سلام اول از همه بگم که این داستان واقعیه زندگی خودمه .طولانیه.تایپ فارسی وارد نیستم اگه غلط داشتم ببخشید.دفعه اولمم هست که مینویسم.اولای داستانم سکس نداره.اسمم بهارست در حال حاضر 23 سالمه18سالم که بود اولین دوستیمو شروع کردم اونم با کلی استرس و خجالت.تویه چت با هم اشنا شده بودیم اولین بارم بود که شمارمو به یه پسر میدادم دختر چشمو گوش بسته ای نبودم تویه دبیرستان شیطونی میکردم ولی همش در حد یه سرکار گذاشتن و متلکو مسخره بازی بود نمیدونم چرا ولی اینو قبول کردم اسمش امین بود تو یه شهر دیگه بودو فقط تلفنی وsmsدر رابطه بودیم صداش واقعا گیرا بود و واسه من که دفعه اولم بود هیجان انگیزاولاش اصلا تمایلی نداشتم میخواستم همش تمومش کنم ولی کم کم عادت شد.همیشه مجبورم میکرد بگم دوسش دارم منم خودم دیگه باورم شده بود فکر میکردم کسی اندازه ی ما نمیتونه همدیگرو دوست داشته باشه.اون 23 سالش بودو گفته بود لیسانس داره وخانواده ی نسبتا خوبی داره من حتی عکسش رو هم ندیده بودم من تو خانواده تحصیل کرده و حساسی بودم پدرم یه ادم مذهبی بود .من و امین فقط به ازدواج فکر میکردیم واسه همین این چیزا برام مهم بودهر روز بیشتر وابسته میشدیم وقتی که مطمعن شد من واقعا دوسش دارم کم کم شروع کرد یه چیزایو راستشو گفتن اینکه دیپلم داره و یه خانواده ضعیف عکسشم که دیدم چیز خاصی نبود ولی من با صداشو حرفاش عاشقش شده بودم اونقدر ساده بودم که هیچی واسم مهم نبود حتی امین باعث شد با بهترین دوستم قطع رابطه کنم اونقدر بی پروا شده بودم که شب تا صبح با هم حرف میزدیمو واسم مهم نبود کسی صدامو بشنوه.بعضی وقتا خود امین میگفت بیا تمومش کنیم تو خیلی ساده و معصومی حیف تو ولی من فقط گریه زاری میکردمو میگفتم هیچی واسم مهم نیست الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره یعنی عشق اینقدر مسخرست ادم به این زودی یادش میره؟همیشه میگفت هر وقت اومدم پیشت باید بزاری ببوسمت من میمردم از خجالت و باهاش قهر میکردم.یه شب ازم پرسید رنگ لباس زیرت چیه و چه مدلی گوشییو روش فطع کردم اصلا روم نمیشد حتی پشت تلفن دربارش حرف بزنم اونشب باهام قهر کردو من مثل احمقا فقط گریه زاری کردم .یه هفته قهر بودیم تا من کوتاه اومدم و اونم دیگه چیزی نگفت.4ماه از دوستیمون میگذشت مادرم شک کرده بود البته منم تابلوووو با پدرم میخواستن برن دبی نمیتونست منو تنها بزاره یه روز دنبالم کرده بودنو تو کیوسک تلفن مچمو گرفتن منم حول کردمو از اونجایی که دروغ گوی خوبی نیستم پدرم فهمید اخه تابلو هم بود من هیچوقت از تلقن عمومی استقاده نمیکردم با کلی گریه زاری مجبور شدم ماجرارو واسه پدرم بگم و گفتم دوسش دارم اونم گفت باید باهاش حرف بزنه ببینه کی دل دخترشو برده وقتی فهمید چه جور ادمیه خیلی عصبانی شد گفت حداقل اگه درس خونده بود یه چیزی عاشق چیش شدی؟صداش؟ اما من فقط مثل بچه ها گریه زاری میکردم میگفتم فقط امین.امینم زنگ میزد به پدرم که بیاد خواستگاری بابامم فقط گفت دیگه مزاحم خانوادش نشه وگوشیمم ازم گرفت.یه هفته اشک میریختمو هیچی نمیخوردم فکر میکردم دیگه هیچ هدفی تو زندگی ندارم 5کیلو کم کردم هفته دوم واسم عادی شد دیگه فکر نمیکردم چه قدر بدشانسم کم کم عقلم داشت کار می افتاد یه روز نشستم به این رابطه فکر کردم خیلی فکر کردم تازه داشتم میفهمیدم من اصلا امینو دوست ندارم همش عادت بود داشتم میفهمیدم داقعا شانس اوردم دیگه بابامو سرزنش نمیکردم بیشتر از قبل دوسش داشتم .1ماه طول کشید که بفهمم چقدر سادم اما امین همیشه یا smsمیدادبه خط قبلیم یاm .ولی من جوابشو نمیدادم شاید خیلی سنگ دل بودماون سال کنکورمو خراب کردم یه سال دیگه هم خوندم اونی که میخواستم نشد به همون دانشگاه آزاد رضایت دادم دانشگاه باحالی بود منم که با دوستام با هم بودیم حسابی شیطونی میکردیم .همیشه به خودم میگفتم در همین حد ولی ته دلم حس نیاز میکردم دلم میخواست با یه نفر یه دوستی خوبو سالم داسته باشم ولی اصلا بلد نبودم با جنس مخالفم چجوری برخورد کنم یه حس ترسی داشتم با دخترا خیلی راحتتر بودم همیشه ترسمو پشت یه نقاب سردو اخمو پنهان میکردم که کسی جرات نداشت بیاد جلو هر کسیم میومد اونقدر سریع واکنش نشون میدادم که…هر وقت باپسری حرف میزدم دستام میلرزید حتی لبام از این حالتم متنفر بودم اعتماد به نفسمو میگرفت پایان دلخوشیم به قیافم بود صورت جذابی دارم چشمای مشکیو خمار لبای گوشتی دماغ قلمی گونه های برجسته با پوست گندمی با چنتا جوش کوچولو که همیشه دلم میسوخت چرا پوستم سفید نیست قدمم هم متوسط بود 165 بدن تو پری هم داشتم قکر میکردم کسی از من خوشش نمیاد همه دخترای خیلی لاغررو بیشتر خوششون میاد همینم باعث دورتر شدنم میشد در صدرتی که 57 کیلو وزن زیادی نیست. مشکل دیگم این بود که خیلی شهوت دلشتم همیشه دلم میخاست سکسو تجربه کنم از یه طرفم ازپسرا میترسیدم نمیدونم چرا اولین تجربه سکسیم با دختر خالم بود 13 سالم بود زیاد لذتی نداشت چون نمیفهمیدم ولی واسم خیلی جالب بود این کارم از رو ماهواره یاد گرفتیمو در حد خوردن کس و سینه همدیگه بعد چند ماهم گذاشتیم کنار یه حس بدی داشت عذاب وجدان شاید دیگه هم دربارش حرف نزدیم .توی دانشگاه خیلی دلم میخواست با کسی باشم این حس رو همه دارند کسی دلش تنهایی نمیخواد بهم پیشنهاد دوستی زیاد میدادند ولی همه رو از خودم دور میکردم(اصلا بلد نبودم چجوری رفتار کنم میترسیدم دوباره مثل قبل پدرم بفهمه ناراحتیشو نمیخواستم)یه شب که با همه دختر خاله هام جمع بودیم شروع کردیم به کرم ریختن و زنگ زدن به هر شماره ای ساعت 12 بود کلی سربه سر مردم گذاشتیم از فردای اون روز شماره ای نبود که به ایرانسلم زنگ نزنه منم واسه سرگرمی جواب بعضیاشونو میدادم بعدم که پیچوندمشون فقط یکیشون گیر بودو باهاش بیشتر حرف زدم دیگه بعد از یه هفته باش راحتتر بودم اسمش فرهاد بود هر شب زنگ میزدو حرف میزدیم واسم ساز میزدو میخوند صدای قشنگی داشت منم واسش یه بار تار زدم که این شد دلیل ادامه رابطمون. مثل وقتی که با امین بودم نبودم کمتر خجالت میکشیدم راحتتر بودم یه بارم تو چت با یه خانوم بحثو به سکس کشوند منم واسم جالب بود همراهیش کردم بهم گفت دستمو بکنم تو سوراخ کسم اولش ترسیدم ولی اونقدر حشری شده بودم واسم مهم نبود اون خانومم تشویقم میکرد من خیلی کم کردم تو دردم اومد هیچیم نشد بهم گفت پرده نداریو دیگه راحت میتونی حال کنی تو دلم خوشحال شدم ولی دیگه جوابشو ندادم شایدم مرد بوده نمیدونم. حتی به این فکر نکردم که به مادرم بگم یا برم دکتر. دیگه با فرهاد صمیمی شده بودم که شروع کرد به حرفای سکسی زدن اولش جوابشو نمیدادم بازم خجالت میکشیدم تا اینکه رامش شدمو چون خودم دلم خیلی میخواست اونم تویه شهر دیگه بود.هر کاری میگفت میکردم اون میگفتو من خودمو تو بغلش تصور میکردم رو سینه هام دست میکشیدم روی پاهام و باسنم اون حرف میزدو من نفسای اروم میکشیدم همیشه فرهاد حرف میزد من هیچی نمیگفتم داغ شده بودم دستم لای کسم بودو میمالیدم صدای اهم در اومده بودو با حرفای فرهادم دیودنه تر شده بودمادامه دارد… نوشته bahar69
0 views
Date: November 25, 2018