراب كردي زندگيتو خراب ميكنم بعد كه شماره هارو برداشتم گوشيشو انداختم رو زمين و با پام چند بار روش كوبوندم كه هيچي ازش نموند بعدشم مثه سگ كشيدمش دنبالمو گفت نيما ترو خدا بگو كجا ميريم گفتم ميفهمي حالا بش گفتم تو تاكسي گريه و جيغ و داد را بندازي يك ساعت بعدش آبروت پيش خونوادت رفتس،سوار تاكسي شديمو در پاركينگو زدم انداختمش تو زير زميني تو صدام هيچ لرزشي نبود بش گفتم لخت شو گفت نيما بدبختم نكن همه چيو بت توضيح ميدم گفتم بگو و گفت فقط ميخواستم لجتو دربيارم بخاطر اونروز كه تهديدم كردي ميري با يه دختر ديگه حرفاش بنظرم خنده دار ميومد چون خودشم ميدونست بخاطر بي توجهي خودش تهديدش كرده بودم و فهميدم ميخواد آرومم كنه فقط تا ازين جهنمي كه درست كردم واسش فرار كنه به حرفاش خنديدمو گفتم حالا لخت شو ديدم نميشه و ميگه نميخوام بدون اينكه ذره اي عصباني شم شماره باباشو گرفتم و گذاشتم رو اسپيكر فكر ميكرد الكي تهديد كردمش ولي من زندگيمو باخته بودم مهم نبود حتي واسم آبروي خودم اين وسط بره اولين بوق آزادو كه خورد رنگش مثه گچ شدو گفت نيما، جون من قطع كن هركار بگي ميكنم،قطع كردمو در حالي كه مثه سيل اشك ميريخت لباساشو دراورد و منم اسپري بيحسيو رو كيرم خالي كردمو كونشو روغني كردم وحشيانه انگشتامو كردم تو كونش كه فقط جيغ ميكشيد يكم كه باز شد پایان انگشتامو يك جا كردم تو كه از جاش پريد ولي سفت گرفتمش در نره چيزي از كونش نمونده بود كاملا جر خورده بودو سيل خوني بود كه رو روناش و رو دستم ميديدم،همونجور كه دوباره مشتمو تو كونش كردم از موهاش كشيدم تا كيرمو ساك بزنه اشكاي سردش رو كيرم ميريختو كيرمو خيس كرده بود و يه ذره كه خورد سرشو كشيدم بالا و پريدم سمت سوراخ كونشو با ناخنام كمرشو ميخراشيدمو ميكردمش ولي انقد كه گشاد شده بود هيچ حسي نداشتم ولي تند تند جلو عقب ميكردم تا اينكه آبم اومدو همشو تو كونش خالي كردم و سريع خودمو شستم و گفتم برو گمشو بيرون از خونمون،از جاش نميتونس پاشه به زور لباساشو تنش كردمو از گردن بلندش كردم در پاركينگو باز كردم هلش دادم تو كوچه يه گوشه افتاد و گريه ميكرد فقط منم درو بستم رفتم رو تختم و شروع كردم به گريه كردن بخاطر تقاصي كه بخاطر عشقم دادم…نوشته نیما

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *